محكمه بيقاضي و پليس دروني
سيد علي ميرفتاح
اگر از من بخواهيد كه مشكلات مملكت را خلاصه كنم و در يك كلمه بگنجانم، جواب ميدهم «بيآزرمي». به خدا قسم هيچ چيزي بدتر و پليدتر از اين بيآزرمي نيست كه به جانمان افتاده. ما اينطور نبوديم. پدرانمان كه مطلقا اينطور نبودند. بايد بررسي كنيم و سوابق را زيرورو كنيم تا بفهميم ويروس لاكردار بيآزرمي از چه راهي به جان و تنمان نفوذ كرده. از اينترنت آمده؟ از ماهواره آمده؟ چسبيده به اجناس و كالاي فرنگي و با كشتي وارد كشور شده؟ مامورين گمرك حواسشان نبوده از زيردستشان دررفته؟ واقعا نميدانم كي و چگونه آمده اما ميدانم كه آمده و بيشتر اقشار را هم گرفتار كرده. همين دزديها و اختلاسها، فكر ميكنيد اگر آدميزاد شرم و خجالت و وجدان سرش ميشد ممكن بود مال حرام از گلويش پايين برود؟ آن استادي كه الان در كانادا تشريف دارند، اگر نفس لوامه داشتند آيا ممكن بود بخورند و فلنگ را ببندند و دربروند؟ يك زمان توي اين مملكت جوانها جلوي پدر و مادرشان پا دراز نميكردند. همسايه ما داشت سيگار ميكشيد، از دور پدرش را ديد، سيگار را در مشتش خاموش كرد و دردش را هم فروخورد و خم به ابرويش نياورد كه پدرش نفهمد او از اين غلطها ميكند. حالا شما برو دادگستري ببين چندتا پدر از دست پسرهايشان عارض شدهاند و چندتا پسر، پدرانشان را سر مال دنيا به باد كتك گرفتهاند. بحرانهاي اجتماعي هم به نظرم ريشهشان در قوت گرفتن بيآزرمي است. توي اين مملكت خيليها هستند كه بندگان خدا نان ندارند بخورند.
من چند نفر را ميشناسم كه در عين تنگدستي به يك ناجوانمردي اعتماد كردهاند و دار و ندارشان را امانت نزد او گذاشتهاند بلكه شندرغازي گيرشان بيايد. بعد اين ناجوانمرد پول اين بيچارهها را خورده و دررفته. بحث قاضي و پليس و زندان و آخرت و جهنم و عذاب به كنار، اين دزد فلان فلان شده چطور از گلويش پايين ميرود وقتي چهره مالباختهها را به ياد ميآورد؟ چطور ميتواند عيش و عشرت كند وقتي يادش بيايد كه مردماني بيچاره به خاك سياه نشستهاند؟ همين دزدها و قاچاقچيها، صبحها كه در آينه نگاه ميكنند چه ميبينند؟ جدا چه ميبينند؟ با تصوير خودشان چه ديالوگي رد و بدل ميكنند وقتي دارند بيتالمال را نشخوار ميكنند. سر همين حقوقها هم من ميگويم مشكل اصلي بيشرمي است. اين مديران كه در خلأ زندگي نميكنند. هر چقدر هم استاد باشند در توجيه، بالاخره دارند ميبينند كه مردماني هستند كه نان از زير سنگ درميآورند و ميخورند. ما بچه كه بوديم، چون در جنوب شهر بوديم، خجالت ميكشيديم كفش و لباس نو پا كنيم و بپوشيم. پيش خودمان شرم ميكرديم كه ما داشته باشيم و اصغر و عباس و تقي و جعفر نداشته باشند. كفش نو را خاكمال ميكرديم كه توي چشم ندارها نيايد. حالا اما اكثرا داراييشان را به رخ ميكشند و همهچيزهاي خود را به نمايش عمومي ميگذارند تا دل بقيه را بسوزانند. اگر اسم اين بيآزرمي نيست، پس چيست؟
در همه سطوح و در همه رشتهها و در همه زمينهها ما گرفتار همين بيآزرمي هستيم. به قول امروزيها هيچكس بابت كار بد و زشتش وجداندرد نميگيرد. تا همين چند سال پيش معروف بود و اين طرف و آن طرف مينوشتند كه وجدان يگانه محكمهاي است كه احتياج به قاضي ندارد. حتي اسم وجدان را گذاشته بودند پليس دروني كه يعني مراقبت ميكند و سفت و سخت ميايستد تا آدميزاد به وادي شر نيفتد. اتفاق شومي كه امروز افتاده اين است كه اين پليس دروني بازنشسته شده يا به تعطيلات طولانيمدت رفته يا يكجايي بيچاره را حبسش كردهاند. آن محكمه بيقاضي هم كركرهاش را دادهاند پايين و ديگر هيچكس بابت دروغ، دزدي و رياكاري و كارهاي پليدش دچار وجداندرد نميشود، خم هم به روي ابرويش نميآيد. مگر همين پليس و محكمه بيروني به داد برسند وگرنه آن تهيهكننده تلويزيوني كه برنامههاي بد و سطحي و احمقانه ميسازد، آن استاد بيسوادي كه بلد نيست درس بدهد و جنس بد تحويل دانشجوهايش ميدهد، آن روزنامهنگاري كه حرفهاي بد و احمقانه و سطحي ميزند، آن مال مردمخوري كه پول بقيه را بالا ميكشد، آن مديري كه حقوقهاي آنچناني ميگيرد، آن بقال كمفروش، آن مردم پشت همانداز و همه آنها كه الكيالكي عرصه را بر ملت تنگ ميكنند، با ذرهبين هم كه سرتاپاشان را بجوريم، چيزي به اسم شرم و آزرم نمييابيم.