درباره مجموعه داستان «اندازه ديگري»
ادبيات فانتزي و اغراقآميز
فاطمه سلطان ذاكرين/ مجموعه داستان «اندازه ديگري» نوشته مرتضي زارعي، شامل ۱۰ داستان كوتاه و چندين داستانك نيمه كوتاه است كه در سال ۹۳ از نشر روزنه منتشر شد. شايد بشود سبك بيشتر داستانكها را فراواقعگرايانه ديد، از آن جهت كه در بيشتر داستانكها با شخصيت اولي مواجه ميشويم كه كمتر ديدهايم و در اصل با جنس ديگري روبهرو هستيم.
از عناوين داستانهاي اين مجموعه ميتوان به ابر، بوي سوپ عمه گلي، رهايي، اينبار كسي گوشي را بر ميدارد، سنگيني، نوازش، جابهجايي، متمني است و اندازه ديگري و... اشاره كرد. اگر شما هم جزو آن دسته از مخاطباني باشيد كه به ادبيات فانتزي و اغراق آميز علاقه دارند، مطمئنا اين مجموعه يكي از مناسبترين گزينههاي پيش رويتان خواهد بود و خواهيد پسنديد. چرا كه زارعي سعي خودش را كرده تا سبك نوشتارياش را در تمام سير داستانها پيش بگيرد و حفظ كند. البته شايد بد نباشد در وانفساي اين همه واقعي و ساده بودن، كمي تغيير ذائقه بدهيم و مثلا قورباغهاي در پشت گلدان باشيم، يا حتي اصغر آقاي كارمندي كه به يكباره آدم كوچولويي ميشود كه فقط در اتاقي نشسته و داستان مينويسد.
مثلا اين پاراگراف را بخوانيد: «ناگهان قورباغه بودن به نظرم موهبتي آمد؛ اينكه ميتوانستم آنجا باشم و هيچ كس نشناسدم، آه كه چند بار از پلهها افتادم و سرم به مرمر سرد خورد. آه كه چقدر جست زدم. چقدر خسته و نوميد شدم [... ] گرسنهام بود، شانس آوردم، انگار تقدير به رحم آمده بود، چون همان لحظه مگس چاق و چلهاي را ديدم كه بر لبه گلدان نشسته بود و اصلا حواسش نبود، زبانم را به سويش پرتاب كردم و گرفتمش. مردي كيف به دست از طبقه بالا آمد و گذشت. دوباره پشت گلدان رفتم و قايم شدم. و بعد، من قوزك پاي او را ديدم. آه سهيلا!» (بخشي از داستانك «متمني») .
يكي از ويژگيهاي بارز اين مجموعه را شايد بشود اين طور توصيف كرد: اينكه زماني كه حوصله آدمهاي دور و برتان را نداريد يا حتي از روزمرگيها دلزده شدهايد، ميشود اين كتاب رابرداريد و به كنجي پناه ببريد، آن وقت يكهو به خودتان ميآييد و ميبينيد كه با تك
تك شخصيتها همزات پنداري كردهايد و اصلا هم متوجه گذشت زمان نشدهايد و از همه مهمتر، چقدر آرامتر هستيد. اين پاراگراف را براي نمونه انتخاب كردهايم: «فريبا خودش هم دختر آرام و ساكتي است، اما گاهي از من تعجب ميكند، ميگويد چقدر آرومي! يا حتي گاهي ميگويد چقدر سردي، عين يخي! ميگويد خيلي دلش ميخواهد ببيند وقتي من عصباني ميشوم چطوري ميشوم. براش ماجراي همكارم را تعريف ميكنم كه بهم گفت آشغال و من هيچ كاري نكردم، هيچ چيزي نگفتم. بعد يادم ميافتد كه قبل از آن هم يكي ديگر بهم گفته بود آشغال. سوار تاكسي بودم. وقتي ماجرا را براش تعريف ميكنم بعضي چيزها را تغيير ميدهم و بعضي چيزها را نميگويم.»
اما آنچه واقعا اتفاق افتاده اين است: «كنار چهارراه وليعصر ميخواستم سوار تاكسي بشوم و بروم ميدان انقلاب، دختري از آن ور چهارراه آمد. [... ] گفت آقا ميشه يهكم جمعتر بشينيد؟ گفتم ميبخشيد از اين بيشتر نميشه، ديگه چسبيدم به در بعد نميدانم او چه گفت...» (بخشي از داستانك 21) .