بزنگاه
دو بچه، كه در حقيقت به صورتي دلپذير، منتها با قدري تكلف، آراسته بودند، ميدرخشيدند؛ پنداشتي دو سرخ گلند كه ميان آهن جاي گرفتهاند؛ چشمانشان آيت ظفر بود، گونههاي تر و تازهشان خنده ميزد. يكيشان سبزه بود و ديگري گندمگون، چهرههاي سادهشان دو شكفتگي جذاب بود. باغچه پر گلي كه در آن نزديكي بود رهگذران را در عطر لطيفي غوطهور ميساخت كه پنداشتي از آن دختركان است.
بينوايان / ويكتور هوگو
فلاشبك
وقتي يه كارو زياد انجام بدي، توش استاد ميشي. روزي صدتا دروغ ميگي انگار كه داري راستشو ميگي!