درنگي بر كتاب «كمونيسم رفت، ما مانديم و حتي خنديديم»
خنده در خانه تاريك
رويا صدر
«كمونيسم رفت، ما مانديم و حتي خنديديم» نوشته اسلاونكا دراكوليچ، نويسنده و روزنامهنگار معروف كروات مجموعهاي از چند ناداستان است، روايتهايي مستند كه نويسنده در آن با نثري روان و آميخته با شوخطبعي از تجربيات زيسته زناني از كشورهاي اروپاي شرقي مينويسد كه در دوران كمونيسم زيستهاند و كتاب حاصل ملاقات با آنهاست؛ زناني كه اگرچه دستشان از قدرت سياسي كوتاه بود ولي در حكومتي زندگي ميكردند كه در آن سياست در همه شوون انساني دخالت ميكند و چيزي را به عنوان حريم خصوصي انسانها به رسميت نميشناسد؛ به آنها ميگويد چه بخورند، چه بپوشند، چطور و كجا جشن بگيرند و حتي در چند متر و با چه كساني زندگي كنند.
فرسودگي جمعي روحي
دراكوليچ در اين ميان به گذشته خودش هم نقب ميزند و تصويري جاندار از جزييات زندگي روزمره از زبان زنان اروپاي شرقي در جوامع كمونيستي ميسازد و برداشتي واقعي و ملموس را از آنچه حكومت توتاليتر با روح و جان شهروندانش ميكند در قالب برشهايي ساده از زندگي روزمره در دست ميدهد: شگفتي دختربچهاي كه براي اولينبار يك عروسك خارجي ميبيند، نحوه شستن رختها در يك خانه، زندگي يك استاد دانشگاه در آپارتماني تنگ و شلوغ بيهيچ حريم خصوصي (چراكه در دوران جنگ سرد، اكثر خانههاي چند اتاقه در كشورهاي اروپاي شرقي با حضور صاحبخانه در خانه، با ديگران توسط دولت تقسيم ميشد)، ديوارهاي رنگ و رو رفته، تجربه فقر و كمبود مواد غذايي، لباس، اسباببازي، لوازم بهداشتي و آرايشي، نبود لوازم اوليه بهداشتي براي زنان و ايجاد محدوديت در نوع پوشش براي آنان. اينجاست كه كتاب، راوي فرسودگي جمعي روحي ميشود: از اينكه هر كودك و بزرگسالي چگونه، روياي دنياي «خارج» را به مثابه يك سرزمين موعود در سر دارد و راضي است به اينكه «اوضاع بدتر از ايني كه هست نشود.» (ص143) در چنين شرايطي نويسنده از سكون و بيحركتي به عنوان روي ديگر سكه نااميدي و ترس ياد ميكند، از بيآيندگي، بيرويايي، ناتواني از تصور زندگي به شكلي ديگر. مينويسد: «تقريبا امكان نداشت بتواني به خود دلگرمي بدهي كه اين دوراني گذراست، خواهد گذشت، بايد بگذرد. برعكس، ياد گرفته بوديم فكر كنيم هر كاري هم كه بكنيم، وضع هميشه همين جور ميماند. نميتوانيم تغييرش بدهيم. به نظر ميرسيد گويي آن سيستمِ قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره ميكند. به نظر ميرسيد كمونيسم ابدي است، ما به زندگي در آن محكوم شدهايم، خواهيم مرد و فروپاشي آن را نخواهيم ديد.» (ص 36)
كبوتر نامهبر به جاي پست
كتاب با تكيه بر خاطرات دراكوليچ و طرفهاي گفتوگوهاي او، ابعاد اين انحطاط را از رهگذر ارايه تصاويري زنده از نظام اداري، فكري و سياسي ترسيم ميكند. از بروكراسي غولآساي دولتي ميگويد، از سيستمي كه فقط براي نگهداشتن كمونيستها در راس قدرت ساخته شده و هر حركت خودانگيختهاي را (فرقي نميكند كه در حمايت از صلح باشد يا محيطزيست يا فقط در طلبِ شغل) تهديدي براي حكومت تلقي ميكند، معترضان را «اوباش» قلمداد ميكند و به مجازاتي درخورِ همان اوباش ميرساند (ص 124) تا شهروندان در مقابل چنين فضايي خودسانسوري را به روالي دروني تبديل كنند، امري كه يكي از ريشههاي اصلي سقوط ارزشهاي اخلاقي در جوامع توتاليتر در سايه به محاق رفتن اراده آزاد و انتخابي بودن رفتارهاست. با زباني طنزآميز شرح ميدهد كه چگونه اداره پست و مخابرات وظيفه مقدس! خود را حفاظت از امنيت كشور در برابر دشمن ميداند (در جايي كه كمكم كل ملت جزو اردوگاه دشمن حساب ميشوند) كه اين امر عملا به ترس و درماندگي عمومي دامن ميزند تا آنجا كه نويسنده آخرين چاره كار را اين ميداند كه اداره پست و مخابرات را بايكوت كند و برود سراغ كبوتر نامهبر! (ص 140) اما اين رخدادها وقتي از صافي ذهن زنان ميگذرد به زوايايي ميپردازد كه در سايه روايت مردانه در جنبشهاي سياسي از چشمان پنهان مانده است. نويسنده نشان ميدهد آنجايي كه كمونيسم شكست خورد، در حيطه اداره امور پيشپاافتاده زندگي بود، نه در حيطه ايدئولوژيك. كمونيسم شكست خورد، چون در تمام عمر هفتاد سالهاش نتوانست نيازهاي اوليه زنان را تامين كند. (ص 162)
اكولوژي فقر
دراكوليچ در بخشي از كتاب به دگرديسي معناي واژهها در كشورش اشاره ميكند، اينكه چگونه واژگاني چون خوشي و آسايش، لذت و دوست داشتن، در زندگي روزمره از معاني خود تهي ميشوند. او در بخشي با زبان طنز شرح ميدهد كه چگونه جنس دستمال توالت، محكي براي پيشرفت يا پسرفت جامعه تلقي ميشود! همچنين با ديدن فراواني كمپوتهاي آلو در بقاليهاي لهستان ابتدا گمان ميكند كه لهستانيها عاشق كمپوت آلو هستند، اما بعدا درمييابد اين تنها چيزي است كه مغازهها ميتوانند عرضه كنند! از زنان در آن سوي ديوار برلين مينويسد كه همه به رنگ موهايي شبيه به هم و قرمز علاقه نشان ميدهند ولي بعد مشخص ميشود كه دليل اين علاقه اين است كه دولت فقط اين رنگ مو را توليد ميكند! نويسنده تعريف ميكند كه وقتي پيرمردي موزي را براي اولينبار ميبيند و با پوست آن را ميخورد، سرمست از آزمايش طعم و مزه ميوهاي ممنوعه كه تازه در دسترس همگاني قرار گرفته بود، ميگويد: خوشمزه بود! او با طنزي تلخ از «اكولوژي فقر» ياد ميكند، اگر واژه صرفهجويي ميتواند يك رويكرد زيستمحيطي و ارزشي اخلاقي باشد؛ در دنيايي كه نويسنده ترسيم ميكند از روي فقر و قحطي است كه هر چيزي با اقامه اين دليل كه «حيفه آدم اينا رو بريزه دور» بارها و بارها بازيافت! ميشود و هر بار نام تازهاي بر آن ميگذارند، براي مثال درِ شيشه را به عنوان جاسيگاري و جعبه كفش را به عنوان آلبوم عكس... . او در بخشي از كتاب با زبان طنز مينويسد: «وقتي رهبران داشتند درباره آيندهاي درخشان حرف روي حرف ميانباشتند، مردم مشغول ذخيره كردن آرد و شكر، شيشه دردار، پياله، جورابشلواري، نان خشك، چوبپنبه، طناب، ميخ و كيسه پلاستيكي بودند. فقط اگر سياستمداران اين بخت را ميداشتند كه به گنجهها، سردابها، كمدها و كشوهاي ما سركي بكشند -البته نه در پي يافتن كتابها و چيزهاي ضد دولتي- ميديدند كه چه آيندهاي در انتظار طرحهاي بينظيري است كه براي كمونيسم ريختهاند. اما نگاه نكردند.» (ص 241)
آيا كمونيسم رفت؟
نويسنده در همين جا متوقف نميشود، زمان را ورق ميزند و به ويژگيهاي فكري، اجتماعي و سياسي دوران پساكمونيسم ميپردازد. او معتقد است كه تغيير با سقوط يك حكومت حاصل نميشود، دموكراسي چيزي نيست كه خودش بيهيچ زحمت و تلاش از راه برسد. با سقوط حكومت كمونيستي در اروپاي شرقي، جامعه به دموكراسي نرسيد، چراكه تا ساختارهاي ذهني رشد كرده توسط ايدئولوژي كمونيستي از بين نميرفت، تحول واقعي و اصيل رخ نميداد شايد قدرت سياسي طي يك شب جابهجا ميشد، اما موقعيت ذهني ناشي از كمونيسم به اين راحتيها از ناخودآگاه جمعي مردم زدوده نميشد؛ زندگي سپري شده با ترس به اين راحتي فراموش نميشد.
در همين زمينه با زباني كنايي ميگويد: «زخمهاي ناسيوناليسم چهلوپنج سال تمام در آغوش حزب كمونيست التيام نيافت. فقط به اين زخمها فرمان دادند كه ناپديد شوند!» (ص 219) او مدام از خودش و در حقيقت از خواننده سوال ميكند: «آيا ميتوان تنها با تغييرات ظاهري - عوض شدن حكومت و فرم سياسي كشور، اسامي خيابانها، پرچم و مجسمه ميادين و ساختن بناهاي يادبود جديد به جاي بناهاي يادبود قديمي - توسط دولتهاي جديد كه خيال ميكنند تاريخ و حافظه مردم زمينِ كوچك بازي آنهاست، اعلام كرد: كمونيسم رفت؟» و با اين حس كه انگار قرار است همچنان دولتها كارخانههاي روياسازي باشند به طنز مينويسد: «قولهايي كه وعده تحققشان را در آينده ميدادند همه زياده از حد به گوشمان آشنا بود انگار قبلا هم آنها را شنيده بوديم.» (ص 194) با زباني طنزآميز از اشياي آشناي دوروبرش به مثابه تمثيلي براي پايان دادن به روياي تغيير كمك ميگيرد: «خيال ميكرديم هلوهاي بعد از انقلاب فرق ميكنند -بزرگتر، شيرينتر، رسيدهتر و خوش آب و رنگتر ميشوند، [اما اينگونه نبود و تنها] چيزي كه مشخصا عوض شده بود، چهره سياستمدارها در تلويزيون بود و اسم خيابانها و ميدانهاي اصلي، پرچمها، سرودهاي ملي و ميهني و بناها و نشانههاي يادبود و اسم خيابانها عوضشده بود.»
الگوي فمينيسم بومي
اما يكي از ويژگيهاي مهم كتاب (كه آن را از نمونههاي مشابه متمايز ميكند) اين است كه نويسنده تلاش ميكند در خلال اين روايات به دريافتي برخاسته از مختصات فرهنگي جوامع كشورهاي اروپاي شرقي از فمينيسم دست يابد و براي رفع نابرابريهاي ميان زنان و مردان در جهان سياست و اجتماع و خانواده به الگويي بومي برسد. او تاكيد دارد كه فاصله دغدغههاي زنانه ديگر جوامع غربي با زنانِ جامعهاش آنقدر است كه آثار فمينيستهاي غربي مثل كيت ميلت بيشتر براي او به داستانهاي تخيلي و يكجور فرار از واقعيت شبيهاند. (ص 169) اينجاست كه وقتي در نامهاي از امريكا از او ميخواهند كه مقالهاي درباره ديدگاه زنان يوگسلاوي به ذات باوري، تحليل تئوري انتقادي و... بنويسد، تعجب ميكند و به نظرش ميرسد در جامعهاش كه «زن بودن، به معناي جنگي دايمي با شيوه كار كل نظام است.» (ص 59) اين مباحث چقدر انتزاعي و دور از ذهن به نظر ميآيد. دراكوليچ از اعضاي فعال اولين شبكه گروههاي زنان اروپاي شرقي است. در كتاب شرح ميدهد كه او و دوستانش تا چه پايه براي ايجاد تشكلهاي زنان، دستيابي به تصوير روشني از مشكلات زنان و پيگيري و طرح مطالبات آنان سختي متحمل شدهاند و ايجاد جمعهاي كوچك زنانه براي طرح و پيگيري مطالباتشان با چه مخاطراتي روبهرو بوده است. او در اين ميان از مقاومت جامعه مردسالار با اين تلاشها سخن ميگويد؛ در جامعهاي كه «مسائل زنان همچنان در هيچ سخنراني ضد كمونيستي جاي ندارد، چون اينها از ديد مردان مسائل جزيي است.» و به طنز ميگويد: «حكومت نه اينكه از زنان نفرت داشته، بلكه اول ميبايست يك عالم مشكلات ديگر را حل ميكرد. زنان ميبايست چشمانداز برنامه كلان انقلابي را درك ميكردند چشماندازي كه پاسخ به نيازهاي آنان به هيچوجه در راس امور قرار نداشت ... تقريبا مثل روز روشن بود كه وقتي اين مسائل بزرگ اساسي حل شود همه مسائل آنها حتي مساله ساييدن زمين (كه وظيفه زنهاي خانواده تلقي ميشد) هم حل خواهد شد!» (ص 77) كتاب از مخاطراتي ميگويد كه زنهاي طرف گفتوگوي نويسنده به جان خريدند تا طي دهههاي متمادي براي حفظ «زن» بودنشان بهرغم تمام تضييقات حكومتي تلاش و پايداري كنند، به بيان ديگر: «خود»ي داشته باشند. (ص 144) دراكوليچ از وجوه مختلف اين تلاشها و موانع آن ميگويد، موانعي كه درك آنها نيازمند درك شرايط زندگي در جوامعي است كه پيشينه دهها سال حكومت توتاليتر همچنان بر روح و جان آدمها سنگيني ميكند و مردان همپاي زنان قرباني نظام توتاليترند. در جايي مينويسد: «وقتي اوضاعواحوال مملكت دست و پاي همهمان را بسته تقصير را به گردن مردان انداختن خيلي راحت است، زندگيمان را خيلي سادهتر ميكند؛ اما چيزي جلو اين كارمان را ميگيرد. شايد اين فكر كه در شرايط عادي، همه چيز ميتوانست جور ديگر باشد.» (ص 147)
راي اجباري به كمونيستها
نثر كتاب روان و خواندني و با آميزهاي از طنز در عبارات و توصيفات است، طنزي گاه تلخ و گاه شيرين كه رنگي از طعنه دارد: «آنها اجبارا بايد به كمونيستها راي ميدادند. انگار كمونيستها به راي كسي هم نياز داشتند!» (ص 186) اين طنز كه نويسنده از آن به عنوان «تنها راه غلبه بر فشار عصبي سركوبشده» ياد ميكند (ص 40) در بسياري از اوقات نيز با مايههايي از هجو همراه است تا نيشخندي باشد بر رنگ باختن آرزوها و آرمانهايي كه زندگاني چند نسل را قرباني خود كرد: «خوشحال بودم كه تيتو چشم به من ندوخته است، بلكه از ميان دريچهاي به آيندهاي درخشان چشم دوخته كه فقط خود او ميتوانست ببيندش!» (ص 191) كتاب «كمونيسم رفت، ما مانديم و حتي خنديديم» در سال ۱۹۹۳ و چند سالي بعد از فروپاشي كمونيسم در اروپاي شرقي به چاپ رسيد و در ايران نيز چاپ اول آن با ترجمه رويا رضواني در سال ۱۳۹۲ و چاپ بيستم آن در 1398 توسط نشر گمان منتشر شد.