• 1404 پنج‌شنبه 5 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6078 -
  • 1404 پنج‌شنبه 5 تير

روزهاي سخت جنگ

غزل حضرتي

صداي جنگنده آمد. خيلي نزديك، از بالاي سرمان رد شد. ساعت از 2 نيمه‌شب گذشته بود. بچه‌ها خواب بودند و من بي‌خواب، نشسته بودم با گوشي ور مي‌رفتم شايد در پيام‌رسان داخلي خبري ببينم. با استرس راهي حياط شدم تا ببينم درست شنيده‌ام يا نه. خودش بود. صداي نزديك هواپيما مي‌آمد. به مدت 10 ثانيه صدا ادامه پيدا كرد و بعد قطع شد. در طول آن ده ثانيه هر لحظه منتظر انفجاري در حوالي خودمان بودم. جايي در جاده، كوچه يا حتي در حياط خانه. مادرم بيدار شد و هراسان نزدم آمد. اينجا روستايي در يكي از استان‌هاي شمالي كشور بود، جايي كه به خاطر حفظ امنيت بچه‌هايم، با چشماني اشكبار راهي آنجا شديم تا صداي بمباران را نشنوند و از گزند انفجار دور باشند. نيم‌ساعتي را در تراس و حياط خانه چرخيديم، دايم پيام‌رسان‌هاي داخلي را چك كرديم تا ببينيم جنگنده‌ها از كجا مي‌آمدند و به كجا مي‌رفتند. بچه‌ها را چك كردم، در خوابي عميق بودند. نفسي كشيدم و به حياط برگشتم. چند شب قبل از آن هم هشدار تخليه شهرك صنعتي سفيدرود رشت را داده بودند، هراسان نيمه‌هاي شب به اقوامم كه مي‌دانستم نزديك آنجا هستند، زنگ زدم و بيدارشان كردم و ازشان خواستم از خانه‌هايشان بيرون بروند. شهرك صنعتي را كه زدند درهاي خانه شروع كرد به كوبيده شدن. چهار بار خانه لرزيد. انگار كسي مي‌كوبيد روي درها و درها داشتند از جايشان درمي‌آمدند. آن شب هم همه هراسان ريختيم توي حياط و تا صبح نخوابيديم. ما همه بچه‌دار بوديم و به خاطر بچه‌هايمان راهي روستا شده بوديم، اما حالا اينجا هم امن نبود. قرص آرام‌بخش بود كه مثل نقل و نبات به هم مي‌داديم. هر كس يادش بود به آن يكي مي‌گفت: قرص روزت را خوردي، پوكسايد بخور، يكي جواب نداد دو تا بخور. 
بچه‌ها اما دنياي سبز خودشان را داشتند. جمع شده بودند، با بچه‌هاي فاميل پنج تايي بازي مي‌كردند. ما مادرها مي‌نشستيم از دور نگاهشان مي‌كرديم و در دل اشك مي‌ريختيم براي معصوميتشان، براي روز و شب‌هايي كه دارند از سر مي‌گذرانند، براي شادي و امنيتي كه حقشان است و ندارند. همه زورمان را زديم بچه‌ها بويي از مكالمات ما نبرند، جلويشان تلويزيون روشن نمي‌كرديم، اما لالوي حرف‌هايمان به هم، پسر بزرگم چند جمله‌اي شنيده بود و چيزي نگفته بود. در اتاق داشت با برادرش و بچه‌هاي فاميل بازي مي‌كردند كه شنيدم دارد گزارشگري مي‌كند. «بله، اين صداي بمب‌هاي ايرانه كه داره ميفته روي اسراييل. بمب‌ها دارن ميرن روي اسراييل.» اضطراب گرفتم. نمي‌دانستم به او چه بگويم. رها كردم و برگشتم سراغ خبرخواني. تصميم گرفتم تا سوالي نكرده چيزي به او نگويم. موقع شام باز هم خبر رسيد كه تهران زير حمله است. موقع خوردن شام پرسيد: «مامان، ايرانو زدن يعني چي؟» گفتم: «شامت رو بخور برات توضيح ميدم.» بعد از شام پيچيدم و حواسشان را با بازي و فوتبال گرم كردم. 
من آدم مديريت بحرانم، اما در اين بحران كم آوردم. اين بحران نبود، اين جنگ بود. هميشه در شرايط مختلف زندگي تمام تلاشم را كردم به بچه‌هايم توضيح بدهم چه شده، داريم چه مي‌كنيم، كجا مي‌رويم، چرا مي‌رويم. اما اين‌بار آچمز شده بودم. همه هراسم شده بود سالم ماندن بچه‌هايم. از بخشي از خانواده‌ام دور بودم، ‌روزي چند بار تماس مي‌گرفتم تا سلامتي‌شان را جويا شوم. ديگر مهم نبود چه ساعتي از روز به كي زنگ مي‌زدم، من فقط زنگ مي‌زدم. اينترنت قطع بود و بايد خبر سلامتي‌مان را به چند تا از دوستان و آشنايان كه ايران نبودند، مي‌دادم. بچه‌هاي بيچاره كه دور از وطن داشتند از نگراني دق مي‌كردند. به زور هم كه بود زنگ زدم و گفتم ما سالميم، نگران ما نباشيد. 
پسر كوچكم گفت: «چرا نمي‌ريم دريا؟» گفتم: «آنقدر مسافر اومده كه سخته بريم، بعدشم بنزين نداريم.» پسر بزرگم گيج شده بود كه چرا اين سفر مثل هميشه نيست، چرا ما دايم پچ‌پچ مي‌كنيم، چرا بنزين نيست؟ چرا نمي‌توانيم هر وقت خواستيم برويم در شهر بچرخيم. اما تلاش كردم نفهمد اين غيرطبيعي بودن ماجرا از جنگ است. اصلا نمي‌خواستم اضطراب بگيرد كه نكند پدرش كه اينجا نيست آسيبي ببيند، نكند دايي و عمه و پدربزرگ طوري‌شان بشود. نكند بمب بيايد روي سرمان. نكند من و داداشم طوري‌مان بشود. نكند تو بميري. همه اينها را در ذهن مرور مي‌كردم، روز و شب. مني كه هيچ‌ وقت به افكار منفي در ذهنم اجازه بروز و ظهور نمي‌دادم، دايم يكسري فكر سياه مزخرف توي ذهنم رژه مي‌رفتند. تصاوير وحشتناك، از خودم، اطرافيانم. ديگر قيچي ذهنم كار نمي‌كرد كه ببرم‌شان. روز و شب راه مي‌رفتم، تلفن از دستم نمي‌افتاد. چند بار خواستم برگردم كه اطرافيان نگذاشتند. 
شايد آتش‌بس شده باشد، شايد واقعا جنگ تمام شده باشد، اما اگر اين شايد هم واقعي باشد، ما تازه بايد ببينيم چه بلايي سرمان آمده. غير از خرابي‌هاي زيرساختي، غير از ريزش و از بين رفتن خانه‌هاي مردم، غير از برهم خوردن نظم شهرها، آدم‌ها مرده‌اند. خانواده‌هاي زيادي داغدار شدند. بعضي خانواده‌ها كل‌شان از بين رفتند، بعضي نصفشان رفتند، بعضي مثل ما كه تلفات جاني نداشتند، اما روانمان دچار آسيب‌هاي شديد شده. 
امروز صبح بچه‌هاي همسايه بالايي شروع كردند به دويدن در خانه. من و مادرم پريديم كه برويم به تراس. «زدن» دو ثانيه بعد فهميديم صداي همسايه بود. اين ترس در درون ما خانه كرده است، اين تشويش مي‌ماند حالاحالاها با ما. كاش در بچه‌هايمان نباشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون