درباره رمان «سپيدتر از استخوان»
نوشته حسين سناپور
سياهتر
از سپيدي
منيرالدين بيروتي
پيداست كه حالا ديگر نويسنده مدرن كارش نوشتن صرفِ، واقعيت نيست كه اگر مثلن تا پيش از داستايفسكي غولان ادبيات جهان (مثل تولستوي يا ديكنز و بالزاك) واقعيت را موبهمو و سلول به سلول روايت ميكردند تا سندي باشند بگو براي تاريخ، كه تا از دل آن واقعه يا رويداد بيروني قالبي بيابند و بسازند براي به تماشا گذاشتن انديشهاي كه خداواره بود و نبود، كه خب بعدها با صناعت عكاسي و فيلم اينبار از روي دوش ادبيات و نويسنده برداشته شد، (اگرچه هنوز هستند بسياراني كه همين بار را بر دوش ادبيات و نويسنده ميخواهند) و اگرچه در همان وقتها هم داستايفسكي پيشقدم شده بود در اين عدمتمكين به ثبت صرفِ وقايع و يك گام پيشگذاشتن از اين رسم معهود رماننويسي، اما به قطع و يقين، بعد از جويس ديگر رماننويسي، به قول هدايت، تعريفكردن قصههاي خالهخانباجيها و بيبيحوضكهاي مرسوم و متداول نيست. يعني كه جويس اين شهامت را داشت تا روايت واقعيت را از ريشه بزند؛ همان واقعيتي كه تا زمان او همهچيز نويسندگي و رسم متداول هر نوشتار و نويسندهاي هم بود. جويس با نبوغي كه داشت خيلي زود فهميد نوشتن صرف واقعيت امري است محال و اين فهم خود به خود او را كشاند به آنجا تا بتواند براي اين امر محال راهي پيدا كند و همين هم هست كه كار او نه به هيچ كاري قبل از او شباهتي دارد و نه هيچ كاري بعد از او به كار او ميماند. اما در عوض او شيوهاي را بنيان گذاشت كه بعد از او هركسي كه ميخواهد بنويسد گزير و گريزي ندارد جز خواندنش... ميخواهم بگويم كه نويسنده بعد از جويس دست به خلق جهاني ميزند كه نه بيروني است صرفا، كه مابهازايي داشته باشد و نه دروني است كه هيچ مابهازايي در بيرون نداشته باشد. بلكه جهاني را وا ميتاباند كه معجوني است از واقعيت بيروني و روح و روان خودش و چون اين جهان برساخته جديد است و نو (چون تا پيش از آن نبوده)، پس مصالح نو و فيزيك و شيمي جديدي هم براي ساختهشدن ميطلبد و همين هم هست كه ميبينيم جويس دست به ابداع كلمات جديدي ميزند تا دنياي جديدش را بسازد و اتفاقا به همين دليل هم خواننده زيادي از عوام ندارد و نخواهد داشت، كه مردم هميشه از چيزهاي جديد و دور از ذهن معهود و مانده در عادت خود وحشت دارند و گريز. اما اينكه اين دنياي جديد، كه آميختهاي است از بيرون و درون، تا چه حد دقيق روايت ميشود بستگي تام دارد به: اولا حس و روح و روانِ نويسنده كه تا چه اندازه پالايش يافته در جهت درك واقعيات، و دوم بستگي دارد به وسواس او در گزينش و انتخاب كلمات و لحن و سبك نوشتاري او. چه، به قول بورخس، تا چيزي به كلمه تبديل نشود قابل درك نخواهد بود و البته كه خطيرترين كار نويسنده تبديل حس است به كلمه و لابد ميشود از همينجا رسيد به اين گفته شوپنهاور كه هرچه نثر دقيقتر و پاكتر، انديشه هم نابتر... .
اما از اين همهاي كه گفتم و اين همهاي را كه گفتم، گفتم تا بگويم و برسم به رماننويسي حال حاضر خودمان و رمان جديد سناپور، يعني سپيدتر از استخوان. سناپور، كه بهزعم من در حال حاضر يكي از بهترينهاي ما است در اين عرصه، بعد از يك دوره به گمان من ناموفق (از بعد از «نيمه غايب»اش كه هيچ كتابي بهتر از آن ننوشت)، حالا با اين رمان كوتاهش انگار آمده تا بگويد نه كه هنوز تمام نشده، كه انگار گامي هم از نيمه غايبش پيشتر آمده و اين اتفاق كوچكي نيست براي ما. ميگويم يك گام به پيش و دليلش را هم در دنيايي ميبينيم كه نه ذهنيتِ محض است و نه واقعيتِ صرف، و هم در نثر مينياتوري و شستهرفتهاي كه به آن رسيده (البته با اغماض اين را ميگويم، چون در صفحه 63 رمان يكباره سبك و نحو زبان و نثر تغيير ميكند) و هم سبكي كه فقط تا پيش از اين در نيمه غايبش ميشد سراغش را گرفت و ديد. اگر در «ويران ميآيي» فرم و تكنيك رمان را ويران كرده بود و اگر در «لب بر تيغ» و «دود» حادثه و اتفاق بيروني رمان را بيعمق كرده و از نفس انداخته بود، در اينجا و در اين رمان «سپيدتر از استخوان» همهچيز براي برساختن ذهني برزخي و دنيايي خيالي، اما بهشدت واقعيتر از واقعيت، خوب و بجا نشسته و چفتوبست تكنيك و فرم با و در روايت درخور و برآمده از خود متن جوش خورده و چفت شده. سلول سلول نثر واقعهاي است كه روايت ميشود و سلول سلول روايت حادثهاي است كه در جريان است. اتفاق خودِ نثر است و نثر خودِ اتفاق. نثري پخته، خوندار، شلاقي و فعال و در عين حال تا حد ممكن كوتاه و مختصر. يعني تا حد امكان كلمات را در سكوتي معنادار غرق ميكند و همان گفته فلوبر را در ذهن زنده ميكند كه هرچه انديشه عميقتر باشد، كلمه ساكتتر ميشود. مثلا: «گم كه باشي بيشتر ديده ميشوي.» يا: «... سوفيا هم از تنش بيزار شده بود. گفت: اين تن آدم را به لجن ميكشد. ميفهمي؟» و يا: «زيرزمينها هميشه كارشان همين است. بردن آدم به جاهايي كه از خودش ميترسد.» و يا اين جمله بهيادماندني: «چي دارد اين زندگي كه اينقدر حرف براش درميآورند؟» و اين جمله زيبا و كمحرف اما همهچيزگو: «همسايه؟ سايههاي بيهم.» و اين يكي: «من فقط يك جاي خاليام.» كه پهلو ميزند به شعر. مختصر و كوتاه، اما تا دلت بخواهد پر و پيمان. در كوتاهترين زمان و كمترين حجم بالاترين تاثير و تصوير را درونت ميپاشد. «من» از يك سو و «جاي خالي» از سوي ديگر، و ضميري كه من را به جاي خالي ميچسباند و مالكيت مطلقي را ايجاد ميكند. آن هم نه در يك فضاي محدود كه در فضايي به وسعت تمام جاهاي خالي... اينها را نمونه آوردم تا بگويم سناپور در رمان جديدش با ايجاد شكاف ميان ريتم واقعه و ريتم نثر انگار دارد تضاد موجود در آدمها و جامعه ما را ميسازد و اين تضاد در روايت رمان و نثر پاكيزه آن حالا در اين روزگار شلختگي و پرغلطي نثر و زبان داستانهاي روزگار ما بالطبع چيزي است نادر و كمياب. به عنوان مشت نمونه خروار، در صفحه 68 هيچ اتفاقي در حال داستاني و در واقعيتِ در حال روايت شدن داستان نميافتد و همهچيز كند و كشدار دارد پيش ميرود، اما همين بياتفاقي و كندي و كشداري بيعبور با چنان نثر كوبنده و شلاقي و ريتم گيجكنندهاي روايت ميشود كه گويي روح و روان راوي بيرون از اين چرخه زمان به سرعت پرشهاي ذهن در حال گريز است از خود خويش: «گوشي را ميگذارم. دوروبرم را نگاه ميكنم. نميدانم چرا. دنبال چيزي ميگردم؟ نه. نميدانم. شايد دنبال بهانه. ميزنم بيرون. چشمهاي درشتش. صورت بيرنگش. پارهگي رگِ آبياش. خون پاشيدن. فكر نميكند. نه به جا و نه به وسيله. نه به اين راهرو و نه سفيدپوشهاي دور و بر. دكمه آسانسور را ميزنم. ميكند فقط. تكهاي از تنش را. هرچه شد شد. دوباره دكمهاش را ميزنم. آسانسور كند ميآيد. همهچيز همينطور كند است. بيمارستان و آدمها و زندگي... .»
بله، همهچيز همين طور كند است، اما نثر ميدرد، ميدود، ميگريزد، و ما ميمانيم گيجاگيج، كه چرا؟ و همين سوال انگار جوهره رمان است: چرا؟ چرا اين همه شتاب؟ چرا اين همه گريز حتي در نثر و روايت؟ ميخواهي و ميخواهيم به كجا و به كي برسيم و برسي؟
كل ماجرا چند ساعت كار در شب بيمارستاني است كه پذيراي خودكشي كردهها و سانحهديدههاست. راوي كه دكتر همين بيمارستان است، شب تا سحر خود را انگار كه براي مخاطبي كه در هر لحظه و آنش حضور دارد روايت ميكند. هر حادثه در حال استمراري كه به گذشته ساده تبديل ميشود روايت ميشود (گرچه در زبان فارسي فعلي براي حال و اكنون نداريم و جز به مضارع استمراري و ماضي ساده و البته گاه با تركيبي از زمانها نميتوان پناه برد.) اما راوي خواهر خودكشي كردهاي دارد سوفيا نام. دليل خودكشياش هم ازهمپاشيدگي روابط خانوادگي و كثافت و هرزگي پدرومادري است كه سناپور با اغراق به آن اشاره ميكند تا خودكشي سوفيا را موجه جلوه دهد، كه به گمانم در اين كار زياد موفق نبوده. (نه كه در واقعيت با چنين هرزگيها روبهرو نيستيم، نه، اما توجيه خودكشي سوفيا با غلظت بيبندوباري پدرومادر، آن هم با نثري كه هم از نظر سبك و هم نحو و لحن با كل رمان تفاوت دارد كمي اغراق به نظر ميآيد.) تمام نقطه اتصال راوي با اين زندگي همين سوفياست كه مرده و حالا انگار ديگر چيزي ندارد براي ادامه، و بگو دنبال بهانهاي بگردد براي مرگ و نه زندگي، بيمارستان را، كه شده برزخي تمامعيار، گز ميكند. بيمارستان در اين جا بهواقع بيمارستان است و نه شفاخانهاي كه توقع داشته باشي بيماري در آن پا بگذارد و شفايي پيدا بكند. همهچيز در آن بوي مرگ ميدهد و اگرچه برزخ است و بايد ميان مرگ و زندگي در نوسان باشد اما بيشتر بوي مرگ ميدهد تا زندگي. نكتهاي كه همينجا بايد اشاره كنم اين است كه بيمارستان، يا همين برزخ تمامعيارِ بيروني، درواقع و بهواقع درون خود راوي است كه به شكل بيمارستاني جلوي روش متبلور شده و همين است كه اين رمان از شرح اوليه اتفاقات خودكشي كردهها و سانحهديدهها در يك بيمارستان، يك پله پايينتر نشست ميكند و ميرسد به لايهاي زيرينتر و ميشود شرح سفري دروني، آن هم سفري برزخطور در اعماق وجود خود و خويش. حتي آدمهاي بيروني كه مشغولند در اين بيمارستان را ميتوان مابهازاهاي حسها و غرايز دروني راوي گرفت. از سفيدپوشهاي جورواجور دور واطراف گرفته و حتي از مريضها بگير تا آن دكتر مفخم كه انگار ابليسي مجسم است در اين برزخ... ميخواهم بگويم آن بيمارستان كه نه روح دارد و نه هيچ حتي بويي از زندگي، در واقعيت امر گوشهاي و بلكه هم تمامي برزخ (نميگويم دوزخ) درون راوي است كه حالا در اين شبِ سياهِ انگار بيسحر در مقابل او تمامقد ايستاده. راوي از درون ميگريزد تا به بيرون پناه ببرد، دستوپا ميزند، فقط بهانهاي ميخواهد براي ادامه. هر بهانهاي كه باشد مهم نيست، فقط بهانه، كه انگار بگو ايستاده لبه بام تا كسي هلش بدهد پايين و راحتش بكند يا درآغوشش بگيرد و خلاصش كند از اين هول. اما وقتي پا به بيرون ميگذارد هيچ خبري نيست جز همان خبرها كه قبلا هم بوده و ديده... اين زندهشدن تصاوير ذهني و دروني او به شكل واقعيت در بيرون و انعكاس درون از آينه واقعيت بيرون، همين رفت و برگشت تصاوير كه هركدام آن يكي را تشديد ميكند و زهردار، انگار همان مصيبت عظماي انسان معاصر ما است كه مثل دياپازوني هر دقيقه و هر ساعت دارد غليظتر و سياهتر ميشود تا عاقبت كارش را بكشاند به جنون... در واقع راوي دانتهوار از برزخ و طبقات آن دارد ميگذرد، آن هم به كمك فرشته نجاتش سوفيا، كه فرشتهاي است مرده. يعني راوي بريده از بيرون و چسبيده به دخمههاي تودرتوي درون ميخواهد و دارد برزخ را طي ميكند، اما با چه كسي؟ راهنمايي مرده. و همين هم ميشود تضادي اساسي جوشيده از دل اندرون رمان و رسيده حتي به سلول سلول نثر و زبان آن. يعني كه فرشته نجاتش از قبل مرده و تكليف مشخص است و همين غريبترين اتفاق رمان است كه انگار دارد به ما ميگويد اگر در برزخ درون گير و گور شدهاي و گيجاگيج ميگردي، حتي فرشتههاي آن دخمهها هم كاري براي تو و براي نجات تو نخواهند كرد (هيچ اميد و چارهاي براي آن بيچاره گرفتار در خود خويش متصور نيست) پس چه كار بايد و ميتوان كرد؟ انگار چاره همان لحظه انتهايي و صحنه پاياني رمان است. آن دختري كه در اول رمان خودكشي كرده و بستري شده و با دروغ راوي نيمبند اميدي به ادامه پيدا كرده، حالا رفته لبهبام تا خودش را پرت كند پايين، چون دروغ راوي را فهميده... و همينجاست كه انگار راوي با خود خودش، با درونش، با همه زندگياش روبهرو ميشود كه بپرد يا نه؟ كاري كه در تمام طول رمان دنبال آن است و از آن ميگريزد (همان تضاد دروني رمان) و اينجا ديگر گريز و گزيري نيست. بايد تصميم بگيرد. نه دروغي ديگر ميتواند بگويد و نه مصلحتي مانده تا در نظرش بيايد. و حقيقت شايد همين جاست. درست همين جاست. سحر همين جاست كه سر ميزند. آغاز همين لحظه است. كه... از دخمههاي درونت، هر جوري كه هست و با هرچيزي كه هست، بيرون بيا. برزخ را بگذران. طياش كن. تصميمات را بگير. هر تصميمي بگيري بهتر از بيتصميمي است. يا مفخم باش يا سوفيا. يا دوزخي باش يا بهشتي (هرچند به دروغ)، اما به هرحال تصميمت را بگير كه هر تصميمي بگيري شرف دارد به اين بيتصميمي برزخوار... كه چيزي كه انگار غيرقابلبخشش است و تحملناپذير و حتي هولناكتر از دوزخ، برزخيبودن است، برزخيبودن، يعني همين انسان معاصر ما... بهزعم من سناپور بعد از نيمه غايبش حالا در سپيدتر از استخوان، آن نيمه حاضرش را به حضور طلبيده...