يك خداحافظ و...
بيتا بيات / حكايت هفتهيي كه گذشت حكايت غريبي بود. با بهت و غمي فراگير شروع شد و به همين منوال هم ادامه پيدا كرد. هر خبري كه خوانديم يك روايت داشت و هر صدايي كه شنيديم يك نوا؛ نوايي كه هميشه دلنشين بود اما چند روزيست براي خيليها دردناك شده. . .
مراسمي كه در اوايل هفته برپا شد و خيابانهاي شهر را سياه كرد بنا بود آخرين خاطره دوستداران مرتضي پاشايي از گرد هم آمدن براي خواننده محبوبشان باشد. كسي كه اخلاق مداري و بي حاشيه بودنش باعث شد حتي در خاطر كساني كه تا پيش از اين او را نميشناختند جايگاه خوشايندي پيدا كند؛ اما افسوس... افسوس از اينكه هنوز فرق مجلس عزا و دورهميهاي دوستانه و خويشاوندي را نميدانيم، از اينكه بعد از سالها ضربه خوردن از حركتهاي شتاب زده و بي هدف هنوز ياد نگرفتيم هيجانمان را كجا و چطور ابراز كنيم؛ از اينكه به عنوان يك انسان كوچكترين حق و ارزشي براي آبرو و شخصيت ديگري قايل نميشويم و از اينكه هنوز راه و رسم حرمت نگه داشتن را بلد نيستيم. در روزي كه به بهانه عزاي يك جوان محبوب و مطرح برپا شده بود كم نبودند آنهايي كه خالصانه و بدون سوز و گداز اشك ميريختند؛ اما بيشتر از آنها كساني بودند كه غمشان را به تمسخر ميگرفتند، با حركتهاي ساختگي و عجز و نالههاي نمايشي راه خود را ميان جمعيت باز ميكردند، آنهايي كه به محض در آمدن هر كلمه از دهان مجري مراسم، شليك خندهشان به هوا ميرفت و هرچه در همان لحظه به ذهنشان ميرسيد با صداي نه چندان آرام اظهار ميكردند. حتي حيرت و اعتراض آنهايي هم كه ابتدا با نارضايتي به اين وضع نگاه ميكردند بعد از مدت كوتاهي تبديل به بي تفاوتي شد و آخ كه اين بي تفاوتي از هر چيزي دردناكتر است.
با اين همه نه اينكه روز غمانگيزي نباشد، اتفاقا زمان خوبي بود براي تاسف خوردن؛ اما نه فقط براي از دست دادن شخصي عزيز و خاموش شدن صداي دلنشينش بلكه براي تلخيهايي كه هر قدر هم در طول روزهاي يكنواختمان ديده باشيم هرگز بهشدت آن روز توي چشممان نميزد. تلخي زوال هر چه كه در ذهنمان معيار خوبي قرار داده بوديم و عجيب است كه بيشتر از هر زمان ديگري در اين جور مواقع خرد شدنشان را ميبينيم.