30 شماره آخر
در تكهاي از روز
ملافهها از ماه اسفند
براي ما مانده
بود همه زمستان
در سرما
ملافهها را
روي بندهاي رخت
پهن كرده بوديم
سپس به تماشايش
نشسته بوديم
در زمستان
هيچ چيز نجيب
نبود
نه برفي
كه بر ما
ميباريد
و نه سكوتي
مه در اتاق
روي فرش
پهن شده بود
به زمان
و
اكنون
بياويزيم
هنوز سخن نگفته بوديم
كه
شب شد
قلبهاي رنجور ما
تنها ماند
هذيان ميگفتيم
هذيانهاي ما هم
ناقص و جوان بود
ما در سرما
به چه كسي ميخواستيم
اعتراف كنيم
سرما
روز را تكه تكه
كرده بود
ما
هر يك
جا ميگرفتيم
و از درون آن تكه
يكديگر را صدا ميزديم
بخت با ما يار
سرما ادامه داشت
زمهرير
در ميان كوچهها
گودالهاي
انبوه
از شك و ترديد
زهر
ساخته بود
چنين بود
كه در پايان
ماه اسفند
ملافهها را آتش
زديم
آيا
روياهاي ما هم
كه روي ملافهها
گلدوزي
شده بود
سوختند؟