جادوي كلمات
حسين پاكدل
نمايشنامه نويس و كارگردان تئاتر
شش: و يك شب شبي بود از شبهاي ماه رمضان و تا دقايقي ديگر مرشد معروف شهر در اين قهوهخانه نقل داشت. پدر ميگفت شب آخر ماه، سهرابكشان است و جاي سوزنانداختن نيست. ديگر ياد گرفته بودم و به بهانههاي مختلف خود را ميرساندم به آن مأواي امن نقل و نقالي. وقتي مرشد رمضان با آن هيبت ساده ولي نوراني بر جايگاه نقل ظاهر ميشد و كسي از جمع صلوات خبر ميكرد، فوارهها بسته، قليانها ساكت، شاگردان بيحركت، سماورها آرام و نفسها در سينه حبس ميشد. بودنها در حضور او رنگ ميباخت. حتي قناريها و چلچلهها و بلبلها و سه طوطيي ورّاج جدا از هم در قفسها سراپا گوش ميشدند. و مرشد با ياد خدا سخن ميآغازيد. رسا و گوش نواز. با چينشي دراماتيك هوش و حواس آدم را ميربود. انگار بر تالاري باشكوه نمايشي عظيم آغاز ميشد: به نام خداوند جان و خرد، كزين برتر انديشه برنگذرد...
و من چهقدر دلم ميخواست وقتي بزرگ شدم مثل مرشد رمضان نقال باشم.
هفت: و شايد روزي در گوشهاي از همين سبزه ميدان كلماتي ديگر از اين جنس سرنوشت مرا نوشتند. صدايي از آينده مرا به خود خواند. روگرداندم، خوشصدا مردي بود قدبلند با صورتي شبيه شمايل معصومين كه بر در و ديوار قهوهخانهها بود. مرد، پردهاي آويخته بود به ديوار و جماعتي مقابل او ايستاده و نشسته. ريز و درشت. با شور گرفتن مرد پردهخوان، جمعيت فزوني ميگرفت. من روز اول كارياي را شروع كرده بودم در آغاز تابستان دومين سال مدرسه. با يكي از بچههاي زرنگ و دست و پادار محله. او از همان خردسالي شده بود نانآور خانواده چونكه پدر معمارش زمينگير سقوط از ساختمان شده بود. اسمش سعيد قرقي بود و بعد از ترك مدرسه همراه برادر سهسالهاش آدامس و شكلات و شانسي ميفروخت. او از آن موجودات جنمدار بود كه همزمان همهجا هست و با جربزهاي كه داشت بلد بود چهطور يك محله را پاتوق خود كند. آنوقت من مثل دوتا از بچههاي ديگر شده بودم يكي از فروشندهاي او. سيني گرفتم از مادر و سعيد بستهاي آدامس خروسنشان داد و 10 تا شكرپنير كه خود لاي زرورق پيچيده بود و پانزده لوزي و چند آبنبات پيچي. قرار بود بفروشم همه را و شب يا فرداي كاري با هم حساب كنيم و دوباره روز از نو. و من اگر همه را ميفروختم سه قران دستمزد داشتم. با سيني پر بر سر چرخي در ميدان زدم در حد فروش چند دهشاهي كه صوت و صورت پردهخوان توجهام را جلب كرد. مرد با اشاره چوبه دست به نقشها جاي همه حرف ميزد و هركدام را با لحني و لهجهاي. صدها نقش بر پرده بود و هر كدام گويش خود را داشت و مرد با رفت و برگشتهاي روايت همه را با همان حس و حال شخصيت، اجرا و بازي ميكرد. مفتون شدم. جادوي كلمات او مرا گرفت. سيني به سر و بيخبر از عالم خشك شده بودم كنار جدول پيادهرو. و نفهميدم كي مجلس تمام شد و كي پرده را بردند و همه رفتند و من همراه سواران مختار ثقفي رفته بودم به جنگ درون پرده. بهخود كه آمدم تنها نشسته بودم و سيني سبك شده و خالي بود.
شايد آنجا و آنموقع بايد ميفهميدم تقديرم رقم خورد؛ اينكه كاسب بشو نيستم و اين راه راه من نيست و بايد پا به دنياي كلمات، تصاوير و نقشها بگذارم. نگران سيني خالي بودم ولي بيشتر فكر ميكردم كاش ميتوانستم مثل مرد پردهخوان جمع آدمها را تحت تاثير قرار دهم. آنموقع ابدا نميتوانستم حتي تصورش را بكنم بيست و چندسال بعد از پشت پرمخاطبترين رسانه روز يعني شبكه سراسري سيما، بهمدت چندماه هرشب به صورت زنده در بحرانيترين شرايط سرزمينام؛ سال 67، وقتي تهران و بسياري از شهرهاي پرجمعيت ايران زير هجوم موشكهاي دشمن برخود ميلرزيدند در برنامهاي به اسم «مقاومت تا پيروزي» با مردم حرف بزنم. شب، خجل و دستخالي پيش سعيد رفتم. ماوقع را گفتم. بيش از آنكه ناراحت شود حسابي خنديد. گويا داشت به معامله سرنوشت با من ميخنديد. بعدها كه بزرگ شديم هروقت با هم در مورد آن روز حرف ميزديم سعيد از يادآوري آن اتفاق از خنده رودهبر ميشد. حتي وقتي شهيد شد تا سالها خندهاش را در خواب ميديدم. ادامه اين مطلب را در شماره آينده بخوانيد.