هر كتابي كه نميخوانيم
ديبا داودي
هر كتابي كه ميخوانيم، هر قصهاي كه در كنج خانه حافظهمان ضبط ميكنيم... چه آن بيرحمترينش كه سر آخر كلاغ هزار ساله را خوش و خندان به خانهاش نميرساند و در پستوهاي ابهام و تلخي و سردي رها ميكند چه آن دوست داشتنيترين شان كه پنجرههاي دل را رو به باغهايي آباد، آوازهايي بلند و خوشيهايي تمام نشدني باز ميكند... هر كدام تصويري ميشوند فراموش نشدني. لحظههايي رها نشدني. با كتاب، با قصه، ميشود تمام آنها كه بايد يك عمر ميشنيديم و نشنيديم را تجربه كنيم. همان عشقي كه منتظرش بوديم و به خاطرش دستمان را زير چانه عمود كرديم و نگاهمان را به دورها خيره، حس كنيم. با هر بار خواندن «به راستي صلت كدام قصيدهاي اي غزل» نبضمان به بودن دوباره بتپد و با هر حادثه، نگران آينده پيش رو شود. هر كتابي كه ميخوانيم، عمري ميشود طولاني كه مستتر در حيات روزمره، آن را خواهيم زيست. و هر كتابي كه نميخوانيم... زندگيهايي كه ميتوانستيم زيسته باشيم و آنها را نزيستهايم. خندههايي كه ميشد به آسمان روانه كنيم و هرگز از ته دل سر نداديم. كودكاني كه نزاييدهايم... محبوباني كه دوست نداشتهايم... اشكهايي كه نريختهايم. . كتابها ميمانند. با تمام بالا و پايينها... دانستنيها و ندانستنيها. شورها و شورمنديها. خشمها و بزنگاهها. آنها را نميخوانيم و يكسره از دست ميدهيم. لذت تجربه زندگيهاي از سر نگذرانده همچون حسي ازلي ابدي در جاي خود باقي ميماند. چه ميليونها نفر آنها را سهيم شوند و چه نه. همانطور كه طلوع خورشيد، هميشه و همواره، تا هست و نيست ما، زيباست؛ چه حتي هميشه بودنش را در خواب به غفلت بگذرانيم.