صلح
اميرعلي مالكي
مهمترين اصل در كتابخواني تبعيت از هويتِ هرمنوتيكوار آن است، چراكه نميتوان بدون مشاركت با يك اثر، برخلاف همراهي كه دوش به دوش آدمي تا انتهاي مسيرِ سفر همراهي ميكند، از ميانه راه به يكباره خسته شد و آن را رها كرد. مگر ميشود از وسط جاده راه را پس كشيد و در آخر به همه گفت كه تا پايان مسير با همسفرِ خود بوده است و همه چيز را مشاهده كرده، مخصوصا: «آن سطلِ آشغال بزرگي كه در ميانه جاده روي رودخانه جان داده بود!» مشاركت، در هر جايي كه امكان بهره از اين واژه وجود داشته باشد، هيچ نيست مگر «تكامل»، امري كه پيوسته در حالِ شدن است و در ادبيات عامه، به آدمي «سوداي» يك «پايان» را ميفروشد. بااينحال، نگاه ما در اين موقعيت به اين مساله تفاوت دارد، زيرا، آنطور كه موري بوكچين براي توضيحِ «طبيعت دوم» تاحدودي به آن اشاره ميكند، تكامل به طبيعت انساني كه همواره در حالِ ساخته و پرداخته شدن است، اشاره دارد. با اين اوصاف «ارزشهاي دموكراتيك هرمنوتيك» كه طبيعت آدمي را به حركت مياندازند، همگي «مجازي» هستند، به اين معنا كه همواره در هر موقعيت ارتباطي به صورت نهفته حضور دارند، اما هيچگاه به صورت كامل در ذهنِ آدمي محقق نميشوند. براي مثال، امكان دارد من در سالهاي نوجواني رماني خوانده باشم كه همچنان ذهنِ من را درگير خود كرده و در هر موقعيتي كه شباهتي با موضوع آن اثر پيدا ميكنم، بهيكباره يك بندِ خاص يا صحنهاي ويژه از آن را به ياد ميآورم، اما بدون شك از بازسازي صفحه به صفحه و گاهي [در بدبينانهترين حالت] موضوع اصلي كتاب عاجزم. در چنين موقعيتي، من كمالِ اثر را دريافتهام، زيرا بدون اينكه به صورت كامل از تمام بخشهاي آن در ذهنِ خود تصويري داشته باشم، در يك موقعيت ارتباطي خاص، مثلِ پريدن يك گربه تكچشم روي يك ديوارِ سفيد، ارتباط نهفته من با آن كتاب شروع به بازپروري ميكند و اينجانب ميتوانم در جمع رفقا با چنين تصويرِ عبثي راحت بفلسفم و از نبوغِ خود به تنهايي كيفور شوم و بگويم: «عجب... نازِ شستت كه يادت بود و خوب جاييم خرجش كردي.» اما شرط اصلي تحقق اين رويداد چيست؟ اينكه من كتاب را تمام و كمال خوانده باشم، زيرا با روحِ آن همزيستي ويژهاي را در موقعيتي خاص تجربه كردهام. با نظر به مثال آغازين، كمتر سفري پيدا ميشود كه تمامي اتفاقات آن را به خاطر داشته باشيم، اما همواره موقعيتهاي خاصي را تجربه ميكنيم كه ما را به يادِ هواي باراني رامسر مياندازند يا مثلا دعوا بر سر انتخاب غذا با برادر كوچكتر و سپس بلافاصله ميگويم: «يادش بهخير، هر جور گذشت، خوش گذشت.» اما اين مساله، يعني «هرمنوتيك كتابخواني» چه ارتباطي با صلح دارد؟ قرآن نيز يك كتاب است و ما تا تمامِ آن را مطالعه نكنيم، نميتوانيم برخلاف بيشتر مردمِ جهان، به اشتباه اسلام را ديني جنگطلب و «ترورپرست» تصور كنيم. همانطور كه استنلي كوهنِ جامعهشناس باور دارد، براي مطالعه، تحليل و فهم يك چيز، بايد بخشي از آن بود و تجربه اين رويداد ممكن نيست مگر با مشاركت و همزيستي در زندگي دروني يك اثر. در كتابِ آسماني مسلمانان، در تضاد با ديدگاه غالب، هرگز به صورت مستقيم دعوتي براي مبارزه و جنگ به عمل نيامده است، مگر براي دفاع از خود: «و تنها شما را از دوستي كساني نهي ميكند كه در دين با شما قتال كرده و از وطنتان بيرون كردند و بر بيرون كردن شما همدست شدند، زنهار آنها را دوست نگيريد و كساني كه با آنان دوستي و ياوري كنند ايشان به حقيقت ظالم و ستمكارند.» (ممتحنه، 9) با اين وجود، اگر همين گروه كنشِ سياسي خود را تغيير دادند و بعد از يك دوره مذاكره و اصلاح، بدون اينكه در تمامي ابعاد باورهاي شخصي خود تغييري ايجاد كنند، قصدِ صلح داشته باشند، قرآن بلافاصله حكم به آشتي ميدهد: «پس اگر از شما كناره گرفتند و با شما به جنگ برنخاستند و پيشنهاد صلح و آشتي دادند، [به آنان تعدّي نكنيد كه] خدا در اين صورت براي تجاوز به آنان راهي براي شما قرار نداده است.» (نساء، 90) قرآن تاكيد ميكند، در روششناسي مشابهي با جان استوارت ميل در «اصل ضرر» كه اگر فرد يا گروهي قصدِ آسيبرساني نداشت و تنها خواسته آن «شنيده شدن»، «همراهي» و «زندگي» مسالمتآميز بود: «با آنان نيكي كنيد و به عدالت و انصاف رفتار نماييد كه خدا مردم با عدل و داد را بسيار دوست ميدارد.» (ممتحنه، 8) همانطور كه فارابي با تحليل قرآن ميگويد؛ صلح، چون موضوعِ مقدمه، نيازمند مشاركت و آموزش پيوسته آن است، زيرا صلح نه نبودِ جنگ، بلكه پيشگيري از ايده آن در تمام سطوح جامعه بوده كه آدمي را به نزاع با غير بدون اينكه آسيبي براي او داشته باشد، وا ميدارد. اگر ما بدانيم كه براي تبعيت از صلح، وابسته به همراهي و مطالعه ديگران هستيم، متوجه خواهيم شد كه هدفِ دين چيزي نيست مگر دوري از قطعيت و خشونتورزي، زيرا زبانِ آن برگرفته از ارتباطي مسالمتآميز است كه براي حفظِ خود در زندگي روزمره قصدي جز ايجاد ارتباط و واژهسازي براساس نيازِ معاصر ندارد. دينِ زنده، چون اسلام، اساسا زباني بهروز دارد و به تدريج سعي ميكند تا متنِ خود را بر پايه نيازهاي هر روزه مردم شكل دهد، چراكه دين پويا، در قامت كارخانهاي «واژهساز» كه پيوسته مشغولِ توليد انديشه با تحليل روزآمد خود است، نميخواهد همواره به يك شكل حكم دهد و راه تحليل را باز ميگذارد. همانطور كه ابوالحسن عامري در الاعلام ميگويد: ايمان به دين ممكن نخواهد مگر به خرد، حكمتي كه با واكاوي نيازِ روز خود از دين، انسان را دعوت به دوري از تقليد ميكند و به او پيشنهاد ميدهد تا با خود براي چيزي كه از باورِ خويش ميخواهد به گفتوگو بپردازد، زيرا همانطور كه كوهن گفته بود، براي فهم راستين يك چيز، هيچ راهي جز «همزباني» نيست. در نتيجه...: «كار دين به اجبار نيست.» (بقره، 256)