درباره سفر فلسفي در جستوجوي معناي زندگي
با تولستوي، ويتگنشتاين، سارتر و كامو
آيا زندگي معنايي دارد؟ اگر دارد، چگونه ميتوان آن را شناخت يا ساخت؟ و اگر ندارد آيا بايد در مقابل اين بيمعنايي تسليم شد يا ميتوان چنانكه كامو ميگويد، همچون سيزيف، معنا را از دل همين پوچي بيرون كشيد؟ اينها پرسشهايياند كه شايد هر انساني در لحظهاي از خلوت دروني يا مواجهه با مرگ يا تجربه رنج و حيرت با آنها مواجه ميشود.
كتاب سفر فلسفي در جستوجوي معناي زندگي، اثر يووال لوري - كه نشر ققنوس ترجمه فارسي آن را به قلم سعيد عابدي منتشر كرده است - اثري فلسفي و در عين حال، شخصي است كه تامل عقلاني درباره اين پرسشها را موضوع اصلي خود قرار داده است. كتاب نه رسالهاي نظاممند به سبك سنتي فلسفه تحليلي است نه صرفا مطالعهاي در تاريخ فلسفه و نه حتي مرثيهاي اگزيستانسياليستي بر اضطراب و نوميدي انسان مدرن بلكه سفري است ذهني و وجودي كه با صداقت تمام دغدغه نويسنده را به مسالهاي فلسفي و قابل تامل براي خوانندگان بدل ميسازد. اين سفر با بحران معناي شخصي آغاز ميشود، اما با پيگيري آثار و افكار چهار متفكر مهم، يعني تولستوي، ويتگنشتاين، سارتر و كامو، به تاملي عام درباره معناي زندگي در سنت فلسفي مدرن بدل ميشود.
كتاب با تولستوي آغاز ميشود، نويسندهاي بزرگ كه در ميانه شهرت و موفقيت به بحراني شديد دچار ميشود، بحراني كه در اعترافات او و داستان مشهور مرگ ايوان ايليچ بازتابيده است. لوري با تحليل عميق اين آثار نشان ميدهد كه چگونه دغدغه معنا در زندگي به ظاهر موفق و مرفهِ تولستوي به زخمي روحي و بحراني فلسفي بدل شد. انسان مدرن، بهرغم دستاوردهايش، در مقابل مرگ بيپناه است و اگر معنايي فراگير و متعالي در زندگي نيابد، همه چيز، از جمله لذت، موفقيت، خانواده و كار،بيمعنا جلوه خواهد كرد. لوري از خلال روايت تولستوي، مساله زندگي را صورتبندي ميكند، مسالهاي كه نه علمي است نه اخلاقي نه عملي و نه روانشناختي، بلكه پرسشي است كه ميكوشد معناي كل زندگي را در نسبت با مرگ، ابديت و ناپايداري زندگي درك كند. اما آيا چنين معنايي قابل دستيابي است؟ تولستوي پاسخ را در ايمان، تجربه تحقق اراده خدا و همدلي با رنج ديگران مييابد، معنايي كه از دل تجربه زيسته و زندگي فروتنانه پديد ميآيد. لوري با نگاهي همدلانه اين پاسخ را تحليل ميكند و آن را نخستين ايستگاه سفر خود ميسازد.
بخش دوم كتاب به ويتگنشتاين اختصاص دارد، متفكري كه در سكوت و عقلانيتي خاص به مساله معنا مينگريست. لوري نشان ميدهد كه چگونه ويتگنشتاين، بهويژه در رساله منطقي - فلسفي مساله معناي زندگي را به سكوت حواله ميدهد: آنچه نميتوان گفت بايد ناگفته گذاشت. اما همين ناگفتني شايد ژرفترين تجربه معنا را براي او رقم ميزند. لوري سكوت ويتگنشتاين را نه بيتفاوتي، بلكه اشارهاي به تجربهاي عرفاني ميداند، تجربه نوعي حضور كه حس جهان را بر انسان آشكار ميسازد؛ حسي كه در آن اخلاق، زيبايي و معنا به شيوهاي غيرگفتاري اما عميق تجربه ميشود. در اين بخش لوري مرزهاي زبان، شناخت، اخلاق و تجربه را از خلال آثار و نامههاي ويتگنشتاين بررسي ميكند و نشان ميدهد كه چگونه مساله معنا نزد او هم فلسفي است هم معنوي. پاسخ ويتگنشتاين، در واقع به بازشناسي مرزهاي پرسش و زبان ميانجامد.
در بخش سوم، لوري به اگزيستانسياليسم ميپردازد و بهويژه افكار ژان پل سارتر را ميكاود. سارتر، به جاي جستوجوي معنا در بيرون، آن را در درون انتخاب آزاد انسان ميجويد. «وجود بر ماهيت مقدم است»: اين آموزه بنيادين اگزيستانسياليسم، به گفته لوري، معناي زندگي را به طرحي شخصي و باز بدل ميكند؛ هر انسان، با انتخابهايش، معناي زندگي خود را ميسازد. لوري، با تحليلي روانشناختي و پديدارشناختي، نشان ميدهد كه چگونه مساله هويت شخصي و سفر زندگي نزد سارتر با مساله معنا پيوندي دروني دارد. آزادي، مسووليت، اضطراب و امكان خطا همگي در اين ديدگاه جايگاهي اساسي دارند. اما پرسش مهم لوري اين است: آيا ميتوان از دل چنين آزادي پرمخاطرهاي معنايي پايدار و عميق براي زندگي ساخت؟ آيا ساختن معنا، در خلأ سنتها و در جهاني فاقد ارزشهاي آفاقي، ما را به ورطه نسبيگرايي و پوچي نميكشاند؟ بخش پاياني كتاب به آلبر كامو اختصاص دارد، نويسندهاي كه پوچي را نه با ناله و نه با ايمان، بلكه با نوعي طغيان پاسخ ميدهد. لوري با تحليل آثار كليدي كامو، ازجمله بيگانه و افسانه سيزيف نشان ميدهد كه چگونه تجربه پوچي، اگر به درستي فهميده شود، خود ميتواند عزيمتگاهي براي خلق معنايي تازه باشد. در نظر كامو مساله نه يافتن معنا، بلكه زندگي شرافتمندانه در جهاني بيمعناست. انسان پوچگرا كسي است كه ميداند جهان پاسخي نميدهد اما خود از پرسش دست نميكشد. لوري با نگاهي تحليلي نشان ميدهد كه طغيان كامو شكلي از پذيرش مسووليت انساني و خلق معنا در دل پوچي است، معنايي كه نه در خدا و نه در نظامهاي اخلاقي، بلكه در شهامت انسان براي ادامه دادن راه، بهرغم بيپاسخ ماندن پرسشها، ريشه دارد. يووال لوري در مقدمه كتاب به روشني اعلام ميكند كه اين اثر براي كساني نوشته شده است كه ميخواهند فكر كنند، نه آنان كه در جستوجوي آرامش يا ايمانند. او ميكوشد با طرح دقيق پرسشها، مرور پاسخها و حفظ پيوند ميان دغدغه شخصي و تامل نظري، سفري فلسفي در پي معناي زندگي بيافريند. اگرچه سفر لوري جايي به پايان ميرسد، او خواننده را دعوت ميكند كه خود اين مسير را ادامه بدهد. به نظر او، فلسفه نميتواند معناي نهايي زندگي را به ما ببخشد، اما ميتواند نشان بدهد كه اين پرسش پرسشي واقعي، مهم و درخور توجه است، پرسشي كه تلاش براي طرحش خود نوعي خاص از زيستن است.
عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران