سرموني شكمچراني
سيدعلي ميرفتاح
يلدا مترادف شده است با شكمچراني. اسم يلدا كه ميآيد عكسي هم از انار و هندوانه و حافظ به آن پيوست ميشود. سيب و انار خوش اقبال بودهاند و تبديل به ميوههاي فرهنگي/ عرفاني شدهاند. درباره آنها طوري حرف ميزنيم كه گويي خورندهشان فرهيختهتر از خورنده كيوي و موز و زردآلوست. قابليت خود ميوه هم البته شرط است. اناري كه شاعر، صد دانه ياقوتش نام نهاده، قابليت بر صدر نشستن و قدر ديدن دارد اما طفلي خيار با وجود خوشخوراك بودنش هيچگونه مناسبتي با هنر و ادبيات ندارد. قابليتي كه از آن حرف ميزنم ربطي به خاصيت و طعم و مزه ندارد. بيشتر مربوط به استتيك ميوه است. اگر پاراجانوف به جاي رنگ انار، مزه شليل ميساخت، نه تنها آرتيست عاشق پيشه عارف مسلكش نميپنداشتيم بلكه به ريش روسياش ميخنديديم. در فرم سيب انحناها و رنگهايي تعبيه شده كه اگر مردي گيسودراز و ريشبلند، شولا بر دوش و دستار به سر، درميان كوير دستش بگيرد، حرف هم نزند، عارف واصلش ميپنداريم. اينچنين خاصيتي در همه ميوهها نيست. اگر در خواب، ابوسعيد ابوالخير ميهني را ببيند كه نشسته و دارد آووكادو ميخورد، بزرگترين رازهاي عالم را هم بگشايد، جدياش نميگيريد. ضمير ناخودآگاه را كشتيارش هم بشويد رازهاي عارفانه را با آووكادو جمع نميكند. به خوابهايتان دقت كنيد. اشخاصي كه در ضميرتان به عنوان فرهيخته جا خوش كردهاند چيزي جز انگور و سيب و به و انار نميخورند. طرف اشك در چشمانش جمع ميشود و ميگويد ديشب مرحوم پدرم آمد و يك حب انگور در دستم گذاشت وگفت بخور. ما هم كه ميشنويم چنين ميپنداريم كه خوابش تعبيري ژرف دارد. اما همينكه بگويد پدرم آمد و شفتالو كف دستم گذاشت، به حالت تمسخر ميگوييم «شام چي خوردي؟» چه ميخواهم بگويم؟ عرضم اين است كه ما در بيداري نيز خود را فريب ميدهيم و به شكمچرانيمان صبغه فرهيختگي ميزنيم. شب يلدا را با هندوانه و آجيل و انار و پرتقال و سيب و به چلو ماهي و باسلوق و مترادف كردهايم، محض خالي نبودن عريضه ديوان حافظ را هم تنگش زدهايم. سوءتفاهم نشود. من با خوردن و آشاميدن مساله ندارم. مساله هم داشته باشم كسي به مسالهام اعتنا نميكند. هفت قرن پيش سعدي گفت «اندرون از طعام خاليدار»، كسي حرفش را نشنيد. از سعدي بزرگتر هم گفتهاند «شكمپرست كند التفات بر ماكول»، اما مگر آزار داريم كه راه لذت سير و پر خوردن را بر خود سد كنيم؟ سد نميكنيم اما به جايش اغذيه را در لفافهاي از فرهيختگي ميپيچيم و شبي شاعرانه براي خود رقم ميزنيم. همين فال حافظ به نظرم بهترين نمونه از لفاف مورد نظر است. شما خودتان را بگذاريد جاي روح خواجه. جواب چه كسي را ميدهيد؟ آيا هركس كه به شاخهنبات قسمتان دهد، غزلهايي به اين عذوبت را تقديمش ميكنيد؟ طرف چنان تا اذا بلغت الحلقوم خورده كه راه نفسش هم بند آمده. به خسخس افتاده. بعد رو به شيراز مينشيند و ميگويد اي خواجه شيرازي تو محرم هر رازي... خيليها سر اين هندوانه بيموقع ثقل سرد ميكنند و حالشان بد ميشود. اما گويي تخطي از اين سرموني هفتهزارساله گناهي است نابخشودني. آيا عقوبتمان ميكنند اگر به داد همه اين سور و سات نرسيم؟ نميخواهم با يادآوري گرسنگان و ندارها عيش سالي يكبارتان را منغص كنم. نوش جانتان. گوشت بود بچسبد به تنتان. اما فال حافظ كه جزو واجبات نيست. اگر ميبينيد داخل در سرموني شب يلدا شده به خاطر اصرار مجريهاي تلويزيون بوده و هيچ بايد و نبايدي به آن ضميمه نيست فردا هم نبايد جواب پس بدهيد كه چرا از خواجه مدد نگرفتيد. با رسم و رسوم نميخواهم دربيفتم. صرفا خواستم يادآوري كنم كه اين درازترين شب سال را با شعر و قصه هم ميتوان سحر كرد.