آرنولد به مثابه فيلسوف
محسن فرجی
آنچه در ادامه ميآيد، قصه نيست، ماجرايي عجيب و غريب يا حكايتي از تذكرهالاوليا هم نيست، خاطرهاي ساده و واقعي از زندگي يك آدم معمولي است، در همين روزگار ما. آدمي كه شيخ ابوسعيد ابوالخير يا سنكا يا بودا يا مادر ترزا يا رابعه عدويه نيست، يك آدم عادي است كه خواندن را در سوادآموزي ياد گرفته، در حدي كه ميتواند قرآن را وقتي كسي ميخواند، خط بگيرد و با او به آهستگي و زير لب بخواند يا وقتي كه نوشتهاي به دستش ميرسد، با كنجكاوي سعي ميكند آن را بخواند.
قصه مربوط به زهرا خراساني است، پيرزني هفتاد و هشت ساله كه در حاشيه شهري كوچك در خانهباغي فسقلي به همراه همسرش حاج حسن هشتاد و شش ساله زندگي ميكند. آنها شش فرزند و ده نوه دارند كه همه سر خانه و زندگي خودشان رفتهاند. حالا اين زوج مسن تنها شدهاند و با حقوق بخور و نمير بازنشستگي روزگار ميگذرانند. سر و ته زندگيشان خيلي ساده است. صبحهاي خيلي زود، قبل از اذان صبح بيدار ميشوند، نماز ميخوانند. نوبتي به مرغها سر ميزنند كه در حياط كوچك پشت باغ زندگي ميكنند و به آنها آب و دانه ميدهند. صبحانه را تيار ميكنند، بعد تا ناهار در باغ كوچك مشغول درختها و كاشتههايشان هستند يا به فرآوري محصولاتشان مشغول، يعني مثلا نعناع خشك ميكنند يا برگه زردآلو درست ميكنند يا مرباي آلبالو ميپزند يا... ظهر ناهاري ساده م خورند، يكي، دو ساعت استراحت ميكنند و عصر بعد از چند استكان چاي، باز به باغچه و مرغهايشان ميرسند و الخ.
حالا بعد از اين همه زمينهچيني اصل قصه چيست؟ هفته پيش دختر كوچك زهرا خانم از تهران براي او در همان شهر كوچك اينترنتي وقت دكتر گرفت تا مادر پيرش با دختر ديگرش كه در همان شهر زندگي ميكند، سري به پزشك ارتوپدي بزنند. دختر خوش و خرم به خواهرش سپرد كه فلان روز و فلان ساعت مادر را براي ملاقات با دكتر ببرد. در زمان موعود، زهرا خانم با دختر بزرگترش به دكتر رفتند. مطب پزشك در طبقه سوم بوده و آسانسور هم نداشته. پيرزن با پادرد و كمردرد و با كمك دختر بزرگش سه طبقه را بالا رفت. آنجا اما به در بسته خوردند. دكتر نبود و هيچ كسي هم نبود توضيح بدهد. برگشتند. دختر كxcوچك تلفني قضيه را از خواهر بزرگترش شنيد و كلي شرمنده شد، طوري كه رويش نشد به مادرش زنگ بزند و عذرخواهي كند تا اينكه چند روز بعد بالاخره به مادرش زنگ زد. زهرا خانم اما هيچ اشارهاي به ماجراي دكتر نكرد. خود دختر كه از خواهرش ماجرا را شنيده، بحث را پيش كشيد. زهرا خانم اما بدون اينكه اعتراضي كند يا غر بزند، خيلي ساده با لهجه خراساني گفت: شايد دكتر كار داشته! بيشتر از اين هم ادامه نداد. دختر كه خونسردي و بيخيالي مادرش را ديد، شگفتزده شد.
راستش. من هم از شنيدن ماجرا بسيار متعجب شدم. تعجب ما نه از عملكرد غيرحرفهاي و شايد حتي بتوان گفت غيراخلاقي پزشك كه از واكنش پيرزن است. چطور اينقدر بيتفاوت و ساده با موضوع كنار ميآيد؟ هر كس ديگري بود، بناي سر و صدا و شلوغ بازي و اعتراض سر ميداد و حتي اگر از دكتر شكايت هم نميكرد، لااقل كلي سر او يا ديگران غر ميزد و ناله ميكرد. او اما خيلي راحت ميگويد: شايد دكتر كار داشته! و خودش و ديگران را خلاص ميكند.
بله، من هم ميدانم كه كار دكتر اشتباه بوده و اعتراض به او نه فقط حق مراجعين كه ازسوي جوانترها وظيفه است. در اين مورد اين وظيفه دختران حاج خانم است كه پيگير قضيه شوند تا هم حق مادرشان را بگيرند، هم تا سر حد امكان مانع از تكرار اين بدعهدي شوند. اما زهرا خراساني چه كار ميتوانست بكند؟ ميتوانست مثل خيلي از ما بسيار خشمگين و عصباني شود، ميتوانست زمين و زمان را نفرين كند، ميتوانست با بچههايش قهر كند، ميتوانست... اما او هيچ كدام از اين كارها را نكرد. خيلي ساده دكتر را هم يك آدم عادي درنظر گرفته كه ممكن است بدقولي كند يا كاري داشته باشد يا مشكلي برايش پيش بيايد و از كنار آن گذشت. نتيجه اين شكل برخورد چيست؟ آرامش و خيال راحت خودش و اطرافيانش.
سالهاست زهرا خانم را ميشناسم، ميدانم كه او چقدر سختي كشيده. هيچگاه جز در همين سالهاي پيري، در رفاه كامل نبوده. هميشه با همسرش براي يك لقمه نان و بزرگ كردن بچههايش كار كرده و عرق ريخته. انتظارش از دنيا خيلي كم بوده. باورهاي موروثي سادهاي داشته و به همانها ايمان دارد. با دنيا و آدمها سر جنگ و ستيز نداشته و با قناعت و سادگي زندگي كرده. نتيجه هم گرفته. حالا در آستانه هشتاد سالگي تا جايي كه از آدمي به سن و سال او و با اين زندگي زيسته ميتوان انتظار داشت، سالم است، بچهها و نوههايش را ديده و در سالهاي بازنشستگي همسرش، با او به چند سفر زيارتي و سياحتي، همين دور و اطراف رفته. آزارش به كسي نرسيده و كاري به كار كسي نداشته. اين همان حكمت عملي در زندگي روزمره است كه با كتاب خواندن يا پيش استاد رفتن يا حتي شركت در جلسات مشاوره به دست نميآيد يا به دشواري و مرارت حاصل ميشود. همان كه حافظ ميگويد: آسايشِ دو گيتي تفسيرِ اين دو حرف است/ با دوستان مُرُوت با دشمنان مُدارا.