يادداشتي درباره رمان يادداشتهاي زيرزميني اثر فئودور داستايفسكي
مانيفست هستي
مهدي كربلايي
كتاب يادداشتهاي زير زميني (1864) در سير آثار داستاني داستايفسكي در حكم مدخلي است براي ورود به جهان آثار سترگ اين نويسنده؛ مقصود رمانهايي نظير جنايت و مكافات (1866)، ابله (1869)، شياطين (1872) و برادران كارامازوف (1880) است كه هريك در حكم شاهكاري در تاريخ ادبيات جهان چون ستارهاي درخشان ميدرخشند و هنوز شخصيتهاي برجسته آن نظير راسكولنيكف، پرنس ميشكين، استاروگين و ايوان كارامازف مورد بررسي و تحليل قرار ميگيرند و شدت اين امر گاه به اندازهاي ميرسد كه نويسنده در لايهاي ضخيم از فلسفهبافيها پنهان ميشود و آنچه ميماند ديگر شباهت خاصي به يك اثر داستاني ندارد و كاركردي فلسفي از آن مراد ميشود.
اما رمان يادداشتهاي زيرزميني كه حالتي بينابين در آثار نويسنده دارد در وهله اول استقلال نويسنده را از دوره نخست كارهايش اعلام ميدارد و در ثاني وي را به عنوان نويسندهاي شاخص در تحليل مسائل هستيشناسانه انسان نشان ميدهد. گويي در هنگام مواجهه با اين اثر با بيانيهاي وجودي روبهروييم كه از انسان و مواضعش ميگويد. از انساني كه با مسائل مختلف هستي و پيرامونش درگير است. انساني كه براي نخستينبار صرفا در وضعيت عمل نميكند تا مخاطب از درك وضعيت به آگاهي برسد. بلكه شخصيت اصلي داستان از لابهلاي جملات كتاب برميخيزد و با خوانندهاش سخن ميگويد و كوچكترين سعي هم در جهت زيبا نشان دادن خويش نميكند و گاه حتي شدت انتقاد يا غيرمعمول بودن خويش را تا جايي پيش ميبرد كه احساس انزجار يا تعفن از آن برميخيزد. اين موجود خلق شده توسط نويسنده همان انسان زيرزميني است كه نمايندهاي براي تعداد عظيمي انسان در حال رنج است انسانهايي در وضعيت آگاهي و بيعملي يا ناآگاهي و عملگرايي.
مسير روايت داستان به دو بخش تقسيم ميشود؛ ابتدا راوي در بخش نخست يعني زيرزمين به معرفي خويش برميخيزد و با جسارتي صريح جلوهاي از خصايل ناپسندش را به مخاطب عرضه ميكند و اين طيف از مسائل مرتبط با جسم وي آغاز و تا تحليل مسائل اخلاقي زمانهاش امتداد مييابد. و در بخش دوم روي برف نمناك داستان از غالب تكگوييهاي شخصي بخش نخست رهايي مييابد و تبديل به فرم يادداشت ميشود. در اين يادداشتها سيري از حوادث كه كنشهاي راوي ناشناس يا ديگران هستند گزارش ميشود و به عبارت ديگر پاي ديگري به جهان داستان باز ميگردد و قرار گرفتن مرد زير زميني داستان در چنين موقعيتهايي تصوير گسترده از خصايل وي را آشكار ميكند؛ به بيان ديگر حركت داستان از فرديت راوي به قرار گرفتن وي در دايره بزرگتر اجتماع كه همراه است با تغيير مسير روايت يعني از تكگويي به يادداشت، اثر را وزني هماهنگ ميبخشد كه با ريتمي مشخص به پايان ميرسد.
اين روايت وجودگرايانه از انسانهاي شهرنشين كه در جهان آثار داستايفسكي تشخصي منحصر به فرد دارد و شهر سنپترزبورگ مكان اصلي رويدادهاست يا بهتر است بگوييم به طور كلي شهري كه نويسنده شخصيتهايش را در آن مينشاند تبديل ميشود به ميداني براي بيان غامضترين مسائل هستيشناسانه انسان كه به خاطر پيوند محكمي كه با زندگي و فرازونشيبهاي آن دارد بهشدت روايتي است محكم و داراي بياني ساده كه هر انساني از زوايهاي تجربه آن را دارد و داستايفسكي مانند تمام آثارش درصدد بيان حكمي بنياني براي جوامع انساني نيست و تنها جهاني را نشان ميدهد كه براي همگان آشناست ولي همچنان نا آشنا باقي است.
نكته ديگر و جالب توجه در اين اثر مساله اخلاق است. در لابهلاي جملات داستان با اساسيترين مسائل اخلاقي مواجهيم و وضعيتي به ما نشان داده ميشود كه گويي ديگر آرماني اخلاقي براي زيستن يافت نميشود ولي اگر اثر را چون برابر نهادي براي اخلاقيات مورد پذيرش در جوامع انساني تلقي كنيم، نويد نهادي نوين را براي انسان معاصر ميدهد و همچنان كه تاريخ آگاهي انسان را از نظر ميگذرانيم با حجمي بزرگ از چنين مسائلي روبهروييم. در اين اثر نويسنده با نبوغي منحصربهفرد پيش روي چنين مسيري براي انسان را هبوطي به قعر كشتارها و جنايات و دنائتها ميبيند كه با كمي تسامح ورود به قرن بعد (قرن بيستم) كه همراه است با جنگي خونين و كشتاري وسيع، برآورده شدن همان مسيري است كه انسان زير زميني داستايفسكي پيشبيني كرده بود. تمام اين مسائل در كنار هم است كه داستان را چون مانيفستي از انسان و وضعيت وجودياش قرار ميدهد.
كلام آخر اينكه اين رمان پتانسيل بالايي در ترسيم تمام نماي وضعيت وجودي انسان دارد و شايد ستايش نيچه از چنين اثري همين قدرت ترسيم موشكافانه از اين موضوع است.