ماجراي واقعيت و توهم واقعيت
در «اژدها وارد ميشود»
واقعيتي كه هست
واقعيتي كه نيست
محمدرضا مقدسيان
منتقد
مبنا در «اژدها وارد ميشود» گيج كردن و حيرت مخاطب و سرگردان نگاه داشتنش ميان واقعيت و وهم است. ماني حقيقي در اين فيلم با تكيه بر نوشته ابتدايي كه اين فيلم بر مبناي يك داستان واقعي ساخته شده است و بعد در ادامه استفاده از فضاي مستند گونهاي كه بر اساس مصاحبه با شخصيتهاي آشنا براي مخاطب صورت ميگيرد، بنا را بر واقعي بودن روند ماجرا ميگذارد. از سوي ديگر ذات داستان و تكيه روايت بر مشخصههاي خرافي فرهنگ عامه، جن و پري، تكيه بر داستان «ملكوت»، ناآشنا بودن شخصيتها و محيط وقوع داستان، ماجراي جسد و زلزله همگي مويد غريبگي فضا با داشتههاي واقعي مخاطب است. همنشيني اين دو باعث ميشود كه مخاطب در عين اينكه فضا و رخدادها را ناآشنا ميبيند، به كارگردان اعتماد كرده و با او همراه شود. اين همراهي و اعتماد بسته به مخاطبين مختلف تا نقطهاي از فيلم ادامه پيدا ميكند، اما از جايي ديگر مخاطب دچار اين حس ميشود كه واقعيت چيز ديگري است. اين رخدادهاي فيلم و داستانكها نيستند كه نعل به نعل با واقعيت منطبقند، بلكه واقعيت اين است كه درج جمله ابتداي فيلم با هدف زير سوال بردن مفهوم واقعيت و چارچوبهاي ذهني مخاطب بوده و اين خود جمله است كه از منظري، غير واقعي است. اما سوال اينجاست كه آنچه ما تحت عنوان امر واقعي ميشناسيم تا چه ميزان واقعيت دارد؟ متر و معيار واقعيت چه ميزان ذهن و روان شناخته شده ما است و چه ميزان غير وابسته به چيزي كه در روان ما شكل گرفته است؟ ذهن ما چه ميزان براي داشتهها و ادراك خودش ارزش و اعتبار قايل است؟ تا چه ميزان جرات تشكيك در داشتههاي ذهني و رواني را به خودمان ميدهيم؟
از منظري ميتوان اينطور تلقي كرد كه «اژدها وارد ميشود» ساختار ذهني مخاطب در مورد واقعي يا غيرواقعي بودن رخدادها و شناختهشدگيهاي اطرافش را بر هم ميزند و به او ثابت ميكند كه واقعيت ميتواند طور ديگري هم باشد و شكلگيري هم داشته باشد. حتما و قطعا اگر مخاطب وابسته آشناييهاي ذهنياش در ابتدا ميدانست كه بناست اثري غيرمنطبق بر شناخته شديهايش را تماشا كند، شيوه نگاه و ارزشگذاري خودآگاه يا ناخودآگاهش بر وقايع متفاوت از چيزي ميبود كه حالا هست.
در واقع ماني حقيقي با استفاده از قطعيت و اعتباري كه مخاطب براي ذهنيتهاي خودش قايل است، داستان غيرمنطبق بر واقعيت عرفي را بيان ميكند و مخاطب بياطلاع از غيرمنطبق بودن اين رخداد با داشتههاي ذهنياش، با عينك همان قطعيت ذهني به فيلم نگاه ميكند. اين باعث ميشود كه مخاطب با اعتماد بيشتري رخدادهاي فيلم را خودي و با گارد باز فيلم را تماشا كند.
دقيقا از همين نقطه است كه حقيقي به موفقيت دست پيدا ميكند. جايي كه گارد مخاطبش را باز ميكند و اجازه مييابد اطلاعات جديدي را با برچسب واقعيت به انبار داشتههاي ثبت و ضبط شده مخاطب اضافه كند. اينجاست كه مخاطب بعد از درك اينكه رو دست خورده است، دچار اين حس هم ميشود كه «من هنوز زندهام»، اينجا نقطهاي است كه فرد ميتواند در قطعيت داشتههاي به ظاهرواقعي ذهنش كه برايش بسيار قطعي به نظر ميرسيده، تشكيك كند. تشكيك در اينكه اگر كمي واقعيتهاي ذهني را كنار بگذارم باز هم زنده ميمانم و نابود نخواهم شد (در شكلي اغراق شده) يا دچار بحران و سردرگمي و بيچارگي نخواهم شد (در شكلي كمتر اغراق شده). اين تشكيك همان دستاورد ارزشمندي است كه فيلم براي مخاطب به همراه دارد. در واقع اتفاقي كه در مواجهه با «اژدها وارد ميشود» ميافتد اين است كه ترس مخاطب براي كنار گذاشتن الگوهاي پوسيده ذهني كه سالها به آنها چسبيده و همه آنها را اصل ميداند و باقي را باطل، بريزد و توان تجربه تازگي و درك واقعيتر از واقعيت در جريان و نه واقعيتي كه در ذهن پرورانده را بيابد.
اما جداي از شمايل روايي اثر، شكل و ريخت استفاده از موسيقي، شيوه تصويربرداري، سر و وضع طراحي صحنه و لباس و البته شيوه نقشآفريني بازيگران و در كل كارگرداني ماني حقيقي هم سهم زيادي داشته در رسيدن به هدفي كه در بالا سخن از آن به ميان آمد. در واقع انتقال زمان وقوع داستان به چند دهه قبل آن هم در دل فضايي غيرشهري و در جنوب كشور، توان قياس بصري براي مخاطب با هدف تشخيص واقعي يا غيرواقعي بودن موقعيت را سلب ميكند. جالب اينجاست كه تمام اين ويژگيها باعث شده مخاطب مجال نگاه دقيق به ساختار قصه و فيلمنامه و نقاط قوت و ضعف آن را در نوبت نخست تماشا پيدا نكند. چه كه تمام حواس مخاطب صرف تشخيص ارتباطات ناآشنا ميان وقايع فيلم ميشود و رفتن سراغ نگاه موشكافانه به امري ثانويه بدل ميشود. اينجاست كه ماني حقيقي بازهم از اصل آشناييزدايي از ذهن مخاطب بهره ميبرد و با به كار بستن شمايل خوشآب و رنگ بصري و موسيقي تاثيرگذار كريستف رضاعي، تمام حفرههاي فيلمنامهاش را ميپوشاند.