روايت حادثه در شعر
«يك اسب كافي است تا بنويسي نجيب/ يك نجيب تو را ياد پسر عموي سپيدار مياندازد/ استعدادي كه پاي علف مرد/ بعد نام او تو را ميبرد تا سرزمين طه حسين/ تا نجيب محفوظ/. . . يك عشق كافي نيست/ اصلا عشق يعني بيوفايي/ ناكامي/ همين كافي است تا چوگان باز ما/ بياسب كنار ميدان بماند / تا تاوان دوستياش را با شاعري كه/ اسبش را براي شعر وام گرفته بپردازد/ وقت خوبي ست براي من/ بايد به دردهايم بگويم/ خداي بزرگي هست/ كه شما را به هيچ ميگيرد (شعرِ «نجيب يعني اسب»)
عليرضا پنجهاي با گزارههاي روايي سبب چالش بين «ذهنيت و عينيت» ميشود. حسهاي نوستالژيك در جذابيت شنيداري شعرها موثرند، آنچنان كه سطرها در تركيب لفظ و معنا نمود مييابند. عليرضا پنجهاي باني شعري متفاوت است، كه با طرح شعر توگراف با فيزيك كلمه سفسطه ميكند. زيباييهاي محتوايي همپيوند حسهاي عاطفي و احساسي است، به طوري كه در نماي كلي يك روايت به مضامين چالشي «ذهن ـ عين» توجه دارد.
در مجموعه «كوچه چهرزاد» فضاي شعر عينيتمند است و سطرها با هم پيوند كلامي دارند. همنشين آوايي، تناسب و تقارن برخوردار از يك رشته امتيازات استتيكي است. در مضمونپردازيها از پيچيدگي زباني خبري نيست و معمولا شاعر با معيارهاي ابتدايي از اغراق و پيچيدگيهاي لفظي ميگريزد.
حسهاي نوستالژيك دستمايه مضموني قرار گرفته است و كشف لحظههاي ناب شاعرانه سبب همذاتپنداري ميشود. وضعيت ساختاري شعرها مفهومي- حسي است و گذر از عين واژه و پرداخت به روايتها زاويههاي پنهاني ساختاري دارد. در اين هستمنديها «عشق ـ مرگ» جزو غرابتهاي زباني است و ارتباط معنايي بين سطرها حاكم است .
شاعر به حواس خود اعتماد دارد، با مونولوگهايي (تكنفره) مفاهيم انساني را برجسته نشان ميدهد و به واسطه استعاره مجاز و كنايه واقعيتهاي پيرامون را به تصوير ميكشد. معمولا با اعتراض به سمت جسارتهاي كلامي ميرود تا بخشي از دغدغههايش را در لابهلاي سطور جا دهد. در اين ظرافتهاي فراحسي مضامين عاشقانه، عارفانه، اجتماعي و فلسفي است: «اينگونه كه تمام شدي/ انگار دنيا/ آخرين مسافرش را/ از قطار پياده كرده است/... كلاه از سر بر ميداري/ و مقابل ديدگان ما/ نقش تازهاي از تو جان ميگيرد (شعرِ «نقش تازه»)
شاعر با گزارههاي متعارف و ابتدايي در پي مضمونگرايي است، با حسهاي نوستالژيك نوعي تصويرگرايي را به ذهن ميكشاند و در عينيت بخشيدن به مفاهيم ذهني در تلاش است. با بار حسي مفهومي متعارف تصويري نوستالژيك ارايه ميدهد و با نگاهي واقعگرا و جزءنگر، به مسائل فردي و اجتماعي ميپردازد. پنجهاي روايتگر حادثه در شعر است، سعي ميكند مخاطب به دنياي احساسات و ادراكاتش راه پيدا كند. به موضوعات روز تشخص داده و سعي ميكند نوآوري ايجاد كند، با جانمايههاي ساختاري زبان را همراهي ميكند و به واسطه قرينهسازي موقعيتهاي مختلف ساختاري را شكل ميدهد و زواياي پنهان «عشق ـ مرگ» را به تصوير در ميآورد: «آفتاب را گذاشتهام پشتم/ ميسوزم و ميسازم/ خودم را/ تو را/ و فردايي كه پشت آن كوه/ ما را به يكديگر تعارف ميكند (شعر «گرگ و ميش»)
يكي از شاخصهاي زيباشناسي تركيب ذهنيت و عينيت است كه از تجربههاي حسي و خلاقانه نشات ميگيرد. آن چنان كه در شعرهاي پنجهاي بعضي كلمات مثل گوهر شبچراغ هستند كه در هر كدام از آنها انسان حضوري محسوس و عينيتمند دارد. فرم روايي شعرها از انسجام ساختاري برخوردار است، در اين فرآيند شكلگيري زبان مفهومي موضوعي زاينده در پي دارند: «از من مپرس/ راه بهشت/ از كدام بيسو/ ميگذرد/ بهشت/ وعده هست يا كه نيست/ نيست/ از من مپرس/ همين را ميدانم/ بيراههها/ تنها راه/ رسيدن به تواند (شعر «آن سوي پل»)
«كوچه چهرزاد» مثل تكههاي شكسته يك آينه است كه در دست هر مخاطب بازتاب متفاوتي دارد.