تاملي بر مفهوم درك سياسي
درك از سياست به مثابه بحثي فلسفي
رئال پليتيك به جاي عالم مثال افلاطون
محسن آزموده
«درك سياسي» بهطور عمومي اصطلاحي است كه معمولا در گفتار روزمره براي اشاره به ميزان درك و فهم انسانها از سياست در معناي عام آن و سياست روز به معناي خاص آن به كار ميرود، براي مثال گفته ميشود مردم در اروپا درك سياسي بالاتري از امريكا دارند، يا مردم در دوران جديد به واسطه گسترش اطلاعات درك سياسي بالاتري از گذشته دارند، يعني با افزايش سواد عمومي و دسترسي به اخبار، توان بيشتري براي فهم مناسبات قدرت بهطور كلي و نحوه چرخش قدرت در زندگي روزمرهشان دارند و ميتوانند منطقي و مبتني بر استدلال به توضيح چرايي و چگونگي رخدادهاي بپردازند، تبييني خردپسندانه و معقول. بالا بودن درك سياسي به اين معنا تصميمگيري عقلاني و كنش پيشبينيپذير انسانها را موجب ميشود؛ به عبارت ديگر انساني كه به اين معنا درك سياسي بالاتري دارد، تصميمهاي معقولتري اخذ ميكند و در انتخابهاي سياسي، كمتر احساسي و بر اساس عواطف و هيجانات رفتار ميكند.
درك سياسي اما در معنايي ديگر كه البته همپوشانيهايي با تعريف مذكور دارد، ميتواند به درك از سياست اشاره داشته باشد. سياست به مثابه وجهي بنيادين از هستي انساني، جايگاه مهمي در حيات بشر دارد، تا جايي كه ارسطو در كتاب مهمش سياست درباره ماهيت انسان از تعبير حيوان سياسي بهره ميگيرد. درك سياسي به مثابه درك از سياست ميتواند به شكل درك و فهم انسان از اين وجه حياتي و اساسي وجودش نيز باشد. درك انسان از سياست در اين معنا بحثي فلسفي است و شكلگيري و تحول آن به نگرش فلسفي انسان از آن ارتباط دارد. از اين منظر درك سياسي در نتيجه گسست معرفتي انسان دچار تحولي ژرف و بازگشتناپذير شد كه معمولا ماكياولي را به عنوان مهمترين مسبب و همزمان نشانه آن بر ميشمرند. تا پيش از آن سياست از منظر افلاطوني-ارسطويي در تداوم اخلاق (در معناي فلسفي آن) به جهان نگري افلاطوني و نوافلاطوني اختصاص داشت و سازوكاري در جهت تثبيت عدالت به معناي افلاطوني آن اشاره ميكرد. عدالت افلاطوني نظمي عمودي ميان مراتب هستيشناختي را مفروض ميگرفت كه جهان محسوسات را ذيل عالم ايدهها تعريف ميكرد و سلسله مراتبي مشكك ميان سطوح هستي در نظر ميگرفت. روشن است كه در اين جهانبيني سلسلهمراتبي نظريه فيلسوف شاه افلاطون معنا مييابد و نظم سياسي زماني مستقر ميشود و عدالت افلاطوني تحقق مييابد كه فيلسوف در راس نظام سياسي قرار گيرد، همچنانكه سر در اندام بشري در بالاترين مرتبه قرار ميگيرد. باز از همين منظر است كه پرسش اساسي فلسفه سياسي «چه كسي بايد حكومت كند؟» ميشود؛ به عبارت ديگر در درك قدمايي از سياست، سياست همبسته نگرش فلسفي تنها به اين فكر ميكند كه چه كسي بايد حاكم باشد و آنكس كه در راس هرم سياست قرار ميگيرد، چه ويژگيهاي شخصيتي بايد داشته باشد.
تحول اساسي در دوران مدرن با فروريختن نظم سلسله مراتبي افلاطوني آغاز ميشود، سوژه مدرن به آن نظام عمودي باوري ندارد و مردم در معناي عام آن به عرصه عمومي وارد ميشوند، اين توارد قطعا در نتيجه تحولات سياسي، اقتصادي، علمي و حتي اجتماعي است. پيامد آن در حوزه سياست ضرورت باز تعريف اساس آن است. سياست در منظر ماكياولي ديگر همبسته اخلاقي بر آمده از نظام سلسله مراتبي پيشين نيست، بلكه ميدان منازعه قدرت و مناسبات آن است، در نتيجه درك سياسي به معناي فهم مناسبات قدرت است. در اين درك جديد، نظم پيشين، چنانكه در منظر افلاطوني، مفروض نيست و نظام سياسي در نتيجه مناسبات قدرت برساخته ميشود. به همين خاطر ديگر مساله فلسفه سياسي اين نيست كه چه كسي حكومت ميكند (who)، بلكه مساله چگونگي (how) سياستورزي است، چرا كه نظم سياسي بر اساس الگويي مفروض ساخته نميشود، بلكه امري سيال و پويا است و بر اساس كاركردش كه به دست آوردن و حفظ و نگهداري قدرت است، برساخته ميشود.
اين دو درك از سياست، يعني درك سنتي و مدرن، البته به دو گفتمان (discourse) اشاره دارد و تغلب و چيرگي هر يك به تغلب و چيرگي گفتمان سنتي و مدرن باز ميگردد؛ به عبارت ديگر درك سنتي از سياست ممكن است در دوران مدرن كه ناگزير گفتمان مدرن چيره است، در ميان برخي انديشمندان يا حتي سياستمداران طرفدار داشته باشد، همچنانكه در دوران پيشامدرن كه گفتمان سنتي غلبه داشت، درك افلاطوني از سياست بر اذهان چيره بود، اما در همان زمان نيز متفكراني چون توسيديد و ابن خلدون و... بودند كه در توضيح رخدادهاي سياسي، به جاي تكيه بر ايدههاي سنتي، از درك سياسي مبتني بر توضيح مناسبات قدرت بهره ميگرفتند. آنچه اما در اين ميان مهم است، فهم كنش سياستورزان و توضيح رفتار ايشان است. در توضيح كردار سياسي سياستمداران، آنچه بيش از همه روشنگر است، درك سياسي ايشان است. روشن است كه سياستمداراني در عرصه سياست موفقترند كه دركي مدرن از سياست دارند، دركي كه عناصر بيروني مثل ايدههاي افلاطوني را در توضيح مناسبات قدرت دخيل نميكند و بر امر انضمامي و درونماندگار
(immanent) تكيه دارد.