• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3724 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۳۰ دي

مرگ شگفت‌انگيز شمسي خانوم

ندا آل‌طيب روزنامه نگار

 

 

شمسي خانوم برخلاف بيشتر همسن و سال‌هايش كاملا سالم، تپلي و همچنان دل زنده بود. شمسي خانوم با آن صورت گرد سفيد با آن لپ‌هاي گل انداخته و چارقد رنگي رنگي هميشه حتي در سردترين شب‌هاي زمستان هم دوست داشت لاي پنجره‌اي باز باشد.
 او عاشق هواي تازه بود، هواي تازه به او جان مي‌بخشيد، زنده‌اش مي‌كرد، حالا هم كه تازه اول پاييز بود و نمه هواي خنكي از لاي پنجره تو مي‌آمد، حالا كو تا زمستان و سرماي استخوان‌سوزش؟
 گيرم كه هواي پاييز دزد هم باشد، باز گذاشتن لاي پنجره كه توفان به پا نمي‌كند. فقط كمي هواي تكراري اتاق را تازه مي‌كند و اينچنين بود كه شمسي خانوم با آن اندام دايره‌اي شكلش، با آن جامه‌اي كه پارچه‌اش سوغاتي مكه كبري خانوم بود، بار ديگر حرف دخترانش را زمين انداخت و تيز و فرز رفت و لاي پنجره را باز كرد اما همين كه لاي پنجره را باز كرد، يك برق نارنجي خوش‌آب‌ورنگ، او را وسوسه كرد كه تمام پنجره را باز كند. بد وسوسه‌اي بود. حتي اگر سوژه ما شمسي خانوم هم نبود، باز هم گير مي‌افتاد. پنجره اتاق شمسي خانوم كه طاق به طاق باز شد، صبح زيباي پاييز با همه روشني و تميزي‌اش خود را چپاند توي اتاق مامان‌بزرگي شمسي خانوم و چه صبحي بود؛ خنك، روشن و دلباز، نمه باراني كه ديشب زده بود، حسابي آسمان را طراوت داده بود، خنكايي دلپذير زير پوست شمسي خانوم مي‌دويد، حالا در نظر بگيريد اگر اين صبح زيبا با يك نارنجي خوش آب و رنگ آميخته شود، مطمئن باشيد شما هم جاي شمسي خانوم بوديد، نمي‌توانستيد مقاومت كنيد.
 زير نور دل‌انگيز خورشيد نخستين خرمالوي باغچه قدسي خانوم اينا حسابي چشمك مي‌زد. نوبرانه‌اي بود براي خودش، حتما شيرين و رسيده هم بود. تازه اگر هم نرسيده بود، شمسي خانوم مي‌گذاشتش لب طاقچه تا هم از گزند نوه‌هاي شر و شيطانش در امان بماند و هم سر صبر و با دل راحت برسد.
 اما اين خرمالو كه مال درخت او نبود، ثمره درخت قدسي خانوم اينا بود ولي بعد از 38 سال همسايگي، حالا قدسي خانوم چيدن يك خرمالو را به دل مي‌گرفت؟! بنده خدا قدسي خانوم كه يكپارچه خانوم بود و آن همه دست و دلباز، تازه همين شمسي خانوم اجازه داده بود آنها تابستان‌ها چادر بيندازند زير توت سفيد وسط باغچه‌اش تا هم حياط را گند بر ندارد و هم قدسي خانوم و بچه‌هايش نصيبي از درخت همسايه چندين ساله خود داشته باشند، حالا يك خرمالو؟! گيرم نوبرانه هم باشد. قدسي خانوم اگر تصور كند شمسي خانوم براي چيدن آن دچار ترديد شده... «اي واااي خدا مرگم بدهد! بعد از اين همه سال همسايگي... يك خرمالو؟! شمسي خانوم نگو كه مرا نشناخته‌اي...»
خدا را شكر شمسي خانوم از ترديد نجات پيدا كرد و سرنوشتي چون «هملت» نيافت. عزمش را جزم كرد وتصميمش را گرفت. دستش را از پنجره بيرون برد اما فاصله زياد بود. كمي بيشتر دست‌هاي تپلي‌اش را كشيد اما باز هم رسيدني در كار نبود. شمسي خانوم يك راه داشت؛ تنش را تا نيمه از پنجره بيرون برد. حالا مي‌توانست برگ درخت خرمالو را لمس كند، كمي تلاش بيشتر، بيشتر، بيشتر و... دستش به خرمالو خورد اما درست زماني كه فكر مي‌كرد شاهد مقصود را به بر كشيده...
قدسي خانوم مشغول كار شست و شوي كلم‌ها بود براي ترشي انداختن كه با صداي مهيبي به حياط جهيد...
شمسي خانوم همان طور تپل مپل وسط باغچه قدسي خانوم درازكش شده بود. تنش داغ بود و خرمالو توي دستش مي‌درخشيد و اين تنها بهره شمسي خانوم از اين نوبرانه خوش آب و رنگ پاييزي بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون