آنفلوآنزاي بيادبي
احمد پورنجاتي
حسرت گذشتهها را نبايد خورد، از آن دست «نوستالوژيسازي»ها كه ما ايرانيها تخصص ويژهاي در ساختن و پرداختن و آب و تاب دادن آنها داريم. كه روزگاري بود چنين و چنان: مردم با هم مهربانتر بودند، زندگي اينقدر تشريفات و آفتابه لگن نداشت. هركس به هرچه داشت، قانع بود و تا به اين حد، چشم و هم چشمي نبود. مردم اينقدر عصبي و كج خلق و بيحوصله نبودند. اگر اوقات تلخي و اختلافي هم پيش ميآمد، كمتر بيخ پيدا ميكرد و با پادرمياني بزرگتري، معتمد محل يا از فاميل يا آقا معلم و امام جماعت مسجد محل، رفع و رجوع ميشد.
مردم به اين راحتي و فراواني كه امروزه روز ميبينيم به هم بدگمان نبودند. كاري به زندگي خصوصي همديگر نداشتند. اينقدر زود به كوچكترين بهانهاي با هم دست به يقه نميشدند و دعوا مرافعه نميكردند.
اگر هم بگومگويشان ميشد اينقدر بيدر و دروازه هرچه از دهانشان در ميآمد، نثارهم نميكردند. شرم و حيايي بود در كوچه و خيابان. به خصوص آنجا كه پاي خانواده در ميان بود. جز يك قشر خاص لمپن و لات و لوت، كسي از واژههاي خارج از نزاكت و فحشهاي ناموسي و تكهپرانيهاي چاله ميداني استفاده نميكرد به قصد توپوز زدن رقيب...
نه ! من نميخواهم چنين توصيف رمانتيكي از گذشتهها به خواننده بدهم. كه اگر هم كم يا بيش برخي از جلوههايش واقعي بوده باشند، دستكم من قصد ندارم خودم و خواننده را به وادي چنين حسرتكده تاريخ مصرف گذشتهاي بكشانم كه نه يكسره واقعي و نهچندان براي اين روزگار با همه دگرديسيهاي گريزناپذيري كه سرتاپاي كالبد جامعه و فضاي پيراموني آن را گرفته، كاربردي و تكرارپذير و حتي سودمند است. از همه مهمتر، كو گوش شنوا؟ تا بخواهيد دهان براي گفتن داريم و گوش براي شنيدن كمياب!
حساب كار دستتان است؟ چون زمانه خيلي عوض شده است. اكنون برخلاف آن گذشتهها، «همه يا بخش عمدهاي از مردم» فارغ از اينكه از چه قشر يا طبقه اجتماعي ميآيند، شهري يا روستايياند، شمال يا جنوب شهرياند و در چه موقعيت صنفي، تخصصي، اقتصادي و حتي تحصيلي و فرهنگياند، شبيه هم شدهاند: گوشي تلفن همراه دارند، عكس سلفي ميگيرند، به شبكههاي اجتماعي مجازي دسترسي دارند، دستكم يك دستگاه خودروي سواري دارند، بسياري از آنها شبكههاي ماهوارهاي ميبينند، فستفود ميخورند، به كافيشاپ و مركز خريدهاي بزرگ ميروند، مدل و حتي مارك لباسهايشان، صرف نظر از ميزان اختلاف درآمدشان، شبيه هم است، همه هواپيما سوار ميشوند، در ميان خانواده و فاميلشان محض نمونه هم كه باشد چند تايي طلاق زوجهاي جوان را تجربه كردهاند، فرزندان آنان به هر علت و دليل، دير ازدواج ميكنند، دير فرزند ميآورند و گاهي پس از هفت هشت سال زندگي مشترك، ناگهان سر بهانه جويي را باز ميكنند و معلوم ميشود يكي از آنها - آقا يا خانم - پس از آشنايي اتفاقي با كسي ديگر، دچار «احساس ما به هم نميخوريم» شده است!
اكنون در چنين زمانهاي كه كوشيدم طرحواره (دياگرام) كوتاه و گذرايي از آن را ارايه دهم، ما با يك «پديده ويروسي» دست به گريبان شدهايم كه به گونهاي اپيدميك در قلمرو هويت اجتماعي جامعه ايران در حال پيشروي است: «بيپروايي و عاديشدگي فحش و ناسزا و ركيكگويي»!
شوربختانه و غمگنانه، اين پديده خزنده و پيشرونده، نه پزشك و نه هنرمند، نه سياستمدار و نه ورزشكار، نه روحاني و نه روشنفكر، نه مقام مسوول و نه منتقد وضع موجود، نه زن و نه مرد، نه در فضاي حقيقي و نه در فضاي مجازي، هيچ يك را بينصيب نگذاشته است.
آنچه اين قلم را به نوشتن اين «مصيبتنامه» برانگيخت، نمونههايي گل درشت و چاق و چله از اين پديده عفن بود كه به ويژه در اين چند ماه، در فلان برنامه «هفت» تلويزيون پخش يا در آن تيتر و تصوير فلان نشريه «يالثاراتي» منتشر شد. و جالبتر از اينها، بگومگوهاي «اسانسدار» كه ميان برخي «پزشكان» و برخي «هنرمندان» پس از مرگ تاسفبار جناب «عباس كيارستمي» در رسانهها و شبكههاي اجتماعي رخ داد!
پرسش اين است كه چرا «ناسزاگويي و مصرف واژههاي لمپني» به گونهاي خونسرد و بيشرمندگي كاربرد عمومي پيدا ميكند و اندك اندك، از محدوده «مصرفكنندگان خاص» به گستره لايههايي از جامعه كه هرگز از آنان توقع چنين ادبياتي را نداشتهايم، پا باز ميكند؟
به گمان اين قلم، مهمترين علت عادي شدن و گسترش يافتن و بالا رفتن آستانه حساسيت منفي و واكنش جامعه نسبت به اين پديده ناهنجار، «نزاري و لاغري، بيانگيزگي، بزدلي و ملاحظهكاري» وجدان عمومي و به ويژه «وادادگي و بيحس و حالي و بيمصرفي» نهادهاي مسوول پايش «فرهنگ عمومي» جامعه است.
انگاري، همه يا كرخت و بيحس شدهاند يا به نوعي خودشان نيز گرفتار اين اپيدمياند.
براي خلاصي از اين بيماري همهگير و خزنده «آنفلوآنزاي بيادبي»، نخستين گام، ايزوله كردن مبتلايان است. حساسيت كاهش يافته افكار عمومي جامعه را بايد نسبت به اين «مرض كثيف و عفوني» افزايش داد و واكنش دفاعي در برابر آن را مددكارانه، تقويت كرد.
چهره «بي ادبي و ناسزاگويي و كاربرد واژگان چاله ميداني» را همچون لاشه بدبوي جانوري موذي، بايد بر ديوارهاي شهر و صفحههاي رسانههاي گوناگون به چالش كشيد تا همه مراقب خود و اطرافيان خود باشند كه مبادا به هر بهانهاي به «آنفلوآنزاي بيادبي» دچار شوند يا ناخواسته در دام رفتارهاي واكنشي اما از جنس همان ويروس واگيردار گرفتار شوند. چرخه واگير «آنفلوآنزاي بيادبي» را در گفتوگوها و بحث و جدلها بايد شكست.
من البته پژوهش علمي و بررسي ميداني نكردهام اما، به نظر ميرسد كاربست «فحش و ناسزا» رابطهاي معنادار با «ناتواني در منطق عقلي» دارد. نبايد گذاشت «فحش و ركيكگويي» با هر توجيه و بهانهاي، به بخشي از فرهنگ گفتاري و نوشتاري جامعه تبديل شود. همه، به ويژه رسانهها و شخصيتها و گروههاي مرجع و چهرههاي محبوب جامعه، مسووليت و نقش مهمتري در حفظ پاكيزگي واژگان ارتباطي شهروندان با يكديگر برعهده دارند.