آدمهاي چارباغ- نمره 18
عادله دواچي در هتل جهان 3
علي خدايي
نويسنده
Positive
عادله گفت: دادا اينكه خودي خزينِس! خُب آتيشي زيرش گيروندي. و چند قدم عقب رفت تا تشت بزرگ را تماشا كند. گوشه حياط هتل دو چهارپايه گذاشته بودند و تشت بزرگ كه قد آدم درازي داشت روي آن بود. زير تشت آتش روشن كرده بودند و آب توي تشت داغ داغ بود و ملافهها و روبالشيها و روميزيها و پشت دريها را عادله انداخته بود توي آب.
آقا مهدي گفت: همونيه كه ميخواستي، بزرگ، جادار كه هفتهاي دو بار بشوري. عادله يكي يكي ملافهها را بيرون ميكشيد روي لته ميگذاشت و خوب ميچلاند. به آقا مهدي ميگفت؛ ميبيني ملافهها را كه توي تشت ميرقصند و از كيسه نيل را پاشيد روي ملافهها. يك آن همه جا آبي شد. آقا مهدي گفت: چيكا ميكوني عادله دواچي؟ يك آن بود. آبيها رفت به خورد ملافهها و همه جا سفيد شد. عادله گفت: اين نصم جادو، اون نصمه ديگشا بعد ميبيني و دوباره تمام ملافهها را گذاشت روي لته و خوب ساب داد و چلاند.
آقا مهدي و يكي از كارگرها به درختهاي چنار حياط طناب بستند. عادله گفت: دادا بايد آبا خالي كونين تا آبكشي كنيم و به آب تازه توي تشت پودري ريخت. آقا مهدي گفت: اينا چي بود؟ عادله گفت: نصم ديگه جادو. كراخمالهس. پودر و آب داغ. آبكشي ملافهها و روبالشيها و پشت دريها. عادله به دو ميرفت و يكي يكي آويزانشان ميكرد. در آن روز زمستاني و آفتابي چارباغ كه خيلي سرد هم نبود و صفّه هم در آن دور دورها پيدا بود همه آبكشيشدهها شق و رق به صف آويزان بودند. بوي ملايمي ميآمد. بويي كه با باد مخلوط ميشد و همه شستهها را آرام آرام تكان ميداد. عادله گفت: ببين دادا تا نميشد. كراخمال همينه. رمزشا يه روز لب نياصرم يه زن لِستاني يادم داد كه خونه سراجيان زفت و رفت ميكرد. نجس پاكي سرش ميشد. يه چيزاييم بلد بود با همين كراخمال و آب آلبالو و شكر كيسِل درست ميكرد. راه ميبري چي؟ صد سال آقا جهانگيرخان بلد باشه و كيسه كراخمال را به آقا مهدي نشان داد. آن را بردند تا آقا جهانگيرخان آشپز هم ببيند. ديد و گفت: خودِد ميدوني چيه؟ عادله گفت: معلومه. شومام ميدوني. پودر نشاستهس.
عصر بود. همه آمده بودند توي حياط دستپخت عادله دواچي را ببينند. لاي ملافهها، لاي روميزيها، روبالشيها سفيد مثل برف، دست ميكشيدند. نرم شده بود. براي نخستينبار بود كه آن همه رخت يكدفعه گوشه حياط را سفيدپوش كرده بود. همه يكجور عجيبي شده بودند. همين حال خوش ادامه داشت كه ديدند توني خان هم آمده. سلام كردند و او سر تكان داد. از پلهها پايين آمد و با همان لهجه ارمني فريدني پرسيد چي شده!
چند دقيقه بعد توني هُوانس هم با بقيه در حياط بود و با عادله دواچي حرف ميزد. به عادله گفت: ديگه چه كارهايي بلدي؟ گفت: هر كاري كه لب مادي بشه كرد و خنديده بود. از لِستانيا چند تا كار ياد دارم و... توني خان گفته بود چرا اينجا نميماني؟
عادله فكر كرد كه چرا اينجا نميماند. گفت: چوم. توني خان خنديده بود و گفته بود بيا اينجا. اتاق بالا زندگي كن.
از مدرسه چارباغ صداي اذان آمد. غروب ميشد. چراغهاي هتل كمكم سو گرفت. عادله دواچي فكر كرد خدا خودش چارهسازه و شروع كرد ملافهها را جمع كردن.
Negative
وقتي عادله به رختخواب رفت صداي در را شنيد. بلند شد. در اتاق را باز كرد صدا زد هوي، اومدم. چه وقته. اومدم! پشت در كه رسيد پرسيد شوما؟ خواست كه اگر طايفهاي بودند كه دواچيشور بخواهند در را باز نكند و بگويد ديگر كار نميكند و بروند سراغ ملوك دواچيشور يا مليحه. صداي ملوك بود. در را باز كرد. همديگر را بغل كردند. پشت سرش مليحه دخترش هم بود، او را هم بغل كرد. هر دو را برد اتاقش. قصهاش را گفت. تشت را گذاشت وسط و بلند شد از طاقچه كيسه چِلِسمه را آورد و ريخت وسط. تشت را ميگرداند: گردو برداريد. تشت را ميگرداند: مويزاش خُبستا. تشت را ميگرداند: نخودچياش بودادس. تشت را ميگرداند: پراش ملسه. گفتند. خنديدند. همان دو سه خانهاي را كه برايش مانده بود به ملوك و مليحه داد.
ملوك گفت: سفيدبخت شدي عادله! و هر سه ريسه رفتند. به ملوك و مليحه گفت شالا اينطور باشِد و تعريف كرد چطور آتش زير تشت آب ملافهها را به رقص در آورده بود. ايطور ميشد اوطور ميشد. اطفار ميمدن. ميلرزيدند و سيفيد ميشدند. تا صبح گفتند و دم دماي صبح كه خواب آمد به چشمشان به ملوك و مليحه گفت: اين خونه خالي ميشد. من و اين، اشاره كرد به تشت، از فردا خونمون هتله. بياين اينجا. خدا بزرگه و فكر كرد اگر هتل ديگري بود ملوك و مليحه را ميفرستاد آنجا.