فلسفه چگونه بايد به هنر بينديشد؟
فلسفه و هنر، دو روي يك سكه
دكتر محمدمهدي اردبيلي
در مورد نسبت فلسفه و هنر، ابتدا سه مقدمه را مطرح ميكنم و در نهايت سعي ميكنم ايده اصلي خودم را در نسبت فلسفه و هنر طرح كنم كه شايد از دل آن بتوان نوعي راهكار هم بيرون كشيد. مقدمه اول را ميتوان «بحران تعريف» ناميد. زماني كه حرف از نسبت ميزنيم، ميخواهيم نسبت دو چيز را بررسي كنيم. اين نسبت همواره دو طرفي دارد. ما تمام تلاشمان اين است كه بتوانيم اين دو طرف را در نسبتي با همديگر قرار بدهيم. بنابراين ما قبل از اينكه وارد نسبت ميان فلسفه و هنر بشويم، بايد ببينيم كه ابتدا اين دو طرف دعوا چه تعريفي دارند؟ پس فلسفه و هنر چه هستند كه ما ميخواهيم بين آنها نسبتي برقرار كنيم؟ نهايتا قرار است «هنر از فلسفه فرار كند» يا اينكه «فلسفه به هنر بينديشد»؟ بنابراين در گام اول بايد ببينيم تعريفمان از اين دو چيست. اين يك تقدم منطقي است: تقدم تعريف بر كاربرد يعني در فلسفه اگر شما بخواهيد يك نسبتي را برقرار كنيد، بايد ابتدا ببينيد دو طرف نسبت چه هستند. اما نكته قابل توجه اين است كه ما وقتي سراغ تعريف كردن ميرويم، با پديدهيي به اسم بحران تعريف مواجه هستيم؛ هم در فلسفه و هم به مراتب بيشتر در هنر. حال باز فلسفه را ميتوان با يكسري مفاهيم كلي محدود كرد، اما هنر اصلا ضد تعريف و ضد مرز است. مثلا اگر بخواهيم از تعريف فلسفه سخن بگوييم، ميتوانيم از خود معناي لغوي واژه فلسفه آغاز كنيم: فيلاسوفيا يعني «دوستداري دانش» يا «حب حكمت». البته اكنون ديگر اين بحثها مطرح نيست. اما زماني در يونان به كساني كه خود را «دارنده حكمت» ميدانستند، سوفيست ميگفتند، كه بار معنايي منفي دارد. در آن رويكرد، انسان در نهايت فقط ميتواند «دوستدار حكمت» يعني فيلسوف باشد. بعد رفته رفته اين تعريف گسترده جديت و محدوديت بيشتري پيدا ميكند. مثلا ميرسد به اينكه فلسفه علم به مبادي است يعني ما يكسري حوزههاي علمي و دانشي داريم، مانند فيزيك، رياضيات، اخلاق و غيره، اين علوم به بررسي برخي امور ميپردازند ولي خودشان هرگز نميتوانند به مصالح اوليه و مباديشان بينديشند. بنابراين رويكرد اصلي اين بود كه يك علمي به نام فلسفه وجود دارد يا بايد ساخته شود كه بيايد راجع به اين مبادي يعني مبادي ديگر علوم صحبت كند. بنابراين فلسفه تبديل ميشود به «علم به مبادي»؛ و هنوز هم اين تعريف، تعريفي است كه در بسياري از مجامع رواج دارد. يا حتي ميتوان يك گام فراتر رفت و فلسفه را علم به حقايق تعريف كرد كه بازهم با انسداد و تشتت در تعريف حقيقت مواجه ميشويم. به نظر من، در نهايت هرگونه تعريفي كه از فلسفه ارايه شود، فراگير نيست و البته اين وضع در هنر به مراتب آشكارتر است. در تعريف هنر هم، چه آن را بازنمايي بدانيم، چه فرانمايي، چه خلق فرم، چه مبتني بر خلاقيت سوژه، نهايتا نميتوان به يك تعريف جامع و مانع به معناي سقراطي يا ارسطويي آن برسيم . اين مساله بحران تعريف، نه تنها در فلسفه و هنر بلكه در هر مفهوم كلي هم به چشم ميخورد. در كتب فلسفه هنر، هم نهايتا اين تعريف را «نهادي» ميدانند كه اساسا يك ضدتعريف است. اين امر در فلسفه هم صادق است، هر تعريفي از فلسفه همواره مجبور است برخي فيلسوفان را بيرون بگذارد يا برخي غيرفيلسوفان را داخل كند. مقدمه دوم، رويكردهاي مختلفي است كه در حوزه فلسفه نسبت به هنر وجود داشته است. سير منطقي بحثم نيز اينگونه است كه حالا كه ما يك تعريفي از فلسفه و هنر به مثابه يك ذات نداريم، بياييم و ببينيم در تاريخ اين دو مقوله چه نسبتي با يكديگر برقرار كردهاند. در طول تاريخ رويكردهاي مختلفي در خصوص نگاه فيلسوفان نسبت به هنر وجود داشته است. من برخي از اين رويكردها را نام ميبرم و سعي ميكنم نهايتا نيز امكان دست يافتن به يك رويكرد جامع نهايي را بررسي كنم. رويكردي وجود دارد كه رويكردي غالب است و هنوز هم رواج دارد. آلن بديو آن را «رويكرد تعليمي» مينامد و نمادش هم فلسفه افلاطون است. اين رويكرد از بالا به پايين است، به اين معنا كه فلسفه حقيقت و هنر دروغ است. به همين دليل بايد شاعران را از مدينه فاضله اخراج كرد. هنر چيزي فريبنده است و متعلق به سوفسطاييان است. هنر است كه ميتواند فريب بدهد و راه فلسفه را مسدود كند و قدرت شعر هم در فريب مردم است اما رويكرد ديگري نسبت به هنر وجود دارد كه مثلا نزد ارسطو يافت ميشود. در نگاه ارسطو فلسفه حقيقت و هنر شبهحقيقت است و در واقع قرار است به تعبيري هنر حقيقت را بازنمايي كند و حتي ارسطو هنر را داخل چارچوب و دستهبندي فلسفهاش قرار ميدهد. يك فلسفه نظري داريم كه فيزيك، متافيزيك و رياضيات است. يك فلسفه عملي داريم كه اخلاق و سياست است و يك فلسفه سومي هم داريم كه ميتوان آن را فلسفه شعري يا توليدي يا صناعي ناميد كه هنر داخل آن قرار ميگيرد. مثلا بوطيقاي ارسطو داخل همان مجموعه جاي ميگيرد ولي باز نگاه ارسطو به هنر در نهايت مبتني بر ميمهسيس (تقليد) و كاتارسيس (پالايش) است. اما در مقابل اين رويكردها، كساني هستند كه در اين سو قرار دارند و معتقدند اتفاقا هنر حقيقت و فلسفه دروغ است. اين تجربه هم در عرفا بوده و هم در رمانتيكها، كه فلسفه اتفاقا رهزن حقيقت است و پاي چوبين عقل هميشه ما را ميفريبد و گرفتار تاملات بيهوده ميكند. ما بايد سراغ هنر برويم كه ساحت انكشاف است. اما فيلسوفاني هم بودهاند كه البته فلسفهستيز و عقلستيز نبودهاند اما هنر را در بازنمايي حقيقت فلسفه نشاندهاند. در اين رويكرد ميتوان مثلا از هايدگر متاخر نام برد. هنر انكشاف و رويداد حقيقت است. بعضي هم فلسفه و هنر را از هم جدا و در دو ساحت مختلف هر دو را به يك معنا حقيقت ميدانند. مقدمه سوم من برميگردد به خود مفهوم حقيقت. اگر ما بخواهيم فلسفه و هنر را به هم پيوند بزنيم، نيازمند يك ميانجي هستيم و آن ميانجي «حقيقت» خواهد بود. پيش از آن بايد ببينيم خود حقيقت چيست، يك رويكرد غالب و شايعي كه در طول قرنها در طول تاريخ فلسفه وجود داشته و هنوز هم در عقل عرفي حاكم است، رويكرد رئاليستي به حقيقت است. همان رويكردي كه همه ما (دست كم در عقل عرفي) داريم. يعني اينكه مثلا زماني كه من يك ابژه يا يك موضوع خارج از خودم را درك ميكنم، اين تصور در من به وجود ميآيد كهاين موجود به همان شكلي كه ادراكش ميكنم، مستقل از من در خارج وجود دارد. اين يكي از كهنترين اسطورههاي تمدن بشري است. حال بر اين مبنا حقيقت چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ اصطلاحي در فلسفه وجود دارد كه به آن «معيار صدق» ميگويند. يعني من چه معياري دارم كه بفهمم حرفم صادق يا كاذب است؟ معيار صدق در رويكرد رئاليستي، «مطابقت» است. يعني از آنجاكه حقيقت در خارج از من و در ابژه خارجي است، پس زماني حرف من بهرهيي از حقيقت دارد كه با آن موضوع خارجي «مطابقت» داشته باشد. پس حقيقت جهان خارج است و ما فقط زماني ميتوانيم صادق باشيم كه جهان خارج را بازنمايي كنيم. اين تعريف از حقيقت را هم همينجا رها ميكنم تا به جمعبندي بحثم بپردازم. هر سه مقدمه فوق در حقيقت نشاندهنده انسداد ما در مواجههمان با نسبت فلسفه و هنر هستند. من در انتهاي بحثم، خواهم كوشيد تا البته با نيمنگاهي به قرائت خاصي از فلسفه هگل، طرحي براي برونرفت از اين انسداد به دست دهم. تا در پرتو آن، هم مساله بحران تعريف را بازخواني كنيم، هم مساله نسبت فلسفه با هنر ما را و هم بتوانيم از معناي اسطورهيي رئاليستي حقيقت عبور كنيم. من ميتوانم اين رويكرد را نوعي «وحدت وجود ايدهآليستي» معرفي كنم. من از مفهوم حقيقت در مقدمه سومم آغاز ميكنم و بحث فلسفي مختصري ارائه ميدهم تا به بحث اصلي برسم. ما ميبينيم كه در فلسفه مدرن، رفتهرفته اين اسطوره رئاليستي خدشهدار ميشود و اتفاقا اول هم توسط خود تجربهگرايان مانند لاك و هيوم. مثلا فردي مثل جان لاك كيفيات يك شيء را به ثانويه و اوليه تقسيم ميكند. يعني اينكه يك شيء كه يكسري كيفيات دارد و من آنها را ميبينم، بخشي از اين كيفيات متعلق به خودش است و بخشي هم من به آن ميبخشم. دستكم محصول مشترك من و خودش است. براي مثال رنگي در جهان وجود ندارد، هيچ چيز در اين جهان رنگي ندارد. رنگ نتيجه مشاهده من است. پس رنگ نه در خود ابژه، بلكه در چشمان و ذهن من ساخته ميشود. پس از لاك، كانت همين دوگانه را كمي راديكالتر ميكند، يعني حتي شكل، زمان و مكان را هم به ذهن ما يا همان سوژه نسبت ميدهد. رفتهرفته ما در فلسفهيي مثل فلسفه هگل ميبينيم كه ديگر حرفي از حقيقت به معناي ابژه جوهرا مستقل غيرذهني وجود ندارد. در نهايت ايدهآليستها به معناي ايدهآليسم آلماني تمام تلاششان اين است كه ساحت حقيقت را در يك پيوندي با سوژه قرار بدهند، يعني با ذهن. اما البته اين سوژه، من شخصي نيستم، بلكه يك نوع بينالاذهانيت يا بيناسوژگانيت (يعني intersubjectivity) است. هگل براي اجتناب از دچار شدن به دوگانگي جوهري دكارتي، در اينجا از مفهوم نيرو استفاده ميكند. يعني جهان ديگر نه مجموعهيي از اشياء و نسبتهاي آنها، بلكه اتفاقا ملغمهيي از نيروهاست كه كانون آنها را ما شيء تصور ميكنيم. يعني برخلاف رويكرد رئاليستي كه شيء اصل است و نسبت فرع، در اينجا نسبت يا نيرو اصل است و شيء فرعي و فرضي. در فلسفه هگل، جهان چيزي نيست جز نيروها و نسبتها. يعني من يك شيء توپُر ايجابي ذاتمند نيستم، بلكه من چيزي نيستم جز كانوني تهي از مجموع تمام نيروهاي برسازندهام، يعني مثلا نيروهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي، بيولوژيك، تاريخي و غيره. از سوي ديگر، در طول تاريخ فلسفه (و به طور كلي تاريخ انديشه)، ما همواره براي امور ثابت ارزش قايل بودهايم و همواره چيزهاي گذرا را بيارزش ميدانستيم. دقيقا نزد هگل اين داستان برعكس ميشود. يعني آن چيزي كه ثابت است اتفاقا فاقد ارزش وجودي است، زيرا وجود چيزي نيست جز بودن در حالت نيرو و در نتيجه تاثير و تاثر دايمي. پس بنابراين حقيقت از جنس اثربخشي، كنش، از جنس نيرو، از جنس نسبت و گذار دايمي و بده بستان ديالكتيكي با جهاني است كه تمام اجزاي بر سازندهاش در همين نسبت با يكديگر به سر ميبرند. اين رويكرد كل انسدادهاي فوق را رفع ميكند. از يك سو نياز به تعريف پيشيني، از اساس رد ميشود. فلسفه يا هنر را نميتوان تعريف كرد، نه به خاطر ناتواني عقل انساني در تعريف، بلكه به دليل واقعيت تعريفناپذير آنها. در اين معنا، تعريف پيشيني و مشخص، نهتنها كمكي به ما در شناخت نميكند، بلكه اتفاقا ما را در دايره بستهيي نگاه ميدارد كه محصول نگاه رئاليستي است و دقيقا در همين ميتوان از فلسفه در نسبتش با هنر دفاع كرد. فلسفه و هنر و البته تمام ساير تجليات اين وجود واحد روحاني، نه مستقل و قائم به ذات، بلكه متكي به يكديگرند. پس فلسفه و هنر را به ميانجي حقيقت و تاريخ، تنها ميتوان با تكيه به يكديگر درك كرد. زماني كه ما از فلسفه حرف ميزنيم، اين فلسفه بايد در برگيرنده تمام اين دانشها باشد و اين درونيسازي در معناي ديالكتيكياش، تمام دانها را درون خود، درون اين فلسفه جاي ميدهد. مرادم از اين درونيسازي ديالكتيكي است، يعني برآمده از اصطلاحي در فلسفه هگل به نامaufhebung. اين اصطلاح در زبان آلماني سه معني توامان دارد، يكي حفظ كردن، يكي نفي كردن و ديگري ارتقا دادن. در ديالكتيك هگل ما هر سه اين معاني را همزمان شاهد هستيم. حال ميبينيم كه ميشود تعريف اينها را با تكيه به هم در آن نسبت بازنمايي كرد. يعني فلسفه چيزي نيست جز نسبتش با هنر و تمام درونيات ديالكتيكياش و هنر نيز چيزي نيست جز نسبتش با فلسفه و با تمام تجليات ديگر اين حقيقت مطلق و خود حقيقت هم چيزي نيست جز رفع ديالكتيكي تمام اين نسبتها درون خود. در اين معنا سخن از تقابل فلسفه و هنر، يا فرار يكي از دست ديگري نيست. اگر مساله ما «حقيقت» است، همه اين حوزههاي روحاني، اعم از فلسفه، هنر، سياست، اقتصاد، ادبيات، دين و... داشتههاي بشر و تجليات حقيقتاند و در نتيجه تنها با توجه به تمام آنها و رفع ديالكتيكي انفكاك كاذب و استقلال وهمي آنها نسبت به يكديگر است كه ميتوان دركي از كل، كه همانا حقيقت است، پيدا كرد.
برش
فلسفه چيزي نيست جز نسبتش با هنر و تمام درونيات ديالكتيكياش و هنر نيز چيزي نيست جز نسبتش با فلسفه و با تمام تجليات ديگر اين حقيقت مطلق و خود حقيقت هم چيزي نيست جز رفع ديالكتيكي تمام اين نسبتها درون خود. در اين معنا سخن از تقابل فلسفه و هنر، يا فرار يكي از دست ديگري نيست. اگر مساله ما «حقيقت» است، همه اين حوزههاي روحاني، اعم از فلسفه، هنر، سياست، اقتصاد، ادبيات، دين و... داشتههاي بشر و تجليات حقيقتاند و در نتيجه تنها با توجه به تمام آنها و رفع ديالكتيكي انفكاك كاذب و استقلال وهمي آنها نسبت به يكديگر است كه ميتوان دركي از كل، كه همانا حقيقت است، پيدا كرد.