• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3569 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۱۹ تير

و زندگي ادامه دارد...

ليلي گلستان نويسنده و مترجم

 

 

خبر را يازده شب مي‌شنوي و تا صبح دراز به دراز سقف را نگاه مي‌كني. بي‌پلك زدن. بي‌قطره‌اي اشك.
هنوز آفتاب نزده كه بلبل سر ساعت چهار آوازش را سر مي‌دهد و با شنيدن چهچهه بلبل كه خوش مي‌خواند، اشك‌ها سرازير مي‌شوند و بند نمي‌آيند.
بعد نوبت طوطي‌ها است كه دسته دسته بيايند روي درخت‌هاي كاج حياط بنشينند و جيغ بزنند. حالا كلاغ‌ها آمده‌اند و سر و صداي‌شان اذيتت مي‌كند.
بلند مي‌شوي و مي‌روي تا قهوه‌اي درست كني. از پشت پنجره آسمان آبي آبي است.
كار داري و مي‌زني بيرون. بعد وقت ناهار مي‌شود. بعد روزنامه‌ها را نگاه مي‌كني. عصر مي‌شود. شب مي‌شود و باز صبح مي‌شود. باز چهچهه بلبل و جيغ طوطي‌ها و سر و صداي كلاغ‌ها و باز و باز و باز و همان و همان.
و در تمام اين مدت داري فكر مي‌كني كه دوستت ديگر نفس نمي‌كشد و در تمام اين مدت كه بلبل و طوطيان سر و صدا مي‌كرده‌اند، او در سردخانه‌اي در غربت آرام گرفته است.
آرام؟ نه. او هرگز آرام و قرار نداشت، هميشه پر بود از اضطراب و تشويش. هميشه نگران بود.
در مهماني‌ها هميشه سر صندلي مي‌نشست و تكيه نمي‌داد. در تمام طول مهماني كليد ماشينش را در دست مي‌چرخاند و مدام ساعتش را نگاه مي‌كرد.
يك بار كليد و ساعتش را گرفتم و گذاشتم در گنجه. با بهت نگاهم كرد و زد به خنده و گفت واقعا دست خودم نيست.
حالا فكر مي‌كني آرام گرفته؟ ديگر مضطرب نيست؟ حالا كه پوست و استخوان شده بود؟ حالا كه به‌شدت از اوضاع نابسامان درمانش عصباني بود، آرام گرفته؟ در آي‌سي‌يو چشمانش را كمي باز كرد و گفت من كجا هستم. گفتم بيمارستان.
 گفت چرا. گفتم عمل كردي و حالا خوبي. دروغ گفته بودم، خوب نبود. اصلا خوب نبود. ديگر خوب نشد كه نشد.
همانطور كه نگاهش مي‌كردم نگاهم رفت به سال‌هاي 49- 48. فستيوال فيلم كانون پرورش فكري. از طرف تلويزيون ملي داور شده بودم و جايزه مخصوص تلويزيون را به فيلم «نان و كوچه» داديم. كارگردان جواني سبزه‌رو و خجول بود به اسم عباس كيارستمي. نمي‌شناختيمش. بعدها گفت دستت خوب بود!
همين دو سه ماه پيش بود كه از او درخواست كردم يك عكس از مجموعه «درها»يش را برايم انتخاب كند تا روي جلد چاپ جديد كتاب «گزارش يك مرگ» بگذارم. فورا شصت عدد عكس برايم فرستاد تا خودم انتخاب كنم. چند روز بعد در بيمارستان گفت جلد كتاب چه شد؟
 و بار ديگر كه به ديدارش رفتم كتاب را برايش بردم. گفت هماني را انتخاب كردي كه من فكر مي‌كردم. جلد خوبي شده. گفتم چاپ اول در عرض يك هفته تمام شد، دستت خوب بود. لبخند زد.
***
يك ماه بعد از مرگ برادرم كاوه مادرم از من پرسيد: ليلي كاري نمي‌شود كرد؟
حالا ما مانده‌ايم و روزهايي كه مي‌گذرند. مي‌گذرند بدون او. بدون اين دوست نازنين.
حالا من از شما مي‌پرسم: كاري نمي‌شود كرد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون