كائوس/ 7
يا قمه يا چك 40هزارتوماني
محمد علي علومي
(توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرجومرج و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي ميكند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)
آنچه گذشت: خبرنگار مجله «بادمجان بم» -كه من باشم- به ديدار «سهرابجان فلكزده» ميرود تا با او گفتوگو كند كه معلوم شود سهرابجان چهكار كرده و چه زحماتي كشيده كه شده «ديوانه نمونه استان...» سهرابجان داشت خاطراتش از قيصر را -كه اسمش اول صفر بود نه قيصر- تعريف ميكرد و حرف رسيد به اينجا كه گفت: «بله، داشتم ميگفتم كه طاير رفت به سراغ دامادشان مسعود، به همان حجرهاي كه در بازار تهران داشتند. گويا گفته بود كه اي نامرد! چرا خواهر يكييكدانهمان را فراري دادي؟ و گويا مسعود گفته بود: به تو چه؟! دلم ميخواست... طاير را داده بود به دست شاگردهاي حجره و آنها هم بدجوري مشتومالش داده بودند. طاير چندروز بستري شد و آنوقت از اينرو به آنرو شد. شد همان آدم شرّ قبلي.» حالا ادامه صحبتهاي سهرابجان و ادامه داستان:
«قمهاش را لاي لنگ حمام ميپيچيد و از اين قهوهخانه به آن قهوهخانه ميرفت و رجز ميخواند كه: من آخرش حساب اين پسر آبشنگل را ميرسم... يعني مسعوداينها مشهور بودند به پسران آبشنگل! ما دوستان نصيحتش ميكرديم كه دست بردارد و به همان سربهزيري خودش برسد، ولي مگر صفر ولكن بود؟! رجز ميخواند كه چنين ميكنم و چنان... يكروز خبر آوردند كه پسران آبشنگل، يعني همان مسعود، رفته است حمام زير بازارچه. صفر فورا از جا جهيد. من هم در قهوهخانه كنارش نشسته بودم. صفر سر به اطراف چرخاند و از زير ابروهايش نگاههاي تند و تيز به دور و بر كرد. پاشنه كفشهايش را ور كشيد. قمه برداشت و لنگ را انداخت روي شانهاش و بهراه افتاد. دستهايش را دور از بدنش گرفته بود و گشادگشاد راه ميرفت. نصف بيشتر اهالي زير بازارچه، از كوچك و بزرگ و زن و مرد، دنبالش بودند. همهشان قند توي دلشان آب ميشد و به همديگر ميگفتند: حالا يك قمهكشي مشت ميبينيم، آنهم مفتِ مسلم!
يكي از ميان جماعت كه انگار ذوق موسيقي هم داشت، با دهان، موسيقي حماسي ميزد. حيف! آنوقتها موبايل كه نبود تا جماعت فيلم بگيرند. فقط عكاس زير بازارچه بهدو رفت و دوربين آورد.
خيلي ذوقزده شده بود؛ با لهجه دهاتشان ميگفت: حالا چهارتا عكس خين و خينريزي ميگيرم، ميفروشم به مجلهها، بارم را ميبندم.
يادم است كه عدهاي با حسادت نگاهش ميكردند. بعضيها حتي صفر را شير ميكردند كه: مرحبا به غيرتت! حتما قمه را بكوب فرق سرش تا جان سالم بهدر نبرد. وقتي هم خدانخواسته خواستند دارت بزنند، خودمان ميآييم تماشا. بچهمحلمان را كه تنها نميگذاريم كه.
يكنفر، بقال زير بازارچه، مردي كوتاهقد و سرتاپا گرد، سر و صورتش گرد، بدنش مثل خمره، خيس عرق شده بود. شانه به شانه صفر قل ميخورد و ميگفت: نه! صفر به حرف اينها گوش نكن. من خير تو را ميخواهم. همچين بزن توي شكمش، دل و رودههايش را اينجوري بكش بيرون! (دستش را درهم پيچاند تا حالت درآوردن دل و روده را مجسم كند) خيلي دلم ميخواهد ببينم دل و روده و شيردان آدم مثل گاو و گوسفند است يا فرق ميكند!؟
به هر حال، بگذريم. از آنطرف خبر برده بودند براي مسعود كه صفر شرخر، قمه به دست دارد ميآيد سراغت. طرف نيمهلخت زده بود به كوچه كه دربرود. پيراهن و كت و شلوارش را وسط راه و در حال فرار ميپوشيد كه يكهو هردونفرشان سينه به سينه هم درآمدند.
صفر، قمه را تكان داد و گفت: پسر آبشنگل، اين را ميبيني نامرد؟!
مسعود چسبيده بود به ديوار، زانوهاش تا ميشدند، سرتاپا ميلرزيد، به زور گفت: بله... ميبينم.
صفر غريد: يا من اين قمه را ميزنم بر فرق سرت، خونت ميافتد گردن من، يا فيالفور يك چك بكش به مبلغ چهلهزار تومان.
مسعود گفت: خيلي است، يككمي تخفيف بده؛ بيستهزار تومان خوب است؟
صفر گفت: دِ نه دِ! خودت حساب كن؛ دههزار تومان بابت سربهنيست شدنِ آبجي مثل دستهگلم، دههزار تومان بابت دوا و درمان داشم طايرخان، دههزار تومان واسه اينكه تن و بدن ننهام را لرزاندي؛ اين ميشود سيهزار تومان؛ دههزار هم براي خاندايي كه ميخواهد كتاب شعرش را خودش چاپ كند. حالا من غم و غصههاي خودم را بخشيدم.
صفر دوباره قمهاش را تكان داد و پسر آبشنگل همانجا يك چك به مبلغ چهلهزار تومان در وجه صفر كشيد و تحويلش داد. صفر، چك را با دقت نگاه كرد و در جيب كتش گذاشت. ميخواست برود كه تازه يادش آمد، برگشت و لنگ حمام را دودستي به پسر آبشنگل داد و گفت: خودت را خشك كن، اينجوري ميچايي داداش.
اين را گفت و رفت. عدهاي كه تخمه خريده بودند و جلو حمام به تخمه شكستن نشسته بودند و با ذوق و شوق جماعتي هنرشناس و هنرپرور، با دهانهاي نيمهباز كه آب ازشان سرازير ميشد، به در حمام زل زده بودند و... اينها وقتي كه فهميدند بيخود معطل شدهاند، غرغركنان و دلخور پاشدند و رفتند پيكارشان.
... عصر، به دفتر ماهنامه «بادمجان بم» رفتم. سردبير، مصاحبه را گوش داد. ذوقزده شد. گفت: «از اين گفتوگو ميشود پول خوبي درآورد....»
طبيعتا ادامه دارد