چند نكته از عباس كيارستمي
مكث روي «هيچ بزرگ»
پيام رضايي
1
گفتن و نوشتن از چيزهاي بديهي سختترين كار دنياست. پاي گفتن و نوشتن از آنها كه برسد ميبيني هيچ نداري جز مشتي كلمه تكراري كه از بس گفته شده، مُردهاند. از همهچيزهاي بديهي يكيشان و شايد هم بزرگترينشان مرگ است. واقعا مرگ چيست؟ تمام شدن چه معنايي دارد؟ آيا واقعا در اين دنيا همهچيز با مرگ تمام ميشود؟ همين «مرگ»، همين امر بديهي اين روزهاي ما را پر كرده. مرگ عباس كيارستمي بديهي است. آدم بود و همه آدمها ميميرند كه «كل من عليها فان». كيارستمي، اما خود خودش بديهي نبود. كسي نبود كه هر روز و هر سال به دنيا بيايد و مدام تكثير شود. حال بدي است كه دارم مثل همه از مُرده حرف ميزنم. آن هم در ستايشش. ولي چه ميشود كرد؟ بالاخره يك جايي به سنت برميگرديم.
2
زيستن در سنتهاي هنري كار معمولي آدمهاي معمولي است. اما ساز مخالف زدن در آن و سختتر سنت خودت را پايهگذاشتن نه كاري معمولي است و نه از آدمهاي معمولي برميآيد. كيارستمي با سالها عادت در افتاد. بيآنكه ادعاي درافتادن داشته باشد. فقط كار خودش را كرد. او فيلمهايي ساخت كه خودش دوست داشت ببيند و نبود. شايد هم خيلي كم بود. براي همين «خانه دوست كجاست؟» ساخته شد يا «باد ما را خواهد برد»، «مشق شب» يا همه آثار ديگرش. او با چنان قدرتي فيلم ساخت كه هيچكس نتوانست آنها را ناديده بگيرد. هر كس ميخواهد در اين سرزمين يا شايد جهان دست به فيلمسازي بزند بايد تكليفش را با سينماي كيارستمي روشن كند. كاري هم به حرف و حديثها و تعريف و تمجيدهاي آدمهاي معروف از او نداريم. آنها نه ميكشند و نه زنده ميكنند.
3
باز هم حرف مرگ شد. آنهايي كه او را ديده بودند يا ميشناختند ميدانند كه هيچ بويي از مرگ نبرده بود. نه كه از مرگ غافل باشد، يا خودش را به آن راه بزند. نه! «طعم گيلاس» را كه يادمان هست. «باد ما را خواهد برد» را كه يادمان هست. او در ستايش زندگي فيلم ساخت. در شكوه نفس كشيدن و لذت بردن حتا از ترسها. كيارستمي سرشار از شور زندگي بود و هرگز لب به نااميدي باز نكرد. هيچ نيرويي نتوانست او را از صندلي كارگرداني بلند كند. هرچند جاي صندلياش را عوض كردند... اما كوتاه نيامد. به هيچ كس هم باج نداد. از روي دست خودش هم ننوشت. او راه درازي را رفت. از «نان و كوچه» تا «مشق شب»، از «خانه دوست كجاست» تا «شيرين» و... راه درازي است. هر ايستگاهي برايش پر از افتخار و تحسين بود. اما هيچوقت، مطلقا هيچوقت رضا به اين تعريف و تمجيدها نداد و همه را جا گذاشت. كشف جهانهاي نو، زبان نو و قواعد نو شيوه زندگياش بود. شيوهاي كه براي بسياري جنونآميز به نظر ميرسد و به راستي هم مگر اثري مثل «شيرين» جز از همين جنون از كجا ميتواند آمده باشد. هرچند كه من يا خيليها نتوانند آن را تا آخر ببينند.
4
عباس كيارستمي شعبدهباز بود. درست مثل آنها، از توي كلاه ظاهرا خالياش همهچيز بيرون ميكشيد. وقتي همه در به در سوژه و ايده بودند تا فيلم متفاوتي بسازند كيارستمي دوربينش را روي يك «هيچ بزرگ» نگه ميداشت و آنقدر صبر ميكرد تا اين «هيچ بزرگ» دستش براي ما رو شود و بفهميم كه اين «هيچ» فقط يك توهم است. كه بفهميم زندگي همين «هيچ»هايي است كه از آنها عبور ميكنيم چون فكر ميكنيم و فقط فكر ميكنيم «هيچ»اند. كيارستمي نميساخت بلكه ميآفريد. او از عدم فيلم ميساخت؛ عدمي كه جهان امروز ما ساخته است. سكوتي كه در بيتوجهي نه تنها كنار گذاشته ميشود بلكه از آن نهي ميشويم. او اما كار خودش را ميكرد.
5
كيارستمي را هيچوقت نميشد پيشبيني كرد. هيچكس نميتوانست مطمئن باشد كه فيلم بعدي او دقيقا چه ساختار يا مضموني خواهد داشت. او از همه قواعد ميگريخت. حتا قواعدي كه خودش ميساخت و ديگران با عشق به درون آن ميرفتند. هر فيلمي از او فيلم ديگرش را به چالش ميكشيد. كسي كه براي «طعم گيلاس» نخل طلا گرفته بود، براي «شيرين» هو شد. اما اين واكنشها به او كارگر نبود. او نسبت به آثار خودش بيرحمترين بود و هر اثري تنها به زمان ساختش تعلق داشت و هيچ چيزش به فيلم بعدي راه نمييافت. تنها همان سادگي بود، كه نه در تكنيك و سينما بلكه در لحظه نگريستن و انديشيدنش به سينما وجود داشت. بيآنكه تلاش كند.
6
بازگرديم به اول حرفها. آيا مرگ بديهي كه بزرگ كه بزرگياش بديهي است و در روزگاري كه مرگ بديهيترين وجه اوست بديهي است؟ شك دارم. مرگ عباس كيارستمي با آن لبخندها و از پشت آن عينك تيره، با آن كاريزما نميتواند بديهي باشد. او شايد نمرده است. باور نميكنيد؟ اين جملات را مرور كنيد: « يك خاطرهاي از خودم بگم، اول ازدواج ما بود. ناراحتي همه جور كشيده بوديم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتي كه يك روز پا شدم خودم رو راحت كنم بابا، از اين ناراحتي، مگه چه خبره؟ صبح زود، تاريكي بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشين. برم قال قضيه را بكنم. برم خودكشي بكنم. برم... رفتيم. اطراف ميانه بود. سال 39. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزديك خونه ما. آمديم طناب... تاريك بود. طناب را هر قدر مينداختيم گير نميكرد، يك مرتبه انداختم گير نكرد، دو مرتبه انداختم... گير نكرد، سومي، آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گير دادم، ديدم آقا يك چيزنرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شيريني... شيرين بود. اولي را خوردم. دومي راخوردم. سومي را خوردم. يك وقت ديدم هوا داره روشن ميشه. آفتاب زده بالاي كوه رفيق. چه آفتابي! چه منظره اي! چه سبزه زاري! يك وقت ديدم صداي بچهها مياد. بچهها مدرسه بودن. آمدن ديدن من توت ميخورم، گفتن آقا درخت رو تكون بده. ما هم درخت رو تكون داديم. اينا خوردن. اينا خوردن من كيف ميكردم. خوردم بله. ما جمع كرديم. آمديم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بيدار نشده بود. آمديم يه خورده هم داديم به اون. اون هم خورد. اون هم كيف كرد. رفته بودم خودكشي كنم، توت چيدم آوردم اينجا. آقا يه توت ما را نجات داد. يك توت ما را نجات داد... يعني شما از مزه يك گيلاس ميگذري... ؟»