تجربههاي جديد حال بچهها را خوب ميكند
غزل حضرتي
در ميانه روزهاي كشدار تابستان، با اضطرابي كه دايم با خود حمل ميكنيم، در شبهايي كه با هر صدايي از جا ميپريم، شنيدن صداي بچهها، وقتي فارغ از هياهوي جنگ و ويراني، براي خود آواز ميخوانند يا از من ميخواهند ببينم چطور در بازي فوتبال توانستهاند حريف را ببرند يا براي پر كردن اوقات فراغتشان در خانه واليبال نشسته بازي ميكنيم، دلنشينترين لحظههاي روز و شب است. صبحها با صداي بازي پسر كوچكم كه در اتاق نشسته و دارد براي خودش آرام بازي ميكند از خواب بيدار ميشوم. او ياد گرفته ديگر من را بيدار نكند، سر خودش را گرم كند تا بيدار شوم و صبحانهاش را آماده كنم. پسر بزرگم درگير بازي كامپيوتري ميشود و با تبلت وقت ميگذراند. قبلتر از اين او برادرش را آرام نگه ميداشت تا من كمي بيشتر بخوابم. حالا هردو واقف به امور شدهاند و دستشان آمده كه اگر مامان كمي بيشتر بخوابد، اشكالي ندارد.
تعطيلات گذشته را در خانه بوديم و سفر نرفتيم. روزها طولاني بودند و با وعده اينكه بايد عصر شود تا بتوانيم بيرون برويم، ساعت را به 5 و 6 بعدازظهر ميرسانديم. بعد هم يك پارك بود و جاي ديگري نبود كه برويم. يكي از شبها موقع خواب صداي طبلزني دسته عزاداري نزديك خانه آمد. هر سه نشستيم و به ريتم صداي نوحه گوش داديم. بچهها اصرار كردند كه ما را ببر از نزديك طبلزنها را ببينيم. قول دادم فردا شب قبل از خواب سري به هيات بزنيم. فردا شب بعد از شام هردو آماده دم در بودند تا به وعدهام عمل كنم و ببرمشان دسته ببينند. يكي لباس بسكتبال نارنجي پوشيده بود و يكي سبز. من در گيرودار لباس مشكي براي آنها نبودم. راهي خيابان پشتي خانه شديم و وارد دسته عزاداري. هردو داشتند چيزي را تجربه ميكردند كه در سالهاي زندگيشان خيلي كم ديده بودند. من بچهها را به هيچ مراسم عزاداري از هيچ نوعي نبرده بودم. چه عزاداري مذهبي و چه مراسم اقوام و فاميل. دلم نميخواست آنها به اين زودي با مقوله عزاداري از هر نوعي مواجه شوند. امسال اما آنها دوست داشتند همهچيز را ببينند و بشنوند. برايشان گفتم اين مراسم به چه دليل است و در آن چه ميكنند. هركدام يك زنجير برداشتند و شروع كردند همراهي كردن با بقيه آدمها و زنجير زدند. پسر بزرگم كنجكاوتر بود و به شعرها گوش ميداد. فردايش يك دفترچه درست كرد و چيزهايي كه در مداحي شنيده بود را مينوشت. براي آنها تجربه شركت در مراسم عزاداري شبيه چيزي نبود كه من در بچگي داشتم. آنها به موسيقي، ريتم و حركات عزاداران توجه زيادي داشتند. شايد همين برايشان كل ماجرا و جذابيتش بود.
شب كه به خانه برگشتيم قول فردا شب را هم گرفتند. فردايش باز راهي شديم و شروع كرديم چرخيدن در شهر. يكي، دو جا نذريهاي بامزه گرفتيم، از هندوانه شتري تا كاسه آش و شربت. داشت به پسرها خوش ميگذشت. ما هم در بچگي از نذري گرفتن خوشمان ميآمد. الان شايد حوصلهام نكشد نيمساعت در صف بايستم و غذاي نذري بگيرم، اما روزهاي بچگي فرق داشت. امسال اما به خاطر بچهها ايستادم. پسرم گفت: «من ميرم صف مردونه» و رفت براي خودش و برادرش ساندويچ گرفت و تا شب از اين داستان به عنوان يكي از اولين كارهاي باحال زندگياش ياد ميكرد. آخرشب هم رفتيم همان دسته محلمان. وقتي گروه موسيقي كه همان طبلزنها و سنجزنها بودند به دسته ملحق شدند، دو طبل اضافه آمد و بچهها آرام به پاركينگ برگشتند و شروع كردند طبلزني. آنها هيچوقت در عمرشان اينقدر آزاد و رها گوشهاي با دو طبل نيمه مستعمل براي خودشان كيف نكرده بودند. آن شب از فرط طبل زدن و هيجانش قرمز شده بودند. شب كه به خانه رسيديم هردو پريدند زير دوش. آب خنك را روي خودشان ريختند و شيرجه زدند توي رختخواب. موقع خواب هم ذهنشان درگير ريتمهايي بود كه با آن نواخته بودند.
من خوشحال بودم كه بچهها چيزي جديد را تجربه كرده بودند، من براي تجربههاي كودكان ارزش قائلم و از مواجهه آنها با آنچه در جامعه در جريان است، گريزي ندارم. اين تجربيات آنها را جامعهپذيرتر ميكند و ميتوانند خود را جزيي از كل جامعه ببينند.