«آزادی قانونی»
تمام حرف من است
همه نويسندگان خوب همين را ميگويند كه تلاش ميكنند تا حد امكان ننويسند. اما به جايي ميرسند كه ديگر نميشود جلوي نوشتن را گرفت.
و بعد هم گرفتارش ميشوند. گرفتار آن چيزي كه مغز را دچار كرده و بايد از دستش رها شوي. مثلا هر يك از داستانهاي «بنيآدم» را در يك نفس نوشتم كه از دستشان رها شوم. يا «كلنل» كه دو سال تمام دچارش بودم و نفسم را گرفت و تلاشم همه آن بود كه ازش نجات پيدا كنم.
مثل دشواري زايمان است.
زايمان نقطه آخر است، از آن لحظه كه بار بر ميداري تا به آن لحظهى زايش برسي ... بسياري چنين تشبيهي كردهاند ولي من اسمش را ميگذارم نجات يافتن. معناي نوشتن اين است كه شما دچار وضعيت بغرنجي شدهاي و ميخواهي از آن نجات پيدا كني. نميخواهي كه رعنايي كني، نه! ميخواهي از دست آن نجات پيدا كني! و وقتي نمينويسم، البته تحمل احساس بيهودگى هم خودش مرحلهى دشوار ديگرى است؛ در اين نقطه عقل و تواضع مىتواند كمك حال باشد. عقل و تواضع. حالا شما ميگوييد سرگذشت خودت را بنويس، ميخواهيد مرا دچار كنيد كه تتمه عمرم بنشينم مزخرفاتم را سر هم كنم و بگويم من كه بودهام. چرا بايد چنين كنم؟ كدام يك از پيشينيان ما چنين كردهاند؟
خب زمانه آنها با ما خيلي متفاوت بوده است. اما آنچه درباره رها شدن ميگوييد، درباره «كلنل» خيلي به اين مطلب اشاره كردهايد، اينكه اگر نمينوشتيد، دچار جنون ميشديد.
دو سال تمام در آن وضعيت بودم . نوشتن آن از سال 62 شروع شد، اما سه سال قبل از آن خوابش را ديده بودم. وقتي شروع به نوشتن كردم، در پروسه نوشتن متوجه شدم خوابش را ديده بودم . بعد به كاغذهايم نگاه كردم و ديدم من آن خواب را يادداشت هم كرده بودم و آن خواب هم حيرتآور بود. چون ساعت سه و نيم دست از كار«كليدر» كشيدم، از خستگي غش كرده بودم كه با يك كابوس بيدار شدم و احساس كردم دارم سنگكوب ميكنم . دوباره خوابيدم و باز هم همان كابوس از نقطه ب «بسم الله» تا «ت» تمت دوباره آمد. فكر كردم اگر بار سوم بخوابم و اين خواب را ببينم، مرا ميكشد، بلند شدم و نفس كشيدم، ليواني آب خوردم و گفتم بايد هر طور شده يك خط از اين كابوس را بنويسم تا بار ديگر سراغم نيايد . دو، سه خط نوشتم و افتادم خوابيدم و فردا بعد از ظهر نشستم و يادداشتي را كه در «نون نوشتن» ميبينيد، نوشتم. سه سال بعد كه شروع كردم به نوشتن «كلنل» يادم آمد كه سال 59 آن خواب را ديدهام. يعني سه سال قبل تم داستان را خواب ديده بودم. اين همان نقطهى بار برداشتن است كه اشاره كردم و يكي از اتفاقات عجيب در روانشناسي . مرا به بيمارستاني در تجريش دعوت كردند كه رفتم و آن ماجراها را توضيح دادم اما هيچ يك از پزشكان مغز و اعصاب هيچ پاسخي نداشتند. كارمند وزارتخانهى مربوطه اين احوال را متوجه ميشود؟ چه ربطى دارد؟ .... باور كن ميخواستم تن به همين مصاحبه هم ندهم. فكر كردم چه فايدهاي دارد؟!
- متوجه ميشوم ولي اين را هم ميدانم كه اين حرفها بايد ثبت شود حتي اگر تاثيري نداشته باشد. اما يك ماه ديگر تولدتان است و معمولا آدم روز تولدش به گذشته و آيندهاش فكر ميكند و شايد به آرزوهايش.
درباره آرزو بايد بگويم ما اهل قلم، اهل فكر و ادبيات و نظر، همه خواستههاي خود را ضميمه برگ راي كرديم و به صندوق آقاي روحاني يا نامزد ديگري گذاشتهايم. ما نميخواهيم چيزهاي انتزاعي مثل حقوق بشر و ... را به ميان بياوريم و دامن بزنيم كه مبادا اين كشور سرنوشتي مانند سوريه پيدا كند. ولي اين خواستهها ضميمه برگهاي آراي مردم داخل صندوقها رفته است. اجازه داده شود كه اين روند عقلاني و متمدنانه راه خود را برود. در كشور ما چهل ميليون نفر در يك روز به خيابانها آمدند و خون از بيني يك نفر نريخت، اين يعني كه ما ملت متمدن و قانونمداري هستيم. پيشنهاد نهايي من اين است كه به اين قانونمداري و مدنيت مردم احترام گذاشته شود؛ و اما درباره روز تولدم، برادر بزرگم محمدرضا كه مرا بزرگ كرده و زمان تولد من نهساله بوده، گفت تو در نيمه مرداد 1319 متولد شدهاي و من با پشت چاقو اين تاريخ را پشت در خانه كندم. ولي بعد كه پدرم سجل ميگيرد تاريخ تولدم را مينويسند ده مرداد. به هر حال توقع زيادي از اين زندگي ندارم . با قناعت و سادگي و صداقت زندگي كردهام ـ تنها و مستقل؛ و همين خيلي خوب است . بابتش تاوان سنگيني دادهام كه اشكالي ندارد. اما هميشه نگران مجموعهاي هستم كه از آن به عنوان مردم و مملكت نام ميبريم وخود جزيى از آن هستيم و آرزومند بودهام كه اين نگرانيها براي همه كم شود. وقتي اين همه آدم به اين نتيجه رسيدهاند كه مسير زندگي اجتماعي ما از انتخابات ميگذرد ، كه انتخابات ميتواند خودش به آزاديهاي مدني منجر شود مثل آزادي احزاب، آزادي بيان، نظر و... با اين اميدها مردم راي دادند و بخشي هم به دنبال اين بودند كه مملكتشان آرام باشد تا بتوانند كار و زندگي كنند، بچههايشان را در آرامش به مدرسه بفرستند و ... اينهاست ديگر، به ظاهر ساده و در باطن مهم. يعنى زيستنى فراخورد شأن آدمى. به هر حال زندگي شاق است ولي آدميزاد هم آسان نيست.
آقاي دولتآبادي ياد آقاي شاملو افتادم شما و ايشان شبيه هم هستيد؛ هر دو خيلي تلاشگر بودهايد. جالب است كه ماه تولد شما ماه درگذشت ايشان است. الان هم با جمله آخرتان ياد شعر ايشان افتادم؛ «و انسان دشواري وظيفه است».
بله. من از شاملو خيلي ياد گرفتم و خيلي هم او را دوست داشتم. بعد از شاملو زندگي شخصي من منقلب شد . ما با هم دوران خيلي خوبي داشتيم. او حضور بسيار شيريني داشت و خيلي زندگيبخش بود. من از كودكي رفيق باز بودم و بعدها كه دوستان اندك و نزديكم از دست رفتند، دوستان نزديكم شاملو، ابراهيم يونسي، احمد محمود و دكتر حسن مرندي بودند كه رفتن هركدامشان ضربه سختي بود بر من؛ و اين آخري هم دوستي بيرون از حوزه هنر و ادبيات «مهندس جليل مختاري» اهل پارس و بعد از آن آغاز شد اين تنهايي بيكران ؛ ممنون.