فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني-27
خنده
اميرعلي مالكي
يك «گيفت» ارسال ميشود: «مطالب شما نشان از پختگي و مطالعه كافي ميدهد، از رفتن به كوره معاف شديد» و خندهاي بلافاصله پس از آن (بدون وجودحتمي مقصودي خاص) جان ميگيرد. به نظر ميرسد ميان اين خنده و آن طنزي كه در «تريسترام شندي» لارنس استرن احساس ميشود، تفاوتهاي بنياديني وجود دارد: «در نتيجه، تولد من با انتخاب نامي نهچندان پُرطمطراق، اما با چنان حجم بحث و نظر كه انگار كنفرانس فلسفي بينالمللي برگزار شده بود، آغاز شد و اينچنين بود كه من، تريسترام شندي، با دنيايي پر از نظريه، سوالات بيپاسخ، و بينهايت كفش لنگ، پا به جهان گذاشتم.» خنده و طنز ابعاد گوناگوني از زندگي را در بر ميگيرد، از تاثير «كارناوالي» آن در فلسفه ميخاييل باختين گرفته (طنزي كه همه را هدف قرار ميدهد و بعضا ميخنداند) تا انديشه شارل بودلر كه در آن خنده را راهي براي «خودبرتربيني» نسبت به غير و تلاش براي اثبات خويش، توصيف ميكند. بااينحال، امروزهروز يك عنصر در خنده از تمامي مباحث مذكور اهميت بيشتري دارد؛ خندهاي كه ميتوان آن را «طنزِ ايدئولوژيك» خواند. اما چگونه؟ هابرماس قرارگيري در مسير يك گفتوگو را، مگر با فرض بر احترام متقابل، اصالت و پذيرشِ برترين استدلال پس از انجام يك مباحثه متناسب، ممكن نميداند. براي او، ايدئولوژي بهمثابه يك انديشه زبانيشده، شكلي از ارتباط است كه به نحو نظاممندي تحريف ميشود. تحريف به اين معنا كه ايدئولوژي ارتباط را از غايت طبيعياش كه همانا تفاهم بين انسانهاست، منحرف ميكند. بنابراين، نقدِ ايدئولوژي براي هابرماس، حتي در بدويترين كنشهاي گفتاري انسان، بايد ردي از خود باقي بگذارد، چراكه در همهجا، اگر دايره ارتباطي انسان محدود شود و گفتار او اجازه «گشتزني» در زبان براي بيان هرچه بهتر انديشه خود، ولو در پرداخت كرايه تاكسي را (ده تومن ميشه. - بفرماييد؛ نه: ده تومن ميشه. - چهخبره؟ من....) نداشته باشد، زبان او اساسا از آنچه بايد، كيلومترها فاصله ميگيرد. زبان، درست همانطور كه درباره تمام امور بشري ميتوان اذعان داشت، مانند يك «بازي» عمل ميكند. بازي - بنابر باور گادامر - از تجربه «باهمبودن» و «سهيم شدن» نشات ميگيرد، جايي كه انسان ميتواند در رهبري و پيشبردِ يك مفهوم با ديگري همراه شده و از نتيجه آن برداشتي مشخص استخراج كند، چون بازي فوتبال كه در آن هر انسان علاقهمندي - نه صرفا بيستودونفر - در بالاوپايينش شريك بوده و با هر رويدادي در آن، خود را با بازيكني كه با تنفر يا عشق به او نگاه ميكند، شريك ميداند. دراينرابطه، زبان چون بازي، اساسا عنصري «همگاني» است، به بيان ديگر، نميتوان بدون ايجاد ارتباط (گفتوگو) و فرار از قطعيت (پافشاري در متن يك انديشه)، آن را پيادهسازي كرد، برايِآنكه انسان نميتواند همواره در بيان افكار خود به بهترين شكل ممكن عمل كند و در بيشتر اوقات با گذشت زمان روشهاي متفاوتي را براي سخنورزي پيش ميگيرد. اين تهيدستي در زبان، مسالهاي بدوي و هميشگي است، زيرا اگر انسان در زمينبازي ديالوگ حاضر نباشد، از قوه تلفيق داشتههاي زباني خود با ديگران محروم و عملا در زبانورزي «تنبل» و «ناآگاه» ميشود. به همين علت، طنزپردازي به عنوان يكي از ابزارهاي بيان زبان، اگر با ايدئولوژي دستوپنجه نرم كند، به درون ورطه تنپروري و ناداني فرو ميرود، مكاني كه جز وجود خود، هيچچيز ديگري را قبول ندارد. اين برخورد با مفهوم طنز، شايد آنطور كه بودلر باور دارد (البته با اندكي تفاوت) در خودبرتربيني و قدرتنمايي در برابرِ غير جان ميگيرد، هرچند در اين موقعيت چنين خندهاي نه روشي براي زورافشاني، بلكه راهي به سوي عدم فهم و تفاهم ميان نوع بشر است، زيرا با محدودسازي دايره ارتباطي انسان، او را در سوءتفاهمي غرق ميكند كه در آن به خيال خود ميتواند درباره هرچيزِ ضرررساني (كه جان آدمي يا عدهاي را تهديد ميكند)، از دستبالا سخن بگويد. خنده ايدئولوژيك، ازآنجاييكه خود را برحق ميداند، تلاشي براي شنيدن ديگري نميكند و بهسمت تاييد افكار مدنظرش، با ويرانسازي غيريت قدم برميدارد. اين طنزپردازي ويژه، اهل بازي نيست، زيرا از تجربه جوهره اصلي آن، يعني در جريانِ «تحقق» و سهيم بودن با همبازيها در يك موقعيت يكسان، بهعلت خويشتنبيني و پافشاري بر باورهاي خود، ناتوان بوده و به قطعيتي چنگ مياندازد كه روي ديوارهاي از حباب بنا شده است. خنده حقيقي، امري در جريان است و از همهچيز و همهجا استفاده ميكند و بعضا بهشيوهاي تخريبگر به ديالوگورزي با غير ميپردازد، اما به انتظار پاسخي نيز مينشيند. به زباني ديگر، خندهاي كه در تفاوت با طنزپردازي ايدئولوژيك قرار ميگيرد، بهشكلي خودكار به لكنت زبانِ خود آگاهي دارد و خنده را در رفتوآمدي ميان صحبتها و ديالوگهاي متباين در رد يا پذيرش مسالهاي تلقي ميكند، چون بازي شطرنج كه بدون پاسخ طرف مقابل، در بهترين حالت چيزي جز مهرههايي از جنسِ عاج نيست. بهاحتمال فراوان درك فارابي از «همراهي» در مدينه جماعيه نيز اندك ربطي به خنده مدنظر ما داشته باشد، چراكه بنابر باور او ارتباط از ابعاد گستردهاي پديدار شده و مدينه جماعيه مكاني امن براي فرزندانِ هر قشري است كه تواني در خود براي رشد در موقعيتي بهخصوص ميبينند: «در اينگونه مدينهها، هدفها و غرضهاي گوناگون وجود دارد و روشهاي مختلف... از اين جهت است كه اينگونه مدينهها، هم به لحاظ خير و هم به لحاظ شر، بارورترينِ مدينهها به حساب ميآيند.» به همين گونه، زبانِ لكنتوارِ بشر كه نياز به همراهي ديگري حتي در خنداندن و شوخي دارد، نميتواند بهصورت افراطي، يعني صرفا با ديدزدنِ نوك بيني خود، شروع به هنرنمايي كند، چراكه در انتها ارمغاني به قامت زباني تنآسا انتظار او را ميكشد كه با فراموشي راههاي ارتباط با غير، ثانيهشمارِ مرگ خود را به سرعت مياندازد. در نتيجه، در پايانِ كركرهاي چنين خندهاي، هيچ نخواهد ماند جز اضطرابي كه از فقدان ذهنيتي جهانشمول برميخيزد و انسان را در پذيرشِ مرگ زبانِ خود تنها ميگذارد... خود گويي و خود خندي، عجب مرد هنرمندي !