نيستمهاي دستهجمعي در گذر
نازنين متيننيا
نيستم. مثل خيليهاي ديگر. مثل تمام آدمهايي كه غريبه و آشنا، كنار هم ترسيديم و زندگيمان يكشبه تغيير كرد. حالا انگار داريم دست و پا ميزنيم كه به زندگي قبل بازگرديم. به همان روزهايي كه شهر جاي شلوغ و خسته بود، خانه هنوز عميقترين معنا بعد از ترس از دست دادن را پيدا نكرده بود و خودمان، آدمهاي ديگري بوديم؛ رهاتر، نترستر. كمي بعد از بيماري سرطان، درمانگري به من گفت كه آدمهايي شبيه تو، هيچ وقت نميتوانند ديگر شبيه آدمهايي شوند كه ترس از مرگ و بيماري را تجربه كردند. ميگفت در روزهايي كه تو درگير جنگيدن براي زنده ماندن بودي، آنها زنده و سالم بودند و از خطي رد شدي كه آنها رد نشدهاند، انتظار درك نداشته باش. شوخي روزگار اينكه پنج سال بعد از بيماري و دوازده روز جنگ و حالا هم آتشبسي نازك، آدمهاي زيادي شبيه به خود قبل از جنگم را ميبينم. برخلاف همه زندگي قبل از جنگ، دوازده روز درگير ترس و مرگ بوديم و همه با هم از آن خط رد شدهايم. بخواهم اعتراف كنم، اين رد شدن دوباره براي من بسيار راحتتر بود. يكبار طعمش را چشيده بودم و ميدانستم چه چيزي در انتظارم است. اما پيشبيني نميكردم كه باز هم، درك و فهم و هضمش برايم سنگين باشد و برسم به اين روزها. روزهايي كه مدام سرم سنگين است، اشيا را جا ميگذارم، مسيجهايم ناخوانده ميماند، دست و دلم براي هر كاري ميلرزد و شبها صداي روشن شدن يك موتور در خيابان هم دشمن فرضي است كه به من حمله ميكند. من واقعا دارم تلاشم را ميكنم كه بگذرم، بقيه را هم ميبينم كه واقعا دارند تلاششان را ميكنند تا بگذرند، اما گذر و گذشت هيچ وقت توي اين زندگي راحت نبوده و حالا هم سختتر از هميشه است. كاري هم نميشود كرد جز دويدن به سمت لحظههاي اندك آرامش. بايد دويد و تلاش كرد. اما اين تن خسته است و اين روان هم رنجور. شبيه دوندههاي ماراتن در آخرين كيلومترها، فقط تابآوري است كه به داد ميرسد. روزگار سختي است؛ روزگار نبودنها و تابآوردنها. چه ميشود كرد؟ هيچ، جز رد كردن روزانه زندگي و ورق زدن دفتري كه خطخطيهاي زيادي دارد به اميد رسيدن به صفحهاي سفيد و پاك براي شروع دوباره.