ابراهيم دمشناس از آن جمله نويسندگاني است كه با مجموعه داستان «نهست» توانست جايگاه خود را بين كتابخوانهاي حرفهاي باز كند و موفق به دريافت جايزه ادبي گلشيري شود. دمشناس كه نويسندهاي گزيدهگو و كمكار است بعد از انتشار اين مجموعه؛ دست به سادهنويسي يك كار كلاسيك زد كه حاصلش كتاب «دل و دلبري» است. كتابي كه چند دوره انتشار را تجربه كرد و اخيرا نيز تجديد چاپ شده است. «اندوهاناژدر» يكي ديگر از كتابهاي اين نويسنده است كه از نظر منتقدان، كاري شايسته و قدرتمند به حساب ميآيد. آخرين اثر دمشناس كه توسط انتشارات نيلوفر عرضه شده، «آتشزندان» نام دارد و گفتوگوي حاضر به بهانه انتشار همين كتاب انجام شده است.
استقبال بسيار خوب از آخرين اثر تو، يعني«آتشزندان» مويد اين واقعيت بود كه برخلاف اعتقاد بسياري از اهالي ادبيات، رمان هنوز زنده است و در صورت عرضه اثري حساب شده از سوي يك نويسنده، جامعه كتابخوان هم ممكن است آشتي مجددي با كتاب داشته باشند. اجازه بده كمي روي همين كتاب مكث كنيم. چه عواملي باعث شد كه رماني با اين حجم بنويسي؟
تشكر ميكنم از اين نيك نظري كه به آتش زندان داري. فكر ميكنم هر نوشتاري با تعهدي كه به خودش و شيوههايش دارد، اعلامي از مرگ و زندگي را هم برعهده ميگيرد. عبور از خط فينال را بسيار به ما نشان دادهاند و مرگ را هم اعلام كردهاند. براي ما كه رمان را از آنها گرته برداشتهايم، حاصلي ندارد مرگ خواهي و مرگطلبي. باشد يا نباشد، پي دمي مسيحايي باشيم و علايم حياتي توليد كنيم؛ هرچند در زمين و ميداني ديگر ميدويم و قرار نيست از خط فينال بگذريم؛ خط پايان پيش روي ما است. اما حجم؛ حجم در تعريف رمان آمده در قياس با انواع ديگر، داستان كوتاه و داستان بلند كه چندان تعريف شده نيست اما اتكا و مناسبت اين حجم در مناسبتش با عناصر و ملازمات رمان بوده. گمان من در آغاز نوشتن آن، بنياد رماني با سيصد صفحه متن بود اما وقتي روي كاغذ آمد و ابعاد ديگرش را نشان داد، روشن شد كه در آن تنگنا نميگنجد .
به نظر ميرسد كه ذهنيت اوليه تو در آفرينش اين رمان، نوعي ديگر از احياي مفهوم عشق باشد. واكاوي مفهوم عشق در چند نسل از يك خانواده، در ذهنيات ريشه در چه عواملي دارد؟
الان كه باز ميخوانم همينطور ميبينم كه ميگويي. چه چيزي جز عشق ميتواند آدمي را دو هزار كيلومتر بردارد و به غريبستاني ببرد كه عشق و عاشقي فراموشش بشود. ميگويند بلبل از داغ دلش شاهنامه ميخواند. همهچيز اينجا چيده شده كه سخن آخر عشق باشد. خانواده و جنگ و هنر و ادبيات بهانهاند. پيش از نوشتن اينگونه نبود. برخلاف استعارههاي احيا كه در اين دو پرسش به كار بردي، درگير مرگ بودم، مرگ رستم؛ به خصوص پس از رواياتي كه از انجوي شيرازي خوانده بودم در شاهنامه و مردم. خانواده به عنوان چارچوب كاراكتري رمان، عشق را پيش كشيد و باقي قضايا كه ميشود مراجعه كرد و ديد. اما در مورد عواملش نميدانم چه ميشود گفت. خب كار من نيست. عوامل اگر عامليتي داشته باشند در داستان آمده و البته اداي ديني به عشق.
اولين كتاب تو يعني مجموعه داستان«نهست» دربرگيرنده داستانهاي كوتاهي بود كه خيلي زود سر زبانها افتادند اما نوشتههاي ديگرت داراي آن فرم از نوشتن نيستند. مثلا فضاي داستان بسيار كوتاه «چيزميزك» ديگر تكرار نشد. چرا؟
حق با توست رسول جان. از انتشار مجموعه نهست، ماسوفاليه، الان دقيقا يك دهه و نيم ميگذرد. به قول زندهياد اكبر رادي دهه خودش مينياتوري از قرن است. مجموعه «بيبنابردلايلي» تجديد چاپ نشده. يادم هست وقتي زندان پسندر، همين آتش زندان را، مينوشتم، وقتي ميرفتم شهرستان نوع خاصي از كاغذ كلاسور با خودم ميآوردم براي نوشتن. يا اگر كسي بناي آمدن داشت، ميگفتم برو فلان مغازه فلان كاغذ را بگير برام؛ خرما يا باميه نميخواهم! من ميتوانم تغيير خودم را حاشا كنم اما نه من و احتمالا نه ديگر همقلمان، نتوانيم حاشا كنيم كه سالياني انگار نه روي كاغذ كه روي ديوار مينوشتيم، روي ديوارهاي كاه گلي، ديوارهاي سمنتي، آجرهاي سهسانتي، ديوارهاي گرانيتي. يكي از همولايتيهايمان گفتاري درباره انواع كاغذ دارد كه روشنگرتر از صحبت من است. تورق ديوار هم كه بازوي رستم ميطلبد. به لحاظ كوتاهي، چند داستان در مقياس چيزميزك دارم كه مجال پيدا نكردند روي چاپ را ببينند.
به زعم بسياري از دستاندركاران ادبيات، داستاننويسي امروز ايران به آشفتهبازاري شبيه شده كه ريشههايش را بايد در فقدان منتقدان كاركشته جستوجو كرد. به عنوان يك نويسنده آيا قائل به چنين نظريهاي هستي؟
خب راستش ادبيات يك بازار است. آشفتگياش هم از آنجا ميآيد و پيش از آنكه اين آشفتگي را به گردن منتقد كاركشته يا ناكار بيندازيم، ميتوان مال بد را بيخ ريش صاحبش حواله بدهيم كه برخوردار از يك ديدگاه انتقادي نبوده و از نظرگاهي بهره نبرده. دم دهاني گفته، دمدستي نوشته. در اين آشفته بازار طبعا اسناد منتقد كاركشته به كسي، سهلالوصول نيست؛ كجا ميشود دربارهاش به توافق رسيد؟ نميدانم. به نظرم اين آشفتگي متوجه توليدكنندگان (منظورم مشخصا مولفين) است و تلقي غيرعلمي از نقد و منتقد كه دامن زده ميشود به آن. منتقد، كارگزار و عامل نويسنده نيست، سفارشپذير نيست. از من نويسنده ميخواهند براي جلسه نقد و بررسي كتابم منتقد معرفي كنم. اينجا يك چيز فراموش ميشود. تخته پرش نقد متن است، نه نويسنده. بديهي است كه منتقد ميتواند اين آشفتگي را بسامان كند اما مشروط به اينكه نگاه انتقادياش مشروعيتش را از اين آب گل آلود نگرفته باشد.
يكي از مشكلاتي كه امروزه دامنگير ادبيات ايران، خصوصا درحوزه ادبيات داستاني است، عدم شناخت از ريشههاي ادب فارسياست. خود تو درچند نوبت تلاش كردي ضرورت اين شناخت را به دستاندركاران نوشتن داستان، خصوصا جوانترها گوشزد كني. به نظرت اين دورافتادن از اصل ادبي از سوي جوانان امروز ما به چه دليل اتفاق افتاده است؟
يك مساله بديهي و مغفول در نوشتن، اين است كه ما در زبان و ادبيات فارسي داريم رمان يا داستان كوتاه مينويسيم. مصالح نوشتاري من نويسنده ميراثي است كه از آن ادبيات به ما رسيده، به آن كلمات معنا داده، از آنها معنا زدوده و حد و حدود نوشتار امروز ما را مرزبندي كرده. زندهياد گلشيري ميگفت وقتي متن آشفتهاي ميخواند بعدش ميرود چندين غزل از مولوي و حافظ ميخواند تا زبانش آسيب نبيند. بيآگاهي از تاريخ زبان و ادبيات هم منجر به تكرار و رونويسي ميشود. بخش عظيمي از اين نوشتهها، ادبيات امروز را پربرگ كرده بيآنكه پربارش كرده باشد. آنهم حتي بدون تورق ديوان حافظ. اين شاعر و ديگر شاعران ادبيات كلاسيك ما به عنوان مثال، كاربست دو واژه قلب و دل را در زبان ما صورتبندي كردهاند. واقعيت اين است كه بدون شناخت زير و بم اين زبان، امر نوشتن مثل آب در هاون كوبيدن است. دليل دور افتادن همين طور برميگردد به فقدان آموزش اساسي و بدون قيد و شرط و اصالت دادن به تعريفگرايي خشكمغزانه كه نسبتي بين ادبيات امروز و ديروز نميبيند. با وجود وفور كارگاههاي داستاننويسي به تعداد نويسندگان، انگشتشمار كساني را ميبينيم كه به آموزش كلاسيك اهتمام بورزند.
تا آنجا كه ميدانيم استقبال از رمان«دلودلبري» كه بر اساس يكي از متون كلاسيك نوشته شده بود بسيار خوب بوده. اين موضوع نشان ميدهد كه مخاطب هنوز گرايشهاي موثري در جذب ذهنيتهاي كلاسيك از سوي نويسندگان معاصر دارد. آيا قصد نداري بازهم كاري در اين چارچوب بنويسي؟
دل و دلبري را براساس خسرونامه منسوب به عطار بازنوشتم. كلاسيك محور بودن آموزش و تربيت ما به خصوص درجوامع سنتي شرق به اين گرايش دامن ميزند. مخاطب تا حدودي دستآموز اين متون است. هرچند محدوديتهاي خودش را هم دارد. ما در آموزش عمومي بيشتر متون زهدپرور و عرفاني را خواندهايم. سرگرمي، عنصري ثانويه است. اين داستان با خط سوزناك عشقكياش، لعابي عارفانه پيدا كرده. به خصوص انتسابش به مولفي چون عطار، جاي هيچ شك و شبههاي در اين معنا نميگذارد. در اين مورد علاقهمندم يك بازنگري بكنم و اگر مجالي دست دهد دوسه داستاني بازنويسي كنم. تا چه پيش آيد.
شما دركنار انديشيدن هميشگي به مفهوم محتوا، بهشدت پايبند چگونه نوشتن يا همان نگاه به فرم هم هستيد. موردي كه در رمان «نامهنانوشته» بيشتر از آثار ديگر خودش را نشان ميدهد. به نظر شما معماري فرم و محتوا دركنار هم چرا از ديد بسياري از نويسندگان امروز دورمانده است؟
بخشي از اين اشكال برميگردد به انتخاب اين دوگانه از دو زبان ثالث بيگانه از هم و ما. واقعا قصد ندارم پيچيدهاش كنم؛ واژههاي محتوا و فرم را ميگويم. فرض كنيد اگر محتوي ومحتوا بودند تا حدودي مساله و اشكال و ايرادات قضيه فرق ميكرد و اين جداسري كمرنگتر ميشد. اگر نامه نانوشته در اين مورد موفق نشان داده، مرهون خاستگاه و تخت پرش خود است، برآمده از يك سنت ادبي ريشه دار. اما واقعيت اين است كه من تمام آثار همكارانم را نخواندهام، از اين رو قضاوتم راه به جايي نميبرد كه كارگر شود. اما ميتوانم از يك تجربه مشترك حرف بزنم كه آشفتگي ساختاري ايجاد ميكند. تجربه نشان داده كه مديريت و كنترل نوشتار، هم فرم را ضايع ميكند هم انديشه را. به قول براهني نميپرسند فلاني چگونه نوشته، ميپرسند چي نوشته. شمشير داموكلس اين دايره، بسياري متون را ويران كرده. سهلانگاري را رواج داده. امتناع را از هنر و ادبيات دريغ كرده. از اينكه بگذريم شتابزدگي در ارايه اثر و حضور زودازود در آشفتهبازار و اختيار اولين حلول ذهني يك داستان به عنوان متن نهايي پيامد و پسارايي چنين هم دارد.
هماكنون در عالم نوشتن چه ميكنيد و مشغول چه كارهايي هستيد؟
انبوهي نوشته تمام و ناتمام دارم كه كم كم بايد ويرايش بشوند و بازنويسي و بازنگري. ولي الان مشخصا رماني دارم مينويسم به نام «تاب جراحي» كه بر بستر وقايع پس از 1930 روايت ميشود. يك رمان ناتمام درباره حافظ دارم كه نياز به تحقيق و پژوهش دارد. رماني تمام شده به نام «تا ساعت چند» نوشتم كه نياز به بازنگري دارد. از طرفي «قصه نانموده» را بايد ادامه دهم. مجموعهاي گرد ميآورم از پيش از نهست تا پس از اندوهان اژدر... يك كتاب هم هست درباره نوعي روايت كلاسيك و باز جستش در ادبيات امروز.
يك مساله بديهي و مغفول در نوشتن، اين است كه ما در زبان و ادبيات فارسي داريم رمان يا داستان كوتاه مينويسيم. مصالح نوشتاري من نويسنده ميراثي است كه از آن ادبيات به ما رسيده
زندهياد گلشيري ميگفت وقتي متن آشفتهاي ميخواند بعدش ميرود چندين غزل از مولوي و حافظ ميخواند تا زبانش آسيب نبيند.