محسن آزموده
در سال 1919 ادينگتن، رييس رصدخانه پادشاهي انگلستان گروهي را مامور كرد كه با بهرهگيري از خورشيدگرفتگي در آفريقا پديده خمش نور در پيرامون جرمي چون خورشيد را كه نظريه نسبيت عام اينشتين آن را نشان داده بود مورد آزمون تجربي قرار دهند. پس از بازگشت گروه و بررسي دقيق نتايج رصد معلوم شد كه استنتاج اينشتين كاملا درست و دقيق بوده است. هنگامي كه منشي اينشتين به او خبر كه پيشبيني او در مورد خميدگي نور در پيرامون خورشيد تاييد شده است، او شانه بالا انداخت و گفت «ميدانستم!» اينشتين و فيزيكدانهاي بزرگي چون ماكس پلانك و ورنر هايزنبرگ فيلسوف نبودند، اما بدون ترديد با پژوهشهاي ژرف و پيچيدهشان تاثيري شگرف بر انديشههاي فلسفي سده بيستم به جا گذاشتند. رابطه فلسفه و فيزيك البته از ديرباز در محل بحث بوده و اين دو شاخه بنيادين معرفت بشري تعاملي بنيان برافكن و در بسياري موارد سازنده بر يكديگر داشتهاند و دارند. در سال گذشته «اصول رياضي فلسفه طبيعي» كتاب كلاسيك و اساسي آيزاك نيوتن (1727- 1642)، يكي از بزرگترين فيزيكدانان تمامي قرون بعد از گذشت بيش از سيصد سال به همت بهنام شيخ باقري به فارسي ترجمه و توسط نشر ني منتشر شد. اين اتفاق مهم در عرصه دانش اما در ميان اخبار سياسي و اجتماعي چندان بازتابي نيافت و كمتر مورد توجه قرار گرفت. با اين همه اهل علم و دانش از اهميت اين موضوع غافل نبوده و نيستند. به همين سبب بر آن شديم به بهانه انتشار اين كتاب به بازخواني رابطه فلسفه و فيزيك بپردازيم. به اين بهانه نزد موسي اكرمي، استاد شناخته شده فلسفه و فلسفه علم دانشگاه علوم و تحقيقات رفتيم و در گفتوگويي مفصل با او زمينههاي مختلف ارتباط فيزيك و فلسفه را جويا شديم. موسي اكرمي متولد 1332 نويسنده، مترجم، ويراستار، استاد دانشگاه در گروه فلسفه علم دانشگاه آزاد اسلامي واحد علوم و تحقيقات تهران، با تخصص در فيزيك و فلسفه است. زمينههاي پژوهشي مورد علاقه او عبارتند از: مابعدالطبيعه، (در سنت فلسفه تحليلي)، فلسفه علم (به ويژه فلسفه فيزيك و فلسفه رياضيات)، تاريخ علم، فلسفه هنر، فلسفه منطق و فلسفه سياسي. او آثار متعددي را تاليف و ترجمه كرده است كه از آن ميان ميتوان به اين عناوين اشاره كرد: كيهانشناسي افلاطون (تهران: نشر دشتستان، 1380)، درآمدي بر فلسفه كيهانشناسي (تهران: نگاه معاصر، 1392)، فلسفه از تعبير جهان تا تغيير جهان (تهران: نگاه معاصر، 1393)، ترجمه پيدايش فلسفه علمي (نوشته هانس رايشنباخ، تهران: 1384)، ترجمه ليبراليسم سياسي (نوشته جان راولز، تهران: 1392 و 1393) . از او به تازگي نيز رماني با عنوان آريا توسط نشر نگاه منتشر شده است.
درباره رابطه فيزيك و فلسفه به شيوههاي مختلفي ميشود بحث كرد. گاهي مراد دو دانش مستقل است كه در تاريخ علم نخست يكي (فيزيك) ذيل ديگري (فلسفه) بوده و به تدريج از آن جدا شده و به صورت دانش مستقلي در آمده و امروز ميتوان درباره رابطه اين دو دانش بحث كرد. اما ميتوان از فلسفه فيزيك به منزله فلسفه طبيعت بحث كرد، يك شكل سومي هم ميتوان بحث كرد كه در آن مراد از «فلسفه فيزيك»، فلسفه دانش فيزيك است. آيا اين تقسيمبندي دقيق هست؟
به نظرم من حيثالمجموع تقسيمبندي خوبي صورت گرفت و در دانشگاه نيز درسهايي در مقاطع تحصيلات تكميلي با عنوان فيزيك و فلسفه و فلسفه فيزيك در نظر گرفته شده است. در درس «فيزيك و فلسفه» كوشش اين است كه پيوند اين دو به عنوان دو دستگاه معرفت يا دستگاه باور مدعي شناخت كمابيش مستقل مشخص شود كه يكي فلسفه با موضوع و روششناسي و ابزارهاي معرفتي خاص خودش است و ديگري فيزيك به عنوان يك علم (science) با موضوع و روششناسي و ابزارهاي معرفتي خاص خودش. فيزيك در معناي قديمي نيز بخشي از فلسفه بوده كه به طبيعت ميپرداخته است، يعني دانش يا معرفت فلسفي درباره طبيعت را مدنظر داشته است. البته در اين بحث چنان كه نزد ارسطو ميبينيم، عناصر تجربي نيز حضور داشته است، اما منحيثالمجموع بحث فلسفي درباره طبيعت بوده است و اين مباحث در جهان اسلام نيز با عنوان طبيعيات شناخته ميشده است. اين مباحث در كتاب مهم نيوتن يعني اصول رياضياتي فلسفه طبيعي نيز بازتاب يافته است. اينجا مراد از فلسفه طبيعي انديشهورزي فلسفي درباره طبيعت بوده است كه به تدريج از گاليله و نيوتن به يك علم به معناي امروزي بدل شده است. بر اين اساس وقتي از «فيزيك و فلسفه» سخن ميگويم، قصد داريم داد و ستد و ارتباط اين دو دستگاه معرفتي را با هم مورد بررسي قرار دهيم. در بحث از «فلسفه فيزيك» نيز، چنان كه گفتيد، اگر فيزيك را يك علم در نظر بگيريم فلسفه فيزيك به معناي يك «فلسفه خاص»، يا چنان كه در كشور ما مصطلح شده، يك «فلسفه مضاف» يعني يك معرفت درجه دوم است كه موضوعش دانش فيزيك است و در اين زمينه بحث ميكند كه اين دانش (يعني فيزيك) چيست؟ موضوع آن چيست؟ ابزارهاي معرفتي آن كدامند؟ روششناسي آن چگونه است؟ به تعبير قدما بحث از رئوس ثمانيه يا موضوعات هشتگانه علم فيزيك است: تعريف علم، موضوع علم، فايده علم، مولف علم، ابواب و مباحث علم، جايگاه علم در ميان ساير علوم، غايت و هدف علم و روش علم. يعني در فلسفه فيزيك، «فيزيكشناسي» ، در همه ابعاد و جزييات ميكنيم. همچنين در اين شاخه از فلسفه يا فلسفه خاص از يك سو دستاوردهايي كه نظريههاي فيزيكي براي فلسفه داشتهاند و دارند بررسي ميشوند و از سوي ديگر به مباني فلسفي فيزيك توجه ميشود، زيرا كه به هر حال فيزيكدانان آگاهانه يا ناآگاهانه اصولي را به مثابه پيش فرض ميپذيرند كه اين اصول در اصل فلسفي هستند و در نتيجه فلسفه فيزيك به آنها ميپردازد. بنابراين فلسفه فيزيك يك گستره وسيع از مباحث فلسفي است هم به صورت تجلي نوع خاصي از فلسفه علم يا كاربست مباحث عمومي فلسفه علم يا فلسفه عمومي علم بر علم خاص فيزيك هم به صورت بحث فلسفي درباره موضوعاتي مرتبط با مباني فيزيك از يك سو و دستاوردهاي فيزيك از سوي ديگر. فراموش نكنيم كه فيزيك به مثابه الگو براي علم تجربي در راس همه علوم تجربي و به ويژه در رأس دانشهاي طبيعي است، زيرا
1) مباحث گستردهاي دارد كه با دانشهاي ديگر پيوند دارند
2) روششناسي جا افتادهاي دارد كه در روششناسي دانشهاي ديگر نقش دارد
3) دستاوردهاي عظيمي دارد كه بر دانشهاي ديگر چه به گونهاي مستقيم چه به گونهاي نامستقيم تاثير دارند و
4) نقش فوقالعادهاي در شكلگيري و تكامل فلسفه علم و حتي فلسفههاي خاص يا مضاف ديگر داشته است و دارد.
به رابطه فيزيك و فلسفه در سده بيستم اشاره كرديد كه گاهي چالش برانگيز هم بوده است. البته فيلسوفان چنان كه اشاره كرديد، به فيزيك توجه جدي داشتهاند. در ميان قدما البته تفكيك جدي ميان فلسفه و فيزيك نميبينيم؛ مثلا ارسطو به عنوان يكي از بزرگترين فيلسوفان تاريخ كتاب فيزيك يا طبيعيات دارد. تفكيك سخت ميان فيزيك و فلسفه به صورتي كه ما امروز ميشناسيم، از چه زماني رخ داد؟
ميتوان گفت اين اتفاق از دوران مدرن رخ ميدهد كه علم به معناي علم تجربي، در درجه اول در قامت علم مكانيك، شكل ميگيرد. با اينكه بنيادگذاران علم مدرن، در راس آنها گاليله و نيوتن، توجه به مباني فلسفي داشتند و فيزيك را همچنان «فلسفه طبيعي» ميناميدند، ولي كوشيدند كه گستره و توانايي هر يك از دو معرفت فيزيك و فلسفه را بشناسند و شأن هركدام را حفظ كنند. براي مثال نيوتن اگرچه به مباني فلسفي بحث خود توجه داشته، اماكوشيده تا جايي كه ممكن است مكانيك را از سويي بر مباني تجربي و از سوي ديگر بر مباني رياضياتي استوار سازد و به اندازه قدما و در رأس آنان ارسطو در پي گزارههاي متافيزيكي و فلسفي نباشد. پس از نيوتن كه مكانيك به مثابه يك علم تجربي تثبيت ميشود، تاثير خودش را در حوزههاي ديگر نيز ميگذارد و شاهد رشد شاخههاي ديگر فيزيك تجربي در حوزههايي چون الكتريسته، نورشناسي، مغناطيس، ترموديناميك و... هستيم. بعدا در سده نوزدهم فيزيك بسيار فربه ميشود و به عنوان يك علم تجربي و به گفته آگوست كنت به عنوان يك پوزيتيو تثبيت ميشود. اين مرحله را جدايي كامل دانش پوزيتيو از اسطوره و الهيات به طور عام و جدايي فيزيك از فلسفه به طور خاص تلقي ميكنند كه در سير تكاملي معرفت بشري روي داده است. اما در عين حال همواره دو دغدغه وجود داشت:
1) فيلسوفان با وجود اينكه اين دو را دو حوزه مطالعاتي متفاوت ميدانستند، ولي معتقد بودند كه نميتوان مرز دقيقي ميان آنها ترسيم كرد .
2) با كوشش برخي جريانهاي نوكانتي و با توجه به اين كانت فيلسوف خود فيزيك خوانده و ارزش بسياري براي علم طبيعي با برترين تجلي آن در فيزيك نيوتني قايل بود بحثهاي معرفتشناختي و روششناختي درباره فيزيك اهميت زيادي يافت. در فلسفه تجربي انگلستان هم توجه به روششناسي علوم تجربي به ويژه علوم طبيعي و در راس آنها فيزيك بسيار مهم شد. اينك توجه به داد و ستد دو معرفت مستقل و نياز يكي به ديگري تجربي اهميت يافت. به هر حال ميبينيم كه از كانت گرفته تا نوكانتيها، از پوزيتويستها گرفته تا تجربيها همه و همه به فيزيك توجه ويژهاي داشتند كه در جريان پوزيتيويسم منطقي به مثابه گونهاي ملتقاي اين چند جريان به اوج خود رسيد. البته ستيز افراطگرايانه پوزيتيويستهاي منطقي با مابعدالطبيعه موجب غفلتها و بيمهريهايي نسبت به فلسفه و خوارشماري آن شد. اين بازگشتي به سنت هيومي بود كه ارزشهاي منفي و مثبت خود را داشت.
منظور از سنت هيومي چيست؟
اين سنتي در تجربيگرايي است كه بر نگرش و انديشه ديويد هيوم استوار است. در اين سنت تنها دو نوع گزاره داريم: تحليلي يا تجربي. گزارههاي تحليلي صدقشان را در خودشان دارند و ارجاعي به عالم بيرون ندارند، مانند گزارههاي منطقي و حتي گزاههاي رياضياتي از نظر هيوم و هيوميان. اين گزارهها اگر صادق باشند از كليت و ضرورت برخورداراند يعني به اصطلاح در همه جهانهاي ممكن صادقند. اما گزارههاي تجربي به عالم بيرون ارجاع دارند و صدق و كذبشان از رجوع به عالم خارج معلوم ميشود. همين امر باعث ميشود كه آنها ضروري و كلي نباشند. هيوم گفته بود غير از اين دو دسته گزاره ديگري نداريم، يعني هر نوع جملهاي به جز اين دو نوع گزاره و مشمول صدق و كذب نيست. به طور مشخص هيوم گفته بود جملات متافيزيكي كه بخش مهمي از فلسفهاند (به هستيشناسي تعلق دارند) گزاره نيستند پس بايد آنها را به درون آتش بيندازيم. جملات اخلاقي هم كه از نظر هيوم گزاره نيستند. كانت كوشيده بود نوع سومي از گزارهها يعني گزارههاي پيشيني تركيبي را مطرح كند تا به ويژه جملات مابعدالطبيعه عام را نجات دهد و براي آنها حقانيت قايل شود و آنها را برخوردار از ضرورت و كليت جلوه دهد. اين نگرش كمابيش در جريانهاي وكانتي حفظ شد ولي در پوزيتيويسم منطقي بازگشت به هيوم صورت گرفت. يعني گزاره به همان دو نوع منحصر شد و هرگونه گزاره نوع سوم از جمله گزارههاي متافيزيكي و حتي به يك معنا فلسفي طرد شد. در نتيجه فلسفه در پوزيتيويسم منطقي در حد تحليل منطقي يا مجموعه گزارههايي كه در سخن گفتن از آن دو نوع گزاره مقبول از آنها به مثابه رابط يا چسب يا ملات ساختماني استفاده ميشود تنزل مقام يافت و بهشدت مورد بيمهري قرار گرفت. اگرچه نزد بنيادگذاران فلسفه تحليلي از واژه «فلسفه» استفاده ميشود و بزرگاني چون فرگه و راسل از «فلسفه رياضيات» و «فلسفه هندسه» صحبت ميكنند اما كساني چون كارناپ كه متاثر از ويتگنشتاين هستند، به طور مشخص نوعي گرايش ضد فلسفي و ضدمتافيزيكي دارند؛ يعني ايشان، به تعبير ويتگنشتاين، فلسفه را حداكثر نردباني ميدانند كه ما را به پشتبام ميرساند و چون به پشتبام رسيديم، ديگر به آن نياز نداريم و آن را از فرو مياندازيم. بنابراين از ديد چنين كساني حداكثر كار فلسفه كمك به تحليل مباحث گوناگون علم و روشنسازي مفاهيم آن است و تحليل منطقي نزد ايشان گونهاي غايت فلسفه است و متافيزيك مطرود است.
در خود كتاب نيوتن، يعني اصول رياضياتي فلسفه طبيعي، مباحث فلسفي كم ميبينيم. چرا در آن دوره فيزيكدانها اينقدر از پرداختن به فلسفه ميترسند؟ سوال بعدي اينكه اگر به اين مباحث نپرداختهاند، به اين معناست كه فلسفهاي ندارند يا آن فلسفه را ناگفته گذاشتهاند و كسي كه اهل فلسفه است ميتواند آن مباني را در كار ايشان بازشناسي كنند؟
كساني چون گاليله و نيوتن بهدرستي دريافتند مادامي كه ما بخواهيم صرفا درباره طبيعت تفلسف كنيم، به جايي نخواهيم رسيد.
منظور از تفلسف چيست؟
تفلسف يعني فلسفهورزي تنها با بهرهگيري از آنچه قوه عقل ميناميم. البته بعدا كانت ميكوشد تا نگاه به اين قوه عقل و فلسفهورزي را دقيق كند، چنان كه آنچه را عهدهدار طبيعيات محض است فاهمه مينامد و آنچه را عهدهدار مابعدالطبيعه خاص در سه جلوه كيهانشناسي عقلي و روانشناسي عقلي و خداشناسي عقلي ميداند (كه هر سه جزمي يا متعالي نيز خوانده ميشوند) «عقل نظري» مينامد. گاليله و نيوتن اين تحليل دقيق را نداشتند ولي متوجه بودند كه تفلسف در سنت مدرسي همچنان در سنت ارسطويي و فيزيك ارسطويي باقي ميمانيم و نميتوانيم علم دقيقي در باره عالم واقع پيدا كنيم. اين رويكرد در برابر جريان عقليگرايي سنتي هم متاثر از جريان تجربيگرايي بود كه فرانسيس بيكن طلايهدار آن بود هم به اين جريان كمك كرد. بيكن گفته بود براي شناخت طبيعت بايد مستقيما به خود طبيعت مراجعه كنيم و از خود آن بپرسيم. البته خود ارسطو به خاستگاه حسي معرفت و روش تجربي در علم طبيعياي چون زيستشناسي توجه كرده بود؛ ولي به ويژه در سنت مدرسي تفلسف به صورت تاملات عقلي محض روش غالب بود و نقش منفي منفوري در تاريخ انديشه داشت. عقلانيتي هم در رنسانس بر كرسي قبول نشست عقلانيت شكاك دكارتي بود. پيشروان علم جديد از پيشروان فلسفه جديد تاثير پذيرفتند و دريافتند كه با روششناسي گذشتگان نميتوانيم به تبيين درخور پديدههاي طبيعي بپردازيم. نميتوانيم به قوانين عام يا كلي حاكم بر رفتار اعيان و پديدههاي فيزيكي دست يابيم. كاملا آشكار شده بود كه طبيعيات ارسطو در مواردي از عقلگرايي خود قابل نقد است، در مواردي ساكت است، در مواردي نادرست است، در مواردي كاستي دارد. تبيين درستي از بسا پديدهها ندارد؛ بسا پديدهها را پيشبيني نميكند، نظرش درباره بسا پديدهها آشكارا نادرست است. اينجا فرصت بحث در باره شيوه تحقيق گاليله و تاثير آن بر نيوتن نيست. گاليله به طور جدي درگير مشكلات فيزيك ارسطويي در پديدههاي آزمونپذير، در كيهانشناسي و دستگاه خورشيد مركزي شده بود. تلسكوپ كوچك ساخته خودش در 1609 به او و ديگران كمك كرد تا پوسته جهان بسته ارسطويي را در ابعاد گوناگوني بشكافند و به دستاوردهاي مهمي در باره طبيعيات اجرام آسماني، هيات اجرام آسماني و حركات اجرام زميني و شباهت ميان اجرام آسماني و اجرام زميني برسند. با فيزيك ارسطويي و علل اربعه و عناصر چهارگانه در جهان تحتالقمر و مركزيت زمين و جهان افلاك اثيري نميشد بسا چيزهاي آشكار را توضيح داد. فيزيك و كيهانشناسي ارسطويي بيشتر حاصل تاملات فلسفي يك فيلسوف بودند كه كوشيده بود جهان را در قالب انديشههاي محدود خود درآورد، انديشههايي كه سهم نگرشهاي نظري صرف در آنها بسيار زياد و سهم ملاحظات دقيق تجربي درباره بخشهاي گوناگون جهان در آن بسيار اندك بود. فيزيك دكارتي هم بيش از اندازه در چنگ عقليگرايي بود و با آن نميشد كاري از پيش برد. بيهوده نيست كه نيوتن و كلارك چنان موضعگيري انتقادياي در برابر فيزيك دكارتي و لايبنيتسي دارند. دكارت با اينكه هم به گونهاي پيرو عقلانيت نقاد است، هم رياضيدان است، هم به فيزيك و اصول آن توجه دارد نميتواند فيزيك درخوري عرضه كند. او بيش از آن فيلسوف و عقليگرا است كه بتواند فيزيكي را پديد آورد كه نخستين خاستگاهش تجربه است و همواره به تجربه پايبند است. اين نيوتن است كه در كتابش از همان آغاز وفاداري خود را به تجربه و آزمون تجربي نشان ميدهد و از روششناسياي برخوردار است كه عيار علمي آن بالا است.
جاي فلسفه در اين روش علمي كجاست؟
آنجا كه ما را مجاز بداند كه استقرا كنيم و قوانين طبيعت را از اين استقرا استخراج كنيم. آنجا كه به ما اجازه ميدهد رياضيات را در تدوين نظريه مكانيكي به كار بنديم، چنان كه نيوتن با ظرافت و دقت تمام ضمن اينكه كاملا به مشاهده و آزمايش پايبند دادههاي تجربي را در قالب رياضيات ميريزد. قواعد فلسفي به او كمك ميكنند كه نشان دهد ضمن اينكه دانشمند است مفروضات فلسفي دارد، ولي تاكيدش اين است كه ميخواهد فلسفه طبيعياي توليد كند كه در درجه اول يك علم تجربي- رياضياتي است.
پيشفرض مهمي كه در ذهن نيوتن وجود دارد و به نظر ميرسد كه آن را آشكارا بيان نميكند اين است كه او دنيا را منظم ميبيند. آيا او اشاره ميكند كه اين پيشفرض را از كجا گرفته است؟
خير! اين از انتقادات اساسياي است كه در همان زمان كه كتاب انتشار مييابد به او وارد ميشود. البته اگر ميگفت من با تمسك با فلسفههاي ديگر مثل دكارت و لايبنيتس چنين ميگويم، از او پذيرفته ميشد. اما بيش از همه نيوتن با اين مشكل روبهرو بود كه دارد چيزي به نام گرانش را مطرح ميكند كه همه اجسام به هم وارد ميكنند و هيچ نشاني از آن نيست، ضمن آنكه اين امر يعني گرانش از دور هم تاثير ميگذارد. آن موقع تصور اين بود كه اگر اجسام قرار است بر هم تاثير بگذارند، بايد در تماس با هم باشند يا چيزي مثلا محيط مادياي آنها را به هم بپيوندد. تاثير گرانشي كه ديده نميشد از دور بود و به نظر ميآمد كه تماس مادياي مثلا ميان زمين و ماه يا زمين و جسمي كه بر آن سقوط ميكند وجود ندارد. اينها انتقادهاي جدياي بود كه نيوتن بايد به آنها پاسخ دهد. جالب است كه او ميدانست نميتواند پاسخي دهد. ازاينرو با درايت و درك درستي كه داشت ميگفت توضيح اينها را به كساني واگذار ميكنم كه بعدا ميآيند. او ميگفت من عملا ميگويم اين چيزها هستند و الان هم بهخوبي تبيين و پيشبيني ميكنم. با گذشت زمان او كار خود را انجام شده ميداند. او در زمان حياتش سه ويرايش از كتاب عرضه ميكند. در ويرايش سوم مربوط به سال 1726 يعني در يك سال پيش از مرگش قاعده چهارم را اضافه ميكند، در اين قاعده به لحاظ روششناسي روشن ميكند كه توضيح را به لحاظ روششناختي به آيندگان واگذار ميكند. او ميگويد: «در فلسفه آزمايشي (يعني فلسفه مبتني بر آزمايش) با گزارههايي مواجه ميشويم كه به روش استقراء عام و با دقت بسيار زياد از پديدهها استنتاج شدهاند، تا زماني كه پديدههاي ديگري رخ نداده باشند كه اين گزارهها را دقيقتر سازند يا مشمول استثنا واقع گردند، فرضهاي مخالف و قابل تصور ديگر را نميپذيريم». نيوتن در اينجا گويي در سده بيستم حضور دارد و سخن ميگويد، و تاكيد ميكند كه گزارهها بايد (به گفته ون فراسن) كفايت تجربي داشته باشند و مادامي كه اين كفايت را داشته باشند، از آنها استفاده ميكنيم. همچنين اگر از منظر استنتاج از طريق بهترين تبيين نگاه كنيم، اين گزارههايي كه از طريق آزمايش به دست آمدهاند، بهترين گزارهها هستند. اين سخن دقيق و حساب شدهاي است و نشان ميدهد كه نيوتن به پيشفرضهاي فلسفي مثل يكنواختي جهان و كاركرد قانون گرانش آگاه است. بسياري از كسان او را نقد كردهاند كه نيوتني كه تاكيد كرده فرضيه جعل نميكند، خود اصولي را به عنوان پيشفرض يا فرضيه يا قضيه (proposition, hypothesis) پذيرفته است. البته اين پيشفرضها متافيزيكي و فلسفياند و ميتوان با نيوتن همدلي كرد و گفت يك فيزيكدان تجربي هر چقدر هم بخواهد تجربي و رياضياتي باشد، باز از پذيرش برخي اصول فلسفي ناگزير است.
جهان مهندسي زمانه ما بر فيزيك نيوتني بنا شده است. اما از ميانه سده نوزدهم با پيشرفتهايي كه در عرصه تكنولوژي رخ داد، شواهدي به دست آمد كه با اصول نيوتني سازگار نبود و نيازمند به دستگاه مفهومي تازهاي براي توضيح پديدهها بوديم و پارادايم علمي دگرگون شد. آيا اين به نحوي آشكارگي دوباره اهميت فلسفه براي فيزيك نبود؟ يعني اين شواهد جديد نشان ميداد كه گويي دستگاه مفهومي فيزيك آينهاي در برابر طبيعت نيست، بلكه مفاهيمي براي توضيح هر چه بهتر واقعيات است.
رويدادي كه سرانجام در سال 1905 به طرح نظريه نسبيت خاص انجاميد نهايتا در اين نگرش تبلور يافت كه در سرعتهاي بالا مكانيك نيوتني كار نميكند، به طوري كه براي سرعتهاي بالا ما به مكانيك ديگري نيازمنديم كه تواناييهاي بيشتري داشته باشد. اين نياز به مكانيكي با توانايي بيشتر كه به صورت مكانيك نسبيتي جلوهگر شد به معناي نفي مكانيك نيوتني نبود و نيست، بلكه به معناي اين بود ما به مكانيك گستردهتري نيازمنديم كه اين مكانيك نيوتني در سرعتهاي معمولي حد آن مكانيك باشد. اين در چارچوب همان قاعده تطابق يا تناظر يا اصل همخواني (correspondence principle correspondence rule)
نيلز بور است كه مكانيك نسبيتي و مكانيك كوانتومي كه نظريههاي بنيادين فيزيكياند در شرايط حدّي خاصي به همان مكانيك كلاسيك يا فيزيك كلاسيك ميگرايند. اين شرايطِ حدّي خاص براي مكانيك نسبيتي همان سرعت كم نسبت به سرعت نور است. مكانيك نيوتني در سرعتهايي كه مجذور سرعت ناظر نسبت به مجذور سرعت نور قابل اغماض باشد، قابل استفاده است و دقت قابل قبولي دارد، ضمن آنكه در جهان روزمره مهندسان براي طراحي آسمانخراشها و پلهاي عظيم از مكانيك نيوتني استفاده ميكنند. حتي براي طراحي فضاپيما و ماهواره هم ما به خوبي از مكانيك نيوتني بهره ميگيريم.
يعني به نظر شما يك تغيير پارادايمي اتفاق نيفتاده است؟
من اصلا در حوزه علوم تجربي، به ويژه علوم طبيعي، به چيزي تحت عنوان دخالت پارادايم و تغيير پارادايمي باور ندارم. من كه علم را گونهاي دستگاه باور مدعي شناخت ميدانم و اگر يكي از عناصر شناخت را «صدق» باور يا گزاره يا نظريه علمي بدانيم علم را رو به پيشرفت و تكامل ميدانم. البته در سير پيشرفت علم، به ويژه علمي مانند فيزيك كه برجستهترين نمونه علم تجربي طبيعي است، همواره تغييرهايي در مفاهيم صورت ميگيرند يا پرشها و جهشهاي معرفتي و علمياي اتفاق ميافتند ولي اين تغييرها و پرشها و جهشها را هرگز نبايد انقلاب و تغيير پارادايم دانست. فيزيك به گونهاي انباشتي ولي، نه لزوما خطي، پيشرفت ميكند و نظريههاي برخوردار از قدرتهاي تبييني و پيشبينيكنندگي بيشتر جاي نظريههاي برخوردار از توانايي محدودتر را ميگيرند ولي اين در بيشتر موارد به معناي نفي و نسخ نظريههاي پيشين اگر براستي «علمي» بودهاند نيست، بلكه به معناي دقيقتر شدن و تواناتر شدن آنها است.
اما اين را كه گفته ميشود در خود فيزيك مدرن نيز يك تبيين واحد براي همه پديدهها ارايه نميشود چگونه ميتوان توضيح داد؟ مثلا اينكه در مورد نور برخي مشاهدات با نظريه موجي نور قابل توضيح است، در حالي كه برخي ديگر با نظريه ذرهاي نور قابل تبيين است. آيا همين كه براي يك پديده يكسان در ظهور و بروزهاي مختلفش از دستگاههاي مفهومي متفاوت بهره ميگيريم، نشان دهنده اين نيست كه نگاه ما به فيزيك بايد تغيير كند؟ يعني فيزيك ديگر آينه طبيعت نيست، بلكه يك دستگاه مفهومي است براي تبيين بهتر واقعيت؟
من با شما از اين حيث همدل هستم كه بگويم قوانيني كه فيزيك به عنوان قوانين فيزيكي به آنها دسترسي پيدا كرده است، لزوما قوانين طبيعت نيستند. اما با تفسير شما موافق نيستم كه ما از قوانين طبيعت خيلي دور هستيم. قوانين فيزيكي در حد مجانبي و ايدهآلشان نهايتا به سمت قوانين طبيعت ميگرايند. من از اين حيث با شما موافقم كه درست نيست بگوييم هر آنچه فيزيك ميگويد قوانين طبيعت است. اين خوشخيالي و رئاليسم خام است. فيزيك خطاپذير و تغييرپذير است و به مثابه يك علم تجربي بايد خودش را تصحيح كند. نيوتن نيز چنين ميگفت. اينشتين نيز چنين ميگفت. همه فيزيكدانان راستين چنين نظري دارند. چنين نيست كه فيزيكدان دستش را زير چانهاش بگذارد و بگويد هر آنچه من بگويم صادق است. به هر حال مشاهده و آزمايش در فيزيك حرف نهايي را ميزنند و معيار اصلي براي كنترل نظريه فيزيكياند. البته همسازي نظريه فيزيكي با نظريههاي پذيرفته پيشين كه در پيوند رياضياتي نظريه جديد با نظريههاي مقبول پيشين تجلي مييابد هم مهم است. اگر من چنان چيزي را درباره كار فيزيكدان ميگويم اين را هم بايد تاكيد كنم كه هرگز نبايد گمان كرد كه فيزيكدان از واقعيت پرت است و هر آنچه ميگويد نظر يك آدم وهمي است. اين همه دستاوردهاي عظيمي كه در فيزيك داريم و به ويژه در تكنولوژي بسيار پيشرفته آنها را به كار ميبنديم، اين همه پيشبينيهاي مهم ظريف و دقيقي كه در چارچوب نظري صورت ميگيرند و مشاهدات بعدي زود يا دير آنها را تاييد ميكنند، همه و همه نشان ميدهند كه فيزيك بنيادهاي محكمي دارد و قوانين فيزيكي كمابيش به قوانين طبيعت نزديكند. اين توان تبييني و پيشبينيكنندگي نظريههاي فيزيكي و نقششان در ابزارسازي و فراهمسازي توان دخالت در واقعيت طبيعي فيزيكي به معجزه شبيه است. ولي به گفته بزرگاني چون كواين و پاتنم اين معجزه نيست. پس چيست؟ اين نشان دهنده واقعنمايي شگفتانگيز فيزيك است. اين تجلي واقعگرايي علمي به معاني عام و خاص و در ابعاد هستيشناختي و معرفتشناختي و معناشناختي و روششناختي و حتي ارزششناختي است كه فيزيك با درخشش بسيار در حوزههاي گوناگون آن را نشان ميدهد.
يعني حتي از فيزيك بطلميوسي به فيزيك نيوتني يك تغيير پارادايمي رخ نداده است؟
اين پارادايم و تغيير پارادايمي شما را مانند بسا كسان رها نميكنند! پيش از هر چيز بايد گفت كه الگوي بطلميوس براي گردش افلاك «فيزيك» نيست، بلكه تنها يك الگو در چارچوب دانش هيات و در تقسيمات سنتي متعلق به رياضيات، آن هم رياضيات كاربردي است. آنچه بطلميوس عرضه كرده يك الگو (مدل) است. خود بطلميوس هم تاكيد ميكند كه تنها يك الگو عرضه ميكند و ميگويد شايد بتوان الگوي ديگري هم عرضه كرد. البته بطلميوس آن زمان از اين نگرش بيشتر فلسفي نه فيزيكي برخوردار بود كه زمين مركز جهان است و افلاك گرد مركز جهان يا زمين ميچرخند. اين الگو در اساس نادرست بود. روزي بايد معلوم ميشد كه اين الگو نادرست است زيرا با واقعيت طبيعي آنگونه كه هست تطابق ندارد. گزارهاش از همان اساس كاذب بود. اتفاقا تا آن اندازه كه اين مرد بزرگ پايبند به مشاهده و محاسبه امر واقع بود دريافت كه مركز جهان نميتواند بر مركز زمين منطبق باشد. بنابراين اين دو را دو نقطه جدا از هم گرفت و نام فاصله آنها را «معدل المسير» گذاشت. او تا آنجا كه به واقعيت رجوع كرد و قرار بود واقعيت را توضيح دهد دريافت كه برخلاف فرموده فلسفه ارسطويي مركز زمين نميتواند مركز جهان يعني مركز همه افلاك متحدالمركز باشد. امروزه ما ميدانيم كه اين اشكال در اصل بازتاب بيضوي بودن (نه دايرهاي بودن) مدارهاي واقعي سيارات به دور خورشيد يا مدارهاي ظاهري خورشيد و ماه و پنج سياره به دور زمين بود. به اين علت يا دليل بود كه آن مرد بزرگ خود گفت كه آنچه عرضه ميكند تنها يك الگو است كه ميتواند جايش را به يك الگوي بهتر بدهد. پس اين الگو كه مبناي فلسفي و پردازش رياضياتي داشت و عنصر تجربي راستينش اندك بود از همان آغاز و در اساس نادرست، خطا و كاذب بود. ولي در مواردي مانند تبيين و پيشبيني خسوف و كسوف موفق بود. علت اين موفقيت نه درستي الگوي بطلميوسي بلكه صرفا اين بود كه هر گاه شما بخواهيد خورشيدگرفتگي و ماهگرفتگي را بر پايه وضعيت سه جسم زمين و ماه و خورشيد توضيح بدهيد هيچ تفاوتي ندارد كه زمين به دور خورشيد بگردد يا خورشيد به دور زمين. به همين علت است كه دستگاه زمين- مركزي بطلميوسي در تبيين و پيشبيني كسوف و خسوف بيشترين موفقيت خود و بيشترين تطابق را با دستگاه خورشيد-مركزي كوپرنيكي دارد. اين چگونه است كه تا پاي تبيين و پيشبيني بسا پديدههاي ديگر به ميان ميآيد الگوي بطلميوسي با مشكل روبهرو ميشود؟ علتش همان است كه گفتم كه اين در اصل يك الگوي نادرست بود كه در مورد خاصي مانند خسوف و كسوف و چند مورد ديگر تنها و تنها به اين علت موفق جلوه ميكرد كه در اين موارد فرقي نميكند كه زمين به دور خورشيد بگردد يا خورشيد به دور زمين. مشكلات كه فزوني گرفت، تناقضها كه پيدا شد اخترشناسان به فكر چاره افتادند. اول از همه خود بطلميوس در پي الگوي بهتري بود. بعد در جهان اسلام تعداد زيادي از اخترشناسان كوشيدند مشكلات فلسفي و رياضياتي و بعضا مشاهدتي را حل كنند. ميتوان به شكوك ابنهيثم در نقد بطلميوس تا چندين الگوي غيربطلميوسي در مراغه و اسپانيا اشاره كرد كه متاسفانه اتفاق مهمي در دستيابي به گزارههاي صادق نيفتاد. در بعد فلسفي كه كاتوليكتر از پاپ بودند و در وفاداري به ارسطو كوشيدند از شر معدلالمسير راحت شوند و مركز جهان خوشگل كروي را بر همان مركز زمين منطبق كنند. در الگوي رياضياتي هم با وجود برخورداري از هوشمندي در مثلا عرضه الگوي جفت توسي از سوي خواجه نصيرالدين يا به نام او نهايتا پايبندي به واقعيت مشاهدهپذير صورت نگرفت. حتي در نجات مدار خوشگل دايرهاي مشاهده قرباني هم شد! اين را هم بگويم كه الگوي بطلميوسي و الگوهاي نابطلميوسي جهان اسلام بسيار پيچيده بودند به گونهاي كه براي تبيين حركت ماه يا يك سياره از نظر ناظر زميني به تركيب پيچيدهاي از چندين حركت نياز بود كه البته طراحي و تركيب آنها بسيار نبوغآميز بود. من همواره به دانشجويانم توصيه كردهام نسخهاي از المجسطي را در خانه داشته باشند و هر از گاهي نگاهي به آن بيندازند تا چشمشان به يكي از شگفتانگيزترين تجليات هوشمندي ذهن آدمي در تركيب اين همه حركت من درآوردي براي افلاك بيفتد: كاري كه به قول بزرگاني چون افلاطون «براي نجات دادن نمودها» انجام شده است، البته بيآنكه از نظر «صدق» ارزشي داشته باشد. كوپرنيك كه هم با مشكلات الگوي بطلميوسي آشنا بود هم با بيشتر راهحلها يا الگوهاي نابطلميوسي جهان اسلام، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه با الگوي بسيار سادهتر خورشيد- مركزي ميتوان بسا پديدهها را به آساني توضيح داد، الگويي كه معلوم شد مطابقت زيادي با واقعيت دارد هر چند مدارها نه بيضوي بلكه دايرهبودند. اينكه كوپرنيك چگونه به اين الگو رسيد و نقش ديدگاههاي فلسفي واقعيات تجربي و محاسبات رياضياتي در آن چگونه بود موضوع جذابي است كه اين گفتوگو جاي طرح آن نيست. ميبينيد كه قصه نه قصه تغيير پارادايمي بلكه حركت از يك الگوي ابزاري غيرفيزيكي آميخته با فلسفه و كاربست دلخواه رياضيات براي دستيابي به الگوي ابزاري كاذب به سوي دستيابي به مكانيك و قانون جهانشمول گرانش و كاربست آن بر حركت دو جرم فيزيكي نسبت به يكديگر است. آن كجا و اين كجا! بنابراين در فيزيك نه در پي الگو به مثابه ابزار در چارچوب يك پارادايم بلكه در پي نظريه صادق در چارچوب صدق مطابقتي هستيم. گزارههاي ما نهايتا بايد به عالم واقع ارجاع داشته باشند. اگر گزارههاي ما به عالم واقع ارجاع راستين نداشته باشند، زود يا دير نظريه از هم ميپاشد. صدق در فيزيك مطابقتي است و نظريه فيزيكي بايد نهايتا به عالم واقع ارجاع داشته باشد. اگر به تعبير «آينه طبيعت»، كه از رورتي است، برگرديم من همچنان بر اين باورم كه فيزيك ميخواهد آينه طبيعت باشد، اگرچه ممكن است اين آينه كج و معوج و كدر باشد و دقيق نشان ندهد.
در اين بحث به نظر ميرسد شما بيشتر طرف فيزيكدانها را گرفتهايد.
پاسخ. بله، همين گونه است، البته با احتياطهايي كه واقعگرايي انتقادي، عقلگرايي انتقادي و واقعگرايي علمي به من آموختهاند و ميآموزند.
بحث ما اين نيست كه فيزيكدان متوهم است و به دام نسبيگرايي بيفتيم، اما در فلسفه علم خود بحث صدق به مثابه مطابقت تنها يك نظريه است و ما نظريههاي ديگري مثل صدق به مثابه هماهنگي و انسجام يا صدق به مثابه كاركرد را هم داريم. چه ايرادي دارد كه ما نظريههاي علمي را بر اساس صدق به مثابه كاركرد در نظر بگيريم، يعني اين نظريهها توضيح بهتري ارايه ميدهند و كاركرد دارند. چه ايرادي دارد كه اين نظريه كاركردي را بپذيريم؟
احمد حسن زِوِيل، شيميدان مصري- امريكايي و برنده نوبل كه امردادماه امسال در هفتاد سالگي درگذشت، توانست نوعي تلسكوپ براي ابعاد فمتو بسازد. او نشان داد كه همه حرفهايي كه فيزيكدانها و شيميدانها (مثلا پنخستينگ كه دوبار برنده جايزه نوبل شد و زويل استاد كرسي پنخستينگ در كلتك بود) در باره اوربيتالها و پيوندهاي شيميايي ميگفتند، درست است. نمونههاي زياد ديگري هستند كه نشان ميدهند كه صدق در فيزيك و در هر علمي بايد مطابقتي باشد. ادينگتن رييس رصدخانه پادشاهي انگلستان گروهي را مامور كرد كه با بهرهگيري از خورشيدگرفتگي 1919 در آفريقا پديده خمش نور در پيرامون جرمي چون خورشيد را كه نظريه نسبيت عام اينشتين آن را نشان داده بود مورد آزمون تجربي قرار دهند. پس از بازگشت گروه و بررسي دقيق نتايج رصد معلوم شد كه استنتاج اينشتين كاملا درست و دقيق بوده است. هنگامي كه منشي اينشتين به او خبر داد كه پيشبيني او در مورد خميدگي نور در پيرامون خورشيد تاييد شده است، او شانه بالا انداخت و گفت «ميدانستم!» به آزمونتجربي نظريه كوارك و يافتن همه كواركها و پادكواركهاي پيشبيني شده طي حدود 30 سال توجه كنيد. به آزمون تجربي نظريه هيگز در باره بوزون هيگز و يافتن اين ذره پس از 48 سال در شتابدهنده بزرگ هادروني سرن توجه كنيد. هر باوري به تاييد نهايي يك نظريه توسط تجربه در چارچوب واقعگرايي علمي است كه معناي عام آن اين است كه همه نظريههاي فيزيكي در مورد هستومندها (هستومندهاي مشاهدهپذير به طور عام و هستومندهاي مشاهدهناپذير به طور خاص) به گونهاي هستند كه اولا باور داريم مستقل از ذهن ما وجود دارند و ثانيا ما ميتوانيم به آنها علم پيدا كنيم. البته اين نگرش به خطاپذيري و اصلاحپذيري نظريههاي فيزيكي باور دارد. من باورم اين است كه اكثر قريب اتفاق فيزيكدانان دانسته يا نادانسته در پي صدق مطابقتياند هر چند باور ندارند كه هر آنچه هر فيزيكداني ميگويد، صادق است. هر نظريهاي درباره صدق به جز نظريه مطابقتي صدق با بسا دشواريها روبهرو است. اگر از ديدگاه تقريبا تبييني به نظريههاي صدق بنگريم من به آساني ميگويم كه نظريه مطابقتي صدق بهترين تبيين است يا بهترين تبيين را دارد.
پشت اين نگرش يك پيشفرض مهم ديگري نيز هست كه تصريح نميشود و آن اين است كه جهان كاسموس (= مجموعهاي منظم) است و آشوبناك (chaotic) نيست. در حالي كه برخي فيزيكدانان ميگويند جهان آشوبي است كه ما نظم را به آن فرافكني ميكنيم.
البته فيزيكدانان نميگويند جهان خائوس (آشوب) است. حداقل من چنين چيزي را سراغ ندارم. ممكن است شما در نگرشي مابعدالطبيعي بگوييد كه ما تعريف دقيق يا درك درستي از نظم نداريم. ما بنا بر دستگاه ادراكي خود با جهان از پس عينكي روبهرو ميشويم كه رنگ نظم را بر جهان ميزند. اين ميتواند ديدگاهي باشد. اتفاقا امروزه چندان طرفداراني ندارد. ما در بحث از قوانين طبيعت حتي از بحث هيومي در چارچوب نظم و انتظام عبور ميكنيم. اينجا فرصت گفتوگو در اين باره نيست. ولي به اشاره عرض ميكنم كه از اواسط دهه 1970 با كارهاي كساني چون تولي، درتسكي و آرمسترانگ و ديگران مباحثي چون «ضرورت» و «كلي»ها (universals) وارد بحث از قوانين طبيعت شده است. امروزه در فلسفه علم از متافيزيك تحليلي بهره ميگيريم كه درآن از ضرورت قوانين طبيعت و پيوند آنها با «كلي»ها سخن ميگوييم و حتي به گونهاي ذاتيگرايي علمي رسيدهايم كه طرفداراني مانند كريپكي دارد. سخن گفتن آغازين از غلبه نظم بر آشوب هم بهترين تجلي خود را در رساله تيمائوس افلاطون پيدا كرده كه در آن ميبينيم افلاطون چگونه ميكوشد تا ساختار منظم رياضياتي جهان را از شكل خود جهان و مدارهاي خداياني چون ستارهها تا ساختار رياضياتي عناصر چهارگانه حاصل كار خود خداوند (دميورژ يا دميورگوس (صانع)) بنماياند. در نگاه فلسفي افلاطون اصولا آفرينش جهان به معناي نظميابي جهان به دست دميورگوس است كه حكيم و مدبر مطلق است. آنچه در نظريه آشوب و پديدههاي آشوبناك شاهديم كوشش براي دستيابي به ساختمان رياضياتي اين پديدهها است كه پديدههاي محلي و منطقهاي (local) اند نه جهاني (global) . جالب اينجا است رياضيات پيشرفتهاي زيادي در بررسي آشوب داشته است. ما امروزه حتي ميتوانيم معادلات آشوبناك را كه معادلاتي غيرخطياند، به نقاشي تبديل كنيم و ببينيم كه معمولا چه طرحهاي زيبايي دارند و در ساختار بزرگتر خود ساختار منظمي دارند.
آيا ديدن جهان به شكل يك كاسموس به دترمينيسم نميانجامد؟
چرا!
آيا اين خطرناك نيست؟
چه خطري و چه اشكالي دارد؟
خوب همهچيز پيشبينيپذير ميشود!
مگر به خودي خود اشكال دارد كه همهچيز، البته عليالاصول پيشبينيپذير باشد؟ از نظر من اگر يك «اومنيساينت» (omniscient) يعني داناي مطلق، يا همهدان، وجود داشته باشد او به همهچيز علم دارد و همهچيز برايش پيشبينيپذير است. اما از آنجا كه دانش ما انسانها با وجود آنچه پيش از اين در ستايش آن از من شنيديد، بسيار بسيار محدود است و با دانش تجربي است كه به شناخت علمي ميرسيم، علم ما كامل و جامع و دقيق نيست. بيآنكه من به نسبيگرايي معتقد باشم معتقدم كه شناختمان از امور محدود است. در چارچوب همين فيزيك كنوني بر سه نوع ذره جهان سه نوع آمار حاكم است و شناخت ما از آنها به گونهاي احتمالاتي است. فعلا در مكانيك كوانتومي رايج اصل يا رابطه عدم قطعيت هايزنبرگ حاكم است. ولي به هر حال من معتقدم جهان ما در ساختار اساسي خود علت و معلولي است. هيچ اتفاقي در جهان بدون علت روي نميدهد. ارسطو درست گفت كه اصل عليت «امالمسائل» است. اگر رابطه عدم قطعيت و حاكميت سه آمار فوق صرفا معرفتشناختي هم نباشند، دست كم ميتوان از «عليت احتمالاتي» سخن گفت. شما به هر حال نگران خطر دترمينيسم و پيشبينيپذيري نباشيد. جهان پيچيدهتر و تعداد پارامترهاي دخيل در كار جهان بسيار بيشتر از آناند كه شما را نگران كنند!
يعني شما عدم قطعيت را ذاتي فيزيك نميدانيد و مثل اينشتين معتقديد كه مشكلي است كه بايد حل شود.
بله، فكر ميكنم بايد حل شود. من معتقدم در نهايت بايد به يك مكانيك كوانتومي دست پيدا كنيم تا بتوانيم توضيح دهيم كه چرا الكترون به جاي اينكه از اين مسير حركت كند، از آن مسير حركت ميكند. البته همين جا بگويم كه چنان مكانيك كوانتومياي از اين مكانيك كوانتومي موجود خيلي دور نخواهد بود و در گذار از اين به آن مكانيك كوانتومي آينده انقلاب و تغيير به اصطلاح پارادايمياي روي نخواهد داد. ما به روايت گستردهتري از مكانيك كوانتومي ميرسيم كه عناصر اساسي اين مكانيك كوانتومي كنوني و توان تبييني و پيشبينيكنندگي و فنشناختي آن را خواهد داشت. ولي در اين سه بخش نيرومندتر خواهد بود و اصل عدم قطعيت يا از آن حذف خواهد شد يا ويژگي معرفتشناختي آن كاملا آشكار خواهد شد و اين مكانيك كوانتومي كنوني به حالت خاصي از آن تبديل خواهد شد.
در سخنتان به بازگشت متافيزيك در دهه 1970 به فيزيك اشاره كرديد. منظورتان چيست؟
در مقطع دكتري فلسفه علم احتمالا براي نخستينبار در جهان درسي به نام «متافيزيك تحليلي» تعريف كرديم. عرض كردم كه در بازگشت پوزيتيويسم منطقي به سنت هيومي و پذيرش معيار تحقيقپذيري تجربي به عنوان معيار معناداري براي گزارههاي علمي (در كنار گزارههاي تحليلي منطق و رياضيات) مابعدالطبيعه كه فاقد چنين گزارههايي تلقي ميشد به كنار نهاده شد. كتاب مهم «زبان، صدق و منطق»، نوشته آير، تا حدي چونان چكيده نگرش پوزيتيويسم منطقي تلقي شد، با مقاله معروف «حذف مابعدالطبيعه» آغاز ميشد. پوپر در توجه به مابعدالطبيعه راه خود را رفت، هر چند دركي كه او از مابعدالطبيعه داشت درك درستي نبود و من نشان دادهام كه درك نادرست او از مابعدالطبيعه چه مشكلاتي براي تاريخ علم و تاريخ مابعدالطبيعه و فلسفه علم دارد. آرام آرام تندرويهاي پوزيتيويسم در نفي مابعدالطبيعه و احساس بينيازي از آن از ميان رفت و آشكار شد كه مابعدالطبيعه به راستي هم گريزناپذير است هم ضروري. همچنين ورود جريانهاي غيرپوزيتيويستي گوناگون به درون سنت تحليلي در توجه اين سنت به مابعدالطبيعه نقش داشت. بحث از آنها بيرون از حوصله اين گفتوگو است. خوانش دقيق كانت هم بسيار مهم بوده است. كانت تنها مابعدالطبيعه خاص را ناممكن دانسته بود در حالي كه مابعدالطبيعه عام را پذيرفته و اصلا كار خود را مابعدالطبيعه مابعدالطبيعه دانسته بود. نهايتا با كوششهاي شمار زيادي از فيلسوفان تحليلي مباحث مهم مابعدالطبيعي وارد سنت تحليلي به طور عام و وارد فلسفه علم در اين سنت به طور خاص شد. امروزه مقالات و كتابهاي زيادي در اين زمينه نوشته و منتشر ميشوند. چند سالي است كه انجمني بينالمللي به نام «انجمن متافيزيك علم» هم توسط شماري از فيلسوفان علم تاسيس شده است و شاهد طرح مباحث متافيزيكي در درون فلسفه علم و فلسفه فيزيك و بسياري از فلسفههاي خاص يا مضاف ديگر هستيم.
چه مباحثي دارد؟
در باره مباحث گوناگوني بحث ميشود، مثلا در باره وجود يا مقولات وجود يا عليت يا گونههاي وجود يا انواع طبيعي يا ابژه يا مفاهيمي مانند هستومند (entity) يا مباحث مربوط به زمان و مكان يا بحث در باره امكان و ضرورت يا ذات يا جوهر يا اينهماني يا ويژگي و...، اينها مفاهيمياند كه فيزيكدانان آگاهانه يا ناآگاهانه با آنها كار ميكنند و به آنها نياز دارند ولي آنها را از فيزيك استخراج نكردهاند. آنها را دانسته يا ندانسته از جاي ديگر آوردهاند. اين همان متافيزيك است. البته تعاريف متفاوتي از متافيزيك عرضه ميشود، از صرف هرگونه ادعاي معرفتي غيرعلم تا توجه به تعاريف ارسطو از اين دانش در كتابي كه بعدا همين عنوان متافيزيك يا مابعدالطبيعه را يافته است. در جهان اسلام با عنوان الهيات (در دو بخش عام و خاص يا امور عامه و امور خاصه) شناخته شده كه در راس همه علوم است. به نظر من ما بايد هر گرايشي در مابعدالطبيعه همچنان حول محور وظيفه يا تعريفي بچرخد كه ارسطو براي اين «سوفيا» يا «الهيات» يا «فلسفه اولي» اعلام كرده است. البته او خودش واژه «متافيزيك» را به كار نبرده است؛ ولي ميگويد محوريترين وظيفه اين دانش كه دانش برين يا فلسفه اولي است همانا «علم به موجود بماهو موجود»يا «علم به وجود بماهو وجود» است؛ يعني در باره احكام «موجود» يا «وجود» صرف نظر از اينكه چه «موجود»يا چه «وجود»ي است بحث ميكند. اگر اين تعريف را براي متافيزيك بپذيريم، به آساني ميتوانيم نياز علومي مانند فيزيك به متافيزيك را بپذيريم. هر دانشمندي و به ويژه هر فيزيكداني دانسته يا ندانسته با مفاهيم بنيادين مهمي سر و كار دارد كه در اصل متافيزيكياند و متافيزيكدان عليالاصول بيشترين تخصص را براي بحث در باره آنها دارد. البته دستاوردهاي فيزيكدانان متقابلا به متافيزيكدانان كمك ميكنند تا هم مفاهيم تازهاي را مطرح كنند هم مفاهيم قديمي و موجود را در پرتو معرفتي جديدي بنگرند و تحليل كنند چنان كه امروزه هر متافيزيكدان تحليلي كه بخواهد به مفاهيمي چون «ماده»، «حركت»، «زمان»، «مكان»، «پايستگي»، «سفر به گذشته» و... بپردازد از دستاوردهاي فيزيك در اين زمينهها بهره ميگيرد. بنابراين امروزه يك تعامل و آشتي جدي ميان فيزيك و متافيزيك در فلسفه تحليلي صورت گرفته است.
بحث را با رابطه فلسفه و فيزيك شروع كرديم و بد نيست با همان هم به پايان برسانيم. امروز شاهديم كه برخي فيزيكدانهاي بزرگ و در راس ايشان استيون هاوكينگ ادعاهايي ميكنند كه از نظر فيلسوفان فلسفي تلقي ميشود و فيلسوفان مدعياند كه اصلا ايشان صلاحيت پرداختن به اين مباحث را ندارند. نظر شما در اين نزاع چيست؟ مثلا اين ادعايي كه هاوكينگ مطرح كرده بود كه جهان از هيچ برآمده و در مباحث عامه پسند فيزيكي نيز بسيار مورد استقبال و توجه قرار گرفت.
ببينيد! بحث بر سر اين است كه فيزيكدان بماهو فيزيكدان ميخواهد در باره جهان طبيعي پژوهش كند و سخن بگويد. يكي از زمينههاي پژوهش منشا يا خاستگاه يا چگونگي پديدايي؟ جهان طبيعي است. اصولا كيهانشناسي فيزيكي به صورت «علم به خاستگاه، تحول، ساختار و سرنوشت جهان» تعريف نميشود. پس فيزيكدان در چهره كيهانشناس، كه هاوكينگ خود يك كيهانشناس درجه اول است، همواره به آغاز جهان توجه دارد. توجه به آغاز جهان هم از نظر درك احتمالي چگونگي پديدآيي جهان اهميت دارد هم از نظر چكونگي پديديي ماده و نيروهاي بنيادي و بعد ذرات بنيادي و پس از آن هم اتمهاي عناصر مهم در ساختمان جهان. پس فيزيك يعني كيهانشناسي فيزيكي به لحظات آغازين توجه دارد و به ويژه ميخواهد از زمان پلانك يعني 10 به توان منفي 43 ثانيه پس از مهبانگ (big bang) به عقبتر برود تا برسد به لحظه صفر يعني زمان مهبانگ. پس از آن اگر بتواند به پيش از مهبانگ نفوذ كند و احتمالا دريابد كه مهبانگ «چرا» و «چگونه» و «از چه چيزي» (مثلا از «هيچ») پديد آمده است. براي گذر از زمان پلانك به پيش از آن نياز داريم كه گرانش را كوانتومي كنيم و به وحدت نهايي چهار نيروي بنيادي طبيعت دست يابيم. سه تاي آنها را عبدالسلام و گلاشو و واينبرگ وحدت بخشيدهاند و در 1979برنده جايزه نوبل شدند. فعلا كوانتومي كردن گرانش برايمان دشوار است. ولي تامل در باره خاستگاه جهان از سوي فيزيكدان در دو مقام كيهانشناس و فلسفهورز جريان دارد. البته به صرف فيزيكدان بودن فعلا نميتوان در باره آغاز جهان سخن گفت. هر گونه نظريهپردازي غيرفيزيكي فرارفتن از وظيفه فيزيكي است. در اينجا اگر فيزيكداني سخن بگويد سخنش فلسفي است. البته اين فلسفهپردازياي است كه از دستاورد فيزيكدان بهره ميگيرد. اگر كيهانشناسي چون هاوكينگ به فلسفهورزي در اين باره بپردازد البته فلسفهورزي ميكند. ولي تفاوت است ميان فلسفهورزي يك كيهانشناس درجه يك كه تخصص كيهانشناختي بالايي درباره لحظات آغازين دارد و با فلسفه هم چندان بيگانه نيست و فلسفهورزي كسي كه هيچ آشنايي با كيهانشناسي و جهان فيزيكي و قوانين بنيادين فيزيكي ندارد. هاوكينگ اگر بخواهد از فراطبيعت سخن بگويد وارد مقام فيلسوفي ميشود و بايد با فيلسوفان سر و كله بزند. او از دانش كيهانشناسي درخور برخوردار است؛ ولي نياز دارد بيش از اين خود را مسلح به فلسفه، در زمينه مابعدالطبيعه و هستيشناسي، كند. اين را هم عرض كنم كه با وجود مخالفتهاي گوناگون با اين گونه انديشهورزي هاوكينگ در ايران و خارج، من تاكنون شاهد اين نقد اصولي و بنيادي به او نبودهام.