روايت سيام: پايان اميركبير
مرتضي ميرحسيني
كاري كه قاجارها يا حداقل شماري از آنها با اميركبير كردند، از مشهورترين فصلهاي تاريخ ماست. اينكه اصلاحات و سختگيريهاي مالي او را تحمل نكردند، شاه را به دشمني با او برانگيختند و در پايان هم او را كشتند. پشت مهدعليا، مادر شاه جمع شدند و از همان روز نخست، هر چه داشتند در سرنگوني صدراعظم به كار بستند. خود مهدعليا، بيشتر از همه در نابودي اميركبير دست داشت. بعد از چند هفته تسلط بر دولت و دربار، اين توهم برايش شكل گرفته بود كه فرمانروايي - البته به نام پسرش - حق او است و همه، از بالا تا پايين بايد مطعيش باشند. تمام مقام و منصبها و عناوين نيز غنايمي هستند كه بايد به اطرافيانش، به آدمهاي وفادار به خودش برسد. اما اميركبير، همان روز نخست صدارتش اين توهم را شكست و امتيازاتي را كه مهدعليا و نزديكانش براي خودشان قائل بودند، باطل كرد. اعتراضهاي پيدا و پنهانشان را هم نديد گرفت و حكومت را به همان روشي كه خودش ميخواست - در تضاد با منافع ادعايي طبقه حاكم - اداره كرد. با هر تصميمي كه گرفت و هر خطايي كه مجازات كرد، دشمني به دشمنانش افزود. آنهايي كه امتيازي داشتند و اميركبير از دستشان بيرون كشيد، آنهايي كه مقامي ميخواستند و نگرفتند و آنهايي كه خطا و فسادي كردند و - متفاوت با روال گذشته - مجازات شدند، روز به روز بيشتر شد. همگي آنان، كمتر يا بيشتر از اصلاحات صدراعظم زخمي بودند، اما آنچه سوزش اين زخم را برايشان بيشتر ميكرد، جنس نگاهشان به اميركبير بود. ميگفتند او با آن تبار پست، اصلا حق چنين كارهايي را ندارد و حتي اگر به هر دليلي داماد شاه هم شده باشد، باز در حدي نيست كه همرديف شاهزادگان و اعضاي خاندان حاكم محسوب شود. چه برسد به اينكه آنان را از امتيازات موروثي محروم كند و قانون تنبيه و مجازات را دربارهشان به اجرا بگذارد. روايت مورخ درباري، لسانالملك سپهر درباره ريشههاي نفرت خاندان سلطنتي از اميركبير كاملا گوياست و عمق ماجرا و احساس آنان را نسبت به او، به خوبي بيان ميكند: «چون ميرزا تقيخان را اصلي منيف و محتدي شريف نبود الطاف و اشفاق پادشاه را حمل نتوانست داد. چون حشمت وزارت يافت و در مسند امارت جاي كرد آن تنمر و تكبر به دست كرد كه نخستين عقل دورانديش را پشت پاي زده كوه گرانسنگ را وزن كاه مينهد و خرمن ماه را حشمت خاك راه نميگذاشت. شاهزادگان بزرگ و بزرگان سترگ را كه سالها سهل و صعب جهان را آزموده و جان و تن را به امتحانات ايام فرسوده و شهد و شرنگ كشيده و تلخ و شيرين چشيده، خدمتها كرده، نعمتها برده، چندان كه توانست مخذول كرد و در زواياي خمول بازداشت و مردم پدر و مادر نشناخته و دل و دين و دنيا باخته را اختيار همي كرد و به كارهاي بزرگ اختيار همي داد و اين كار از بهر آن داشت كه دانسته بود مردم بزرگ كه او را به خُردي ديدهاند و فرود خويش نگريستهاند امروز صعب است كه او را در خاطر بر خويش بزرگ شمارند، بلكه اگر تواند در حضرت پادشاهش به زبان سعايت از محل خويش فرود آرند. اما اين مردم پستپايه كه به دولت او كامكار و به قوت او نامبردارند هرگز از دعاي او نكاهند و جز او نخواهند؛ بالجمله كار از اينگونه كرد تا اعيان ايران را پوست بر تن، زندان و موي بر پيكر، پيكان گشت و هيچ كس آن نيرو نداشت كه در حضرت پادشاه نام او را بر زبان راند چه جاي آنكه پرده او بردارند.» خلاصهاش اينكه همينها، از همان مسيري كه قائممقام را كنار زده بودند، كمر به نابودي اميركبير بستند. شايعاتي هم درباره جاهطلبيهاي بيحد و حصر اميركبير و طمع او به تاج و تخت سر زبانها انداختند و شاه را از احتمال وجود توطئهاي پنهان و خطرناك ترساندند. به قول مستوفي «منتظرالصدارهها و آنها كه وجود اين مرد كار را منافي اغراض خود ميدانستند تحكمهاي او را در نزد شاه بيتجربه به قصد توهين وانمود و به داعيه سلطنتش متهم كردند و توجه عمومي را كه حقا به جانب اميرنظام معطوف شده بود شاهد قرار دادند و شاه را از او مرعوب نمودند.» اميركبير هم مثل استادش قائممقام يا خدعهها را درست نديد يا ديد و جديشان نگرفت. آنقدر درگير اصلاحاتش شده بود و آنقدر به محبت شاه اطمينان داشت كه فكرش را هم نميكرد خدعه دشمنانش بگيرد و برايش دردسر شود. اما شد.