ژوزه ساراماگو در رمان سالمرگ ريكاردوريش (1984) تصويري از ليسبون دهه 1930 ارايه ميدهد. دورهاي كه پرتغال زير سلطه ديكتاتوري سالازار به سر ميبرد و اروپا به سوي فاشيسم رانده ميشود. او اين فضا را نه با گزارش تاريخي خشك، بلكه با بازآفريني اسطورهها و استعارههاي كلاسيك ترسيم ميكند و در اين ميان لابيرنت(1)؛ مينوتور(2)؛ آداماستور(3) سه محور نماديناند كه در هم تنيده ميشوند تا بحران روشنفكري و شكست الهههاي رهاييبخش(4) را نشان بدهند .
شخصيت اصلي ريكاردوريش، در اصل يكي از هترونيمهاي(5) شاعر پرتغالي فرناندو پسوا است. ساراماگو با زنده كردن اين شخصيت خيالي، تو را در پرتغال سالهاي 1939 (زمان ديكتاتوري سالازار و اوج فاشيسم اروپايي) قرار ميدهد . فضا، فضاي ظهور فاشيسم در اروپا و سايه جنگ داخلي اسپانياست و در همين بستر است كه ساراماگو نشان ميدهد چگونه رژيمهاي توتاليتر ميكوشند از تاريخ و نمادهاي فرهنگي براي مشروعيت بخشي به قدرت استفاده كنند . ساراماگو از اسطورهها استفاده ميكند نه براي تجليل از گذشته، بلكه براي نقد نحوه به كارگيري آنها توسط قدرت فاشيستي؛ او اسطورهها را به ابزار تحليل وضعيت اجتماعي و سياسي و فلسفي در باب سركوب، قدرت و انفعال روشنفكري تبديل ميكند.
اسطورهسازي سياسي:
ساراماگو مستقيما اصطلاح «اسطورهسازي سياسي» را نظريهپردازي نميكند.اما با روايتش نشان ميدهد كه چگونه دولت استبدادي پرتغال و فاشيسم اروپايي با بهرهگيري از نمادهاي ملي، مذهبي و گذشته پرشكوه، خود را به عنوان منجي ملت معرفي ميكنند.
در رمان، مردم بين دو قطب اميد و ترس گرفتارند؛ و رژيم تلاش دارد با خلق «اسطوره ثبات و اقتدار» قدرتش را جاودانه جلوه بدهد.ريكاردوريش، به عنوان روشنفكري بيگانه و منفعل شاهد اين است كه چطور زندگي روزمره، ادبيات و حتي مرگ افراد، در دل ساز و كار اسطورهسازي سياسي بلعيده ميشود. در واقع ساراماگو در اين اثر جاي نظريهپردازي صريح، اسطورهسازي سياسي را در مقام تجربه زيسته و تاريخي بازنمايي ميكند: او نشان ميدهد فاشيسم چگونه با استفاده از گذشته ملي و فرهنگ، نوعي روايت شبه اسطورهاي از «رهبري و اقتدار» ميسازد، در حالي كه واقعيت خشونت، مرگ و سركوب است.
لابيرنت و لابيرس(6): هزارتوي تاريخ و ذهن
ليسبون در رمان همانند لابيرنت كلاسيك است: كوچهها، خيابانها، بناها و خاطرهها مسيرهايي تو در تو و بيخروج ميسازند. اين هزارتوي شهري، همزمان لابيرنت ذهني ريكاردوريش نيز هست؛ او در ميان خاطرات روشنفكري، سياست و تاريخ گم شده است .
ساراماگو مينويسد: « در كوچههاي باريك ليسبون، گويي هر پيچ، راهي تازه به سوي هيچ است؛ ذهن ريش نيز با هر گام، در هزار تويي از گذشته و حال سرگردانتر ميشود. »
اين جمله، استعارهاي روشن از گرفتاري انسان مدرن در هزارتوي قدرت و تاريخ است و نشان ميدهد كه ريكاردوريش نه تنها در محيط شهري گرفتار شده، بلكه در ذهن خود نيز لابيرنتي از ترس و بيقدرتي تجربه ميكند.
لابيرس (تبر دوتيغهاي كه نماد قدرت و قرباني است) و لابيرنت همزمان بر ذهن و محيط اعمال فشار ميكنند؛ گذشته و حال، آزادي و محدوديت، زندگي و مرگ در يك شبكه پيچيده و بسته همپوشاني دارند.
ساراماگو با اين استعاره نشان ميدهد كه قدرت فاشيستي، مانند لابيرنت و لابيرس، مسيرهاي رهايي را ميبندد و انسان را به انفعال و نظارهگري وادار ميكند. ريكاردوريش نه تزئوس(7) است و نه قادر به نابودي هيولاي سياسي است؛ او تنها شاهد بيقدرتي است كه نماينده قشر روشنفكري است كه فروپاشي نظم اخلاقي و اجتماعي را نظارهگر است.
در واقع لابيرس نماد قدرت فاشيستي و اجبار سيستماتيك است كه روشنفكر و شهروندان را تحت فشار ميگذارد.همانطور كه لابيرس در آيينهاي مينوسي قرباني ميطلبد، قدرت سياسي در رمان نيز با سركوب، ترس و محدوديت آزاديها عمل ميكند.تركيب لابيرس با لابيرنت، تصوير هزار توي محدوديتها و تهديد دايمي را ايجاد ميكند؛ روشنفكر در هزارتويي از كوچهها و قوانين گرفتار شده و قدرت «تبر دو تيغه» هميشه بالاي سر اوست.
مينوتور: هيولاي فاشيسم
مينوتور، نيمه انسان و نيمه گاو، هيولايي است كه در اسطوره قرباني ميطلبد و نماد قدرت و خشونت است. ساراماگو مينوتور را به نماد فاشيسم مدرن بدل ميكند، قدرتي روزمره، همه جا حاضر و سيستماتيك كه آزادي، حافظه و كنش جمعي را ميبلعد . ساراماگو مينويسد: «شهر مانند موجودي زنده، با چشماني بيوقفه، همه جا را نظاره ميكند. حتي لحظهاي فكر كردن نيز به اجبار محدود است. » مينوتور اينجاست: در هر نگاه پليس، هر گزارش روزنامه و هر سكوت مردم، هيولاي قدرت فعال است. برخلاف تزئوس كه در اسطوره مينوتور را ميكشد، ريكاردوريش نميتواند اقدامي انجام بدهد. اين وارونگي، انتقال اسطوره به واقعيت فاشيستي پرتغال را نشان ميدهد؛ هيولاي مدرن، كه نابود كردنش غير ممكن به نظر ميرسد و روشنفكر تنها ناظر است، نه قهرمان .
آداماستور: غول دريايي و سايه شكست
آداماستور، غول دريايي كه كاموئيش در لوزيادها آفريد، در رمان به صورت مجسمهاي سنگي در ليسبون حاضر است. او يادآور عظمت پرتغال و قدرت دريانوردي گذشته است، اما تهديدش كاهش يافته و نماد شكست تاريخي شده است . ساراماگو مينويسد: « آداماستور در ميدان اصلي، سرد و خاموش ايستاده است، قدرت گذشتهاش اكنون سايهاي است كه تنها يادآور آن چه بود، ميماند. » اين تغيير، وارونگي اسطورهاي قدرت را نشان ميدهد: آنچه روزي ترس و تحسين ايجاد ميكرد، اكنون فقط يادآور شكست و انفعال است. آداماستور در نگاه ساراماگو، همواره ذهن ريكاردوريش و شهروندان را با تضاد ميان قدرت گذشته و محدوديت حال مواجه ميكند .
شكست الهه و غياب تزئوس
الههها در اسطورهها، معمولا رهايي بخشاند؛ آريادنه به تزئوس نخ نجات ميدهد و مسير نجات را باز ميكند. در رمان؛ الههها سكوت كردهاند؛ نه الهه آزادي، نه الهه هنر و نه الهه اخلاق توان مداخله ندارند. « هيچ دستي نميآيد، هيچ صدايي نميگويد چه بايد كرد، تنها سكوت است و مسيرهاي بسته. » اين شكست الهه، نمادي از فروپاشي اميد و رهايي فرهنگي و سياسي است. انسان مدرن گرفتار لابيرنت قدرت و ترس شده و مسير نجات فردي وجود ندارد. قهرمان اسطورهاي جاي خود را به روشنفكر ناظر و منفعل داده است .
وارونگي تزئوس و پايان سلطه كرت بر آتن(9)
در اسطوره، تزئوس مينوتور را ميكشد و سلطه كرت بر آتن پايان مييابد و ساراماگو اين الگو را وارونه ميكند: ريكاردوريش قهرمان نيست و مينوتور (نماد فاشيسم) همچنان حاكم است . « هيچ پیروزياي در كار نيست؛ شهر ادامه ميدهد، هيولا زنده است و تنها خاطرهاي از اميد مانده است.» اين وارونگي، نقد قدرت و محدوديت عمل روشنفكر را برجسته ميكند، در برابر هيولاي سيستماتيك، مسير نجات فردي وجود ندارد و تنها نظارهگري و بازانديشي باقي ميماند .
نتيجهگيري:
سال مرگ ريكاردوريش نشان ميدهد كه چگونه اسطورهها ميتوانند در برابر قدرت سياسي به ضد خود بدل شوند. لابيرنت، لابيرس، مينوتور، آداماستور و غياب الههها همه استعارههايياند از جهاني كه در آن ادبيات و اسطوره، اگرچه تاريخ را روشن ميكنند، توان تغيير آن را ندارند. وارونگي اسطوره و گسترش تحليل اسطورهاي رمان، نقدي است بر انفعال روشنفكر و فروپاشي ارزشها و فقدان مسير رهايي در برابر هيولاي قدرت.
پاورقي:
اين جستار براساس تحليل متني و اسطورهاي رمان ساراماگو و منابع نقد ادبي نگارش شده است .
1-لابيرنت (labyrinth) بنايي پيچ در پيچ در كرت كه مينوتور را در خود نگه ميداشت و نماد سرگشتگي و دشواري راهيابي است.
2- مينوتور (minotaur) هيولايي نيمه انسان و نيمه گاو كه در لابيرنت زندگي ميكرد و قرباني ميطلبيد، در رمان، استعارهاي از قدرت فاشيستي است.
3- آداماستور (adamastor) غول دريايي در لوسيادها، نماد خطر و قدرت دريانوردي پرتغال، در رمان، يادآور شكست و سايه تاريخ است.
4- شكست الهه: مفهومي اسطورهاي براي الهههايي كه ميتوانستند نجاتبخش باشند؛ در رمان، الههها سكوت كردهاند و اين نشاندهنده فقدان رهايي است.
5- هترونيم: (heteronym) در ادبيات به نوعي شخصيت خيالي گفته ميشود كه نويسنده ميآفريند، اما اين شخصيت فقط يك نام مستعار نيست؛ بلكه هويت كامل، سبك نوشتاري، جهانبيني، لحن و حتي زندگينامه مستقل خود را دارد.
نمونه مشهور:
فرناندو پسوآ (Fernando pessoa) شاعر پرتغالي، بيش از 70 هترونيم داشت؛ هر كدام با سبك و زبان شعري متفاوت.مثلا «آلبرتو كايرو» اشعار طبيعتگرايانه و ساده مينوشت. «آلويارو د كامپوش» صنعتي و مدرن،«ريكاردوريش» كلاسيك و فلسفي.
6-لابيرس (labrys) همان تبر دو تيغهاي است كه در اساطير مينوسي نماد قدرت، قرباني و سلطه محسوب ميشده است. در فرهنگ مينوسي، لابيرس نه تنها ابزار فيزيكي، بلكه نشانهاي از قدرت الهه و كنترل اجتماعي بوده است.
7- تزئوس: قهرمان اسطورهاي كه مينوتور را ميكشد و مردم آتن را نجات ميدهد .
8- آربادنه: دختر مينوس كه عاشق تزه ميشود و نخ نجات را به او ميدهد.
9- پايان سلطه كرت بر آتن: پايان سلطه كرت در اسطوره با قتل مينوتور توسط تزئوس و نجات آتن رخ داد؛ وارونگي اين روايت در رمان نشان ميدهد كه قهرماني براي پايان دادن به سلطه فاشيسم وجود ندارد.