در حسرت اخلاق؛ از لقمان بياموزيم!
علي شكوهي
همه ما اين حكايت از گلستان را خواندهايم: «لقمان را گفتند: ادب از كه آموختي؟ گفت از بيادبان؛ هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز كردم». اين سخن از لقمان را بهانه ميكنم و بر رفتارهايي متمركز ميشوم كه اين روزها از كساني با ادعاهاي بزرگ سر ميزند و البته براي نسل جوان ما «بدآموزي» دارد و ما چارهاي نداريم جز آنكه رفتار و گفتار بسياري از صاحبان قدرت و منبر و رسانه را به سبك لقمان، مهندسي معكوس كنيم و با اين روش از كردار آنان، ادب بياموزيم. انقلاب اسلامي وقتي پيروز شد، بسياري از ما به خود باليديم كه ما از ديگران برتريم زيرا گامي بلندتر برداشتهايم و به مقصدهايي متعاليتر چشم دوختهايم. مدعاي ما اين بود كه انقلاب كبير فرانسه شعار «آزادي» را مطرح كرد و انقلاب اكتبر شوروي با شعار «عدالت» به صحنه تاريخ پاي گذاشت اما هر دو ناكام ماندند چون از يك عنصر مهم و اساسي غفلت كرده بودند و آن «معنويت و اخلاق» است. وقتي كتاب دكتر علي شريعتي درباره «عرفان، برابري، آزادي» را ميخوانديم احساس شيريني به ما دست ميداد چراكه اين سه آرمان هميشه خواستني را در هم تنيده بود و ما در سالهاي بعد در پرتو آرمانهاي انقلاب اسلامي آن را ميجستيم و براي تحقق آن تلاش ميكرديم. گذشت زمان اما حكمي ديگر كرد و شلاق واقعيت چنان دردناك بر ما و بر ذهنيت خام ما وارد آمد كه دريابيم اين شعارهاي قشنگ هر چند در مقام توصيف، زيبا و خواستني هستند اما محقق كردن آنان در بيرون از ذهن و در عرصه اجتماع، كاري دشوار و حتي ناشدني است. اكنون اگر واقعبينانه به ميزان تحقق اين آرمانها در حوزه فردي و اجتماعي بينديشيم و به واقعيت تلخ جامعه از اين منظر دل بسپاريم، چه بسا دچار ياس فلسفي بشويم و تصور كنيم كه اين آرمانهاي شريف و انساني، اساسا دور از دسترس آدميان قرار دارند و نبايد تحقق آنها را در ميان مردم انتظار داشت و بهتر است واقعگرايي كنيم و خودمان هم با ديگراني همراه شويم كه دست از اين بلندپروازيها برداشتهاند و به زندگي روزمره خود مشغولند و در مواقعي حاضرند عليه آزادي و به زيان عدالت و در جهت نفي زيست اخلاقي حركت كنند. البته اگر مردم ما كه ظاهرا گامي بلندتر برداشته و اخلاق را سرلوحه رفتار خود قرار دادهاند و نيز اگر مسوولان ما كه حتي دين و دينداري و اخلاقمداري را صلاحيتهاي فردي ضروري هر حاكمي ميدانند، در تحقق آزادي و عدالت خيلي موفق نباشند، قابل اغماض است ولي اگر در عملي كردن مدعاي اختصاصي خود يعني دينورزي و اخلاقمحوري كامياب نباشند، بايد تاسف خورد و به نقادي نشست. قرار بود ما به پيامبري تاسي بجوييم كه رسالت خود را تمام كردن اخلاق ميدانست و به همه حركتهاي اجتماعي و انقلابي پيش از انقلاب اسلامي خرده ميگرفتيم كه دين و معنويت و اخلاق را كنار گذاشتند و ناكام ماندند و حال خودمان به همان روزي گرفتار آمدهايم كه در ديگران عيب ميدانستيم. در اين وضعيت ما چارهاي نداريم جز آنكه از فرزندان و نسل جوان خودمان بخواهيم بسياري از مسوولان و صاحبان رسانه و منبر و قدرت را «الگوي سلبي» رفتار خود قرار دهند زيرا در اكثر موارد، آنان نميتوانند «الگوي ايجابي» براي كسي باشند و با عمل و رفتار و گفتار خود، اخلاق اسلامي و ارزشهاي انساني را ترويج كنند. چگونه ميتوان انتظار داشت افراد تنگنظر و كمتحمل، الگوي سعهصدر باشند؟ چگونه بايد از كساني كه ميل به دنيا در آنان قوي است و مسابقه در كسب ماديات گذاشتهاند و نقب به اموال عمومي ميزنند و «بيتالمال» را «مالالبيت» تلقي ميكنند، انتظار سادهزيستي داشت؟ آيا ممكن است كسي مزه قدرت و ثروت در زير زبانش شيرين آمده باشد و رنج نداشتن و نخواستن را حس نكرده باشد اما بتواند به آساني دل از قدرت بكند و دست از ثروت بشويد؟ آيا ميتوان از كسي كه دروغ مثل نقل و نبات از زبان و قلمش جاري است و خدا را بر اعمال و رفتارش ناظر نميبيند يك معلم اخلاق ساخت؟ مگر كسي از ما ميپذيرد كه الگوي گذشت و ايثار و خيرخواهي براي ديگران باشيم در حالي كه جز خودمان و منافع شخصي و فردي خودمان را نميبينيم؟ چگونه ميتوان از ديگران خواست كه درباره ما به انصاف و عدالت عمل كنند در حالي كه خودمان كمترين حقي را براي ديگران قائل نيستيم و با ديگران منصفانه عمل نميكنيم؟ اصل طلايي اخلاق را همگان قبول دارند و همگي معتقدند كه «هر آنچه براي خود نميپسندي براي ديگران مپسند» اما رعايت اين اصل، چندان آسان نيست. به خصوص وقتي از قدرت برخورداريم و خود را خداگونهاي در زمين احساس ميكنيم كه حاضر به بندگي هيچ خدايي نيست. در اين وضعيت، مجبوريم بيش از الگوهاي مثبت اخلاقي، به الگوهاي منفي اخلاقي توجه كنيم و زشتيها و رذايل اخلاقي را در ديگران بشناسيم و از آنان فاصله بگيريم و به تدريج خودمان را اخلاقي تربيت كنيم. در شرايطي كه به قول شاعر «مشتهاي آسمانكوب و قوي، وا شدند و گونهگون رسوا شدند»، يافتن نمونههاي اعلاي اخلاقي كاري دشوار است و كمتر كسي را ميتوان يافت كه بيدامنتر باشد، بگذريم كه برخي بيمحابا تردامني خود را پنهان هم نميكنند. از اين بدتر كساني هستند كه در پس دين و آيات و روايات سنگر ميگيرند و زشتي عمل خويش را توجيه ميكنند و تهمت زدن و دروغگويي و افشاي زندگي پنهان ديگران و زشتگويي و فريبكاري و نيرنگ و بهتان به رقيب و هزاران عمل غيراخلاقي ديگر را رفتاري كاملا ديني جلوه ميدهند. در اين وضعيت حكمت لقمان به كار همگان ميآيد.اين مختصر را با كلامي ديگر از سعدي و حكمتي ديگر از گلستان به پايان ميبرم كه سخني ديگر بر همان سياق است: «لقمان را گفتند حكمت از كه آموختي گفت از نابينايان كه تا جاي نبينند، پاي ننهند».