درباره نيمه غايب
آيا از عشق جز اين نصيبي نبود؟
سعيد كاويانپور
مناسبات اجتماعي، روابط انساني و فرآيند تصميمگيري بهزعم هگل، ساختاري شبيه آونگ دارد: هرگاه از تعادل خارج ميشود از يك سمت تا منتهياليه پيش ميرود و به سرعت، عكس جهت قبلي حركت ميكند. اگر نيروي خارجي اعمال نشود، تداوم رفت و برگشت در نهايت به تعادل ميانجامد. اين تضاد، زير بناي ديالكتيك هگلي است: نوسان بين هستي و نيستي، سرانجام به گرديدن ختم ميشود چرا كه زندگي قرين مرگ است و هيچ تضميني براي بودن نيست. با گذار از هستي به نيستي، مقوله سومي شكل ميگيرد كه در عين تناقض با دو مقوله قبلي آنها را شامل ميشود. بر اين اساس، گرديدن همان هستي نيست شده يا نيستي هست شده است. به وضعيت دلدادهاي شباهت دارد كه بعد مرارتهاي فراق تا وصال، متوجه ميشود معشوقاش آن كسي كه فكر ميكرده نيست. دلداده در اين شرايط نه عاشق است، نه فارق، از عشق گرديده. در صورتيكه پيش از تعادل حاضر بود به هر قيمتي به خواستهاش برسد. فرد ضربه خورده شبيه آونگي است كه در منتهياليه واقعيت قرار گرفته و شتاب دارد عكس رويه قبلي را پيش بگيرد. هر تصميمي كه به اين امر كمك كند، برايش موجه است. اين راهكار فقط در مراودههاي روزمره مرسوم نيست، چه بسيار آيينها كه از آن نشات ميگيرد. به ما آموختهاند كه اهميت ندهيم آرزومان دور از دسترس بهنظر ميرسد. كافي است برايش تدارك ببينيم: مراسم تشييع، مراسم خواستگاري، مراسم قربان، مراسم وصل، مراسم معارفه.
نيمهغايب با اين سرفصلها كليد ميخورد. هركدام از پنج شخصيت اصلي با يكي از اين مناسك درگير است و روايت همگي رويكردي هگلي دارد: از جنس به نوع ميرسد و به نوع، جنسي تازه ميبخشد. چيزي از جنس آييني كه فصل با آن نامگذاري شده، در خلال متن بهچشم ميخورد. مفهوماش دستآويز راوي است. آونگوار با ذكر توصيفي از آيين فاصله ميگيرد، داستان را جلو ميبرد و در بازگشت به آيين از مفهوم نوعياش كمك ميگيرد تا از امري متشابه، برداشتي خاص ارايه كند. راوي فصل تشييع از خلال بوي مرگي كه در هواي مراسم استشمام ميكند به خاطرات معشوقه از دست رفتهاش گريز ميزند و حين سرخوردگي، وقتي متوجه پارچههايي ميشود كه از عشق ميگويند از خودش ميپرسد آيا از عشق جز اين نصيبي نبود؟
فرهاد بعد يك سال و ششماه كه از سيمين بيخبر بوده به صرافت افتاده هرطور شده پيدايش كند. اين تصميم يك آدم ضربه خورده است: آونگي كه بين گذشته و اكنون سرگردان مانده و پي مقصر ميگردد. احساس ميكند بيهوده تلاش كرده به سيمين نزديك شود. حالا تنها چيزي كه نصيبش شده، نافهمي و شك به خودش، او و همهچيز است.
فرهاد از عشق روگردان شده، ظاهرا در جستوجوي سيمين است. اما در عمل دارد تشييعاش ميكند تا از هست و نيستاش بگذرد و به تعادل برسد. مغبون نميماند، مزد رنجاش را ميگيرد. با تحليل عملكردش به خودآگاهي ميرسد: «هميشه بايد يك طور تمام بشود؟ حتي دانستن هم كمكي نميكند. شايد هم عيب در همين است، در همين از پيش خود را مهيا كردن براي چيزي كه قرار است اتفاق بيفتد، اما نميافتد.»
اين فقط مشكل فرهاد نيست. سيمين، گمشدهاي مخصوص به خودش دارد. كسي كه نميشود در ديگري پيدايش كرد: مادري ناديده كه سالها به خاطرش مكافات كشيده و براي اينكه دختر همان مادر بماند جايي براي گريختن جز خيال او ندارد. سيمين هم از مقولهاي ضربه ميخورد كه خود را مهياش كرده: بدكارگي مادرش، وردي كه پدر از بچگي توي گوشاش خوانده تا مادر از چشماش بيفتد. بهجاش دختر پرهيزكار مانده كه آبروي مادرش باشد. همه هستياش همين پاكي است كه مسوولان دانشگاه آن را زير سوال ميبرند. با اين ضربه، عكس رويه قبلي را پيش ميگيرد و به سرعت رو به نيستي ميرود. تصميم ميگيرد جا پاي مادري بگذارد: «كاري كنم كه اين گناه قديمي، گناه نباشد و مادرم وقتي به من فكر ميكند نتواند بگويد آن دخترم است، اين منم. فقط داغ را ببيند؛ داغي كه اينها با كلمات روي ما گذاشتهاند و جراحتش خوب كه نه، كهنه است. آنوقت فاصلهاي بينمان نيست و او اينجا خواهد بود، هرجايي كه من باشم.»
مراسم قرباني حكايت نوسان سيمين است بين خير و شر: پرده را بالا ميزند، از قاعدها دور ميشود و بعد تجربه سقوط مغرورانه مادر، آرام ميگيرد. در اين وضعيت نه به تمامي شر است، نه خير. تعبير هگلياش شر به خير انجاميده است، رها و روگردان از خوب و بد. ميگويد: «مشكل، ماندن در دايره اين اسمگذاريهاست.»
باقي مراسم هم به همين منوال است: آنچه براي مادر، پدرخوانده و فرح (دوست سيمين) اتفاق ميافتد، هماني نيست كه مهياش بودهاند. يكجور هستي نيست شده است كه به روگرداني از رابطه مادر و فرزندي و ازدواج ميانجامد. درخلال همين كشمكشهاست كه دوستي بيشايبهشان قوام ميگيرد.
بهقول هگل: هستي، نزاع قواي مخالف است براي تركيب آنها به صورتي واحد. روح زمانه ما متشكل از همين احساسات و كشمكشهاست و نتيجهاش چيزي نيست جز تاريخ ما.