• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3754 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۵ اسفند

درباره يك عكس

با همين فرمان برو

همراه با داستانك‌هايي از: علي خدايي، معصومه تركاني ساره بهروزي و ...

مهناز بختياري

سرش بين پنجره و خيابان مي‌چرخد. پشت پنجره مي‌ايستد دارد حرف‌هاي كامران را گوش مي‌كند كه دوباره دارد از مرجان حرف مي‌زند. فقط مي‌تواند يك لبخند تحويل‌اش بدهد. درد از زير قفسه سينه‌اش تير مي‌كشد و توي پشتش پخش مي‌شود. دو انگشت سبابه و نشانه را بالا مي‌گيرد يعني مي‌روم سيگار. در بالكن را پشتش مي‌بندد از صداي ممتد چرخ‌خياطي‌ها خلاص مي‌شود گوشش را صداي ماشين‌ها و بوق‌هاي پشت هم پر مي‌كند. مي‌خواهد دردش را فراموش كند. يك هفته است دوباره پشتش بدجور تير مي‌كشد، درد از تيره پشتش خودش را بالا مي‌كشد مي‌رسد به شانه سمت چپ‌اش. دلش را خوش كرده كه چيز مهمي نيست، چند سال است كه دلش را به همين خوش كرده است و با خودش مي‌گويد يك درد عادي است، خودش مي‌آيد و خودش هم مي‌رود دنبال كارش. اما انگار درد اين‌بار براي ماندن سماجت بيشتري دارد.
نخستين بار سه سال پيش وقتي از خواب بيدار شد حس كرد كه يك سنگ پنج كيلويي روي سينه‌اش است. به سقف خيره ماند فكر كرد كه همه‌چيز تمام شده است. چشمانش را به هم فشار داد، دوباره باز كرد فكر كرد در تنهايي دور از همه مي‌ميرد. جنازه‌اش بو مي‌گيرد و پليس مي‌آيد در را مي‌شكند و با خود مي‌برد. اما نشست روي تخت. كم‌كم درد مثل يك قالب يخ در بدنش آب شد. بلند شد لباسش را به تن كشيد و زد بيرون. باد كه به صورتش خورد كمي حالش جا آمداز كوچه بن‌بست پيچيد به خيابان اصلي و رفت توي قهوه‌خانه سر نبش صبحانه‌اي خورد و رفت دنبال كار و زندگي‌اش. بعدازظهرش دوباره همان درد آمد، بازهم خيلي زود رفت.
از آن صبح حالا هر چند وقت يك بار سر و كله‌اش پيدا مي‌شود، به آن عادت كرده است. دردي كه كسي خبري از آن ندارد و مثل يك راز با خودش اين طرف و آن طرف مي‌كشد. گاهي فكر مي‌كند كه اين درد را دوست دارد، مثل زخم سوختگي كه از چهار سال پيش پشت دستش مانده است. اين زخم او را ياد كاوه مي‌اندازد كه شوخي شوخي يك تكه زغال را برداشت و گذاشت روي دستش. آنقدر بر نداشت تا گوشت به استخوان رسيد و درد توي جانش پخش شد. هروقت به آن نگاه مي‌كند ياد رفيق بچگي‌اش مي‌افتد كه كوله‌بارش را جمع كرد و رفت آن‌طرف دنيا.
با همان درد مي‌نشيند پشت چرخ خياطي. پايش را فشار مي‌دهد روي پدال. درزها را به‌ هم وصل مي‌كند، انگار دارد توي خياباني با سرعت مي‌دود دوخت‌هاي سفيد مثل خط‌هاي وسط خيابان از جلوي چشم‌اش رد مي‌شود. بايد با همين فرمان برود برگردد شهرش قبل از اينكه يك روز بي‌خبر مرگ بيايد و او را با خود ببرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون