پرانتز باز، شيوا ارسطويي پرانتز بسته
بهنام ناصري
اولين ديدارمان همان بود، در بيست و چند سالگيام. دير رسيدم خيلي و آماده كه طبق شنيدهها شاكي شود و زبان باز كند به آنچه نشايد، اما حالش انگار بد نبود آن روز آخراي زمستان. نشسته بودند با بيژن اشتري در لابي هتل لاله... بعد از هر دري حرف زديم كه به داستانهايش باز ميشد و بيرون رفتيم و برگشتيم هر بار از درهايي ديگر. مناسبت، چاپ دوباره «آفتاب مهتاب» بود. گفتم از داستانهاي كتاب «غذاي چيني» را بيشتر دوست دارم و از نامها «پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته» را كه از لبخندِ محصور در دو خط موربِ آغاز پيري در چهره شخصيت داستان گرفته بود. آنشب كه ديدم عليرضا بهنام از توقف دستگاه تنفس او نوشته، طور ديگري كه نميدانم چطور بود، شدم. هيهات... ارديبهشت چهل- ارديبهشت چهار... پرانتز باز، شيوا ارسطويي، پرانتز بسته. ارسطويي يكي از زنان نويسندهاي بود كه نميتوان از ادبيات داستاني بعد از انقلاب در ايران سخن به ميان آورد و نامي از او نبرد. از ويژگيهاي داستانهاي او زبان تراشخوردهاي بود كه البته بخشي از آن پاي در شاعرياش داشت. اين را به خودش گفته بودم و از صياد قزلآلا در امريكا شاهد آورده بودم كه «ده سال شعر نوشتم تا بتوانم يك جمله بنويسم.» مجموعه شعر «گم» شيوا ارسطويي بعد از بيش از 30 سال هنوز اثري تازه و خواندني است. با اين همه، او را بيشتر به داستاننويسياش ميشناسيم نه شاعرياش؛ گرچه ميتوانست مثل خيليهاي ديگر شاعر پركارتري باشد اگر داستاننويسي تا اين اندازه برايش جدي نميشد و ناگزيرش نميكرد كه به قول هوشيار انصاريفر «شعر را يك در ميان جدي بگيرد.» به شخصه اما در مقام مخاطب كتابهاي او، نويسندگياش را ترجيح ميدهم. چه، او بر شمار داستانهاي مهم و قابلاعتنا در تاريخ معاصر ادبيات ايران افزوده است. ارسطويي اولين كتابش را در سال 1371 چاپ كرد. مجموعه داستاني بود با عنوان «او را كه ديدم زيبا شدم» برآمده از تجربههايي كه از جنگ داشت. بله، جنگ. تجربههايي كه او را از بسياري از زنان نويسنده همنسلش جدا ميكند.
چه، او در دهه شصت به عنوان امدادگر مدتي در جبههها بود و اين حضور، آنطور كه از «نويسنده» انتظار ميرود، توشهاي شد براي داستانهايش. او عضو «كارگاه شعر و قصه رضا براهني» بود و اگر اين گفته ابوتراب خسروي را كه سرانجام اين استاد است كه به موفقيت شاگرد خود ميبالد و نه برعكس، بايد گفت ارسطويي با آثارش ميتواند در حكم «فخر» استاد هم باشد، در كنار چند نويسنده و شاعر ديگر البته. از زمره نويسندگاني نبود كه ادبيات را جداي از امر سياسي ميدانند. نه به اين معنا كه ضرورتا داستانهايش در پسزمينهاي سياسي روايت ميشد؛ بلكه معتقد بود روايت داستاني بايد واكنشي به تنگناهايي باشد كه «انسان» بودن انسان را از يدِ اختيار او درآورده و تحت سيطره ميگيرند. او حتي در داستانهايي كه ظاهرا نسبتي با موضوعات اجتماعي ندارند، نويسندهاي به قاعده اجتماعي است و به باور من حتي سياسي. به تاثير از اين باور كه زبان ادبي -در معناي مدرن كلمه- در خدمت چيزي جز خود اثر نبايد باشد. ابزار شدن زبان را ابزار شدن انسان ميدانست. در بزنگاههايي، بيرون از آثار خلاقه و مثلا در گفتوگويي با نشريهاي، نظرش را صريحتر ميگفت. خيلي پيشتر از آنكه مساله برابري حقوق زنان در ايران به شكل يك تمهيد مطالبهگرانه دربيايد، نزديك به دو دهه قبل از وقايع 1401، ارسطويي در گفتوگويي به شرايط موجود انتقاد كرده و گفته بود: «انسان بودن در اين شرايط مشكل است، زن بودن مشكلتر.» نوشته كوتاه حاضر البته در حكم يادكردي از اوست كه چند روزي است از دنيا رفته. در چنين يادداشتي بنا نيست و ممكن هم، كه همه چيز درباره نويسنده درگذشته بيان شود؛ نه فضاي حاضر اين مجال را ميدهد و نه در تداول يادداشتي سوگواره از اين دست ميگنجد؛ وگرنه هم خصوصيات فردي و شخصيتياش جاي حرف بسيار دارد و هم چند اثر ضعيفترش كه به گمانم اين دومي دخلي به جايگاه او در تاريخ ادبيات ندارد. مگر نه اين است كه مقام نويسنده را آثار مهمش ميسازند و نه آثار ضعيف يا حتي متوسط او؟ از او كتابهاي متعددي منتشر شده كه بعضيهايشان بسيار بيشتر از - بيتعارف- رنجشهايي كه بسياراني از رفتارهايش داشتند و نيز در فاصلهاي بعيد از آثار كماهميتش، سالها و دههها و اي بسا بيشتر، خواننده خواهند داشت و حتي محرك نوشتن و آموختن خواهند بود. عبارتي كه به تمثيل در حصر پرانتز به پايان خود رسيده، تنها جان هوشمند نويسنده است و نه -به قول اخوان- «يادگار و دفتر و ديوان»اش.