حقيقت...؟
سروش صحت
كنار راننده نشسته بودم و داشتم از گرما آب ميشدم، چند لحظه بعد راننده گفت: «اِ... تا حالا وسط تابستون همچين هوايي نديده بودم... عجب باروني.» تيغ آفتاب وسط صورتم ميخورد و باراني در كار نبود. پرسيدم: «كدوم بارون؟» راننده برفپاككن تاكسي را روشن كرد. با اشاره به شيشه جلو گفت: «همين بارون.» شيشه خشك خشك بود. به راننده گفتم: «بارون نمياد كه.» راننده نگاهم كرد، بعد خنديد و گفت: «گرفتي مارو؟» و به مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «شما تا حالا همچين باروني ديده بودي؟» مرد گفت: «نه، خيلي عجيبه... انگار در آسمون باز شده.» من از خانمي كه كنار مرد نشسته بود، پرسيدم: «ببخشيد خانم، من ديوانه شدم؟... واقعا داره بارون مياد؟» راننده با تعجب گفت: «با كي داري حرف ميزني؟» گفتم: «با اين خانم.» راننده گفت: «غير از ما سه نفر كسي تو ماشين نيست.» به راننده و زن و مردي كه عقب تاكسي نشسته بودند نگاه كردم و از راننده پرسيدم: «واقعا داره بارون مياد؟» راننده گفت: «بله.»