خاطره
سروش صحت
عقب تاكسي ولو بودم و داشتم از گرما آب ميشدم. به مردي كه بغلم نشسته بود نگاه كردم. ميخواستم ببينم مرد هم در حال ذوب شدن است يا نه. قيافه مرد برايم آشنا بود. مرد همسن و سال خودم بود... يادم آمد... يكي از همكلاسيهاي دوره دبستانم بود. رو به مرد گفتم: «ببخشيد من و شما سيوپنج، شش سال پيش همكلاس بوديم.» مرد گفت: «ميدونم... تا ديدمت فهميدم.» گفتم: «پس چرا چيزي نگفتيد؟» مرد گفت: «چي بگم؟» گفتم: «سلامي، عليكي، خاطرهاي...» مرد گفت: «الان ديگه سلام و عليكي نداريم... خاطره هم فقط من يادمه يه روز تو مدرسه كلي زدمت... اينكه گفتن نداره.» به گذشتهها فكر كردم، راست ميگفت، يك بار با هم دعوايمان شده بود ولي من او را زده بودم. گفتم: «ما يك بار دعوامون شد ولي من تو رو زدم.» مرد گفت: «نه... من زدمت.» مطمئن بودم كه اشتباه ميكند. گفتم: «داري اشتباه ميكني.» مرد گفت: «من و تو يه خاطره با هم داريم، اون رو هم تو يه جور ديگه يادته، بعد ميگي با هم حرف بزنيم.» اين را گفت و از تاكسي پياده شد. دوباره فكر كردم. آن روز را دقيق يادم بود، روزي كه من و او دعوايمان شد و من او را زدم. همكلاس و دوست سابقم پياده شده بود و من حتي اسمش يادم نيامد. دلم تنگ شده بود، اما نميدانستم براي چي دلم تنگ شده... هوا خيلي گرم بود و من داشتم از گرما ميمردم.