• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4356 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 ارديبهشت

روز بيست و هفتم

شرمين نادري

خانه همسايه را مي‌كوبند، تند و بي‌وقفه، يك‌جوري از صبح پتك مي‌زنند كه انگار عاشقي دارد خاطرات معشوقش را با پتك و ميخ و چكش پاك مي‌كند از شهر.

كارگري كه بالاترين پنجره را شكسته از آن طبقه بالايي خم مي‌شود و داد مي‌زند كه نگاه كن، ببين، ببين چي مي‌بيني؟

منظورش به ميله‌اي، چكشي، چيزي است؛ من اما برمي‌گردم و نگاه مي‌كنم و خانه قديمي همسايه را مي‌بينم كه يادگار روزگار كودكي است و آن يكي پنجره‌اش كه خانه دوستم بوده و آن يكي هم كه قصه‌اي داشته عاشقانه كه نمي‌توانم اينجا بگويم، پس چشمم را مي‌بندم و مي‌گذارم كارگر خانه همسايه فرياد بزند افتاد و بعد آجري بيفتد و با صدايش بزنم به كوچه و به خودم بگويم: راه برو، راه برو.

توي كوچه اما بين صداهاي تيشه و دريل، صداي بي‌وقفه دستگاه‌هاي سنگ‌بري و بين سر و صداي مرداني كه از ديوارهاي تازه و كهنه آويزانند، صداي آكاردئون شكسته پكسته‌اي مي‌آيد كه دارد آهنگ قديمي بهار دلنشين را مي‌زند. موسيقي ساده و شيريني كه گم مي‌شود توي هياهوي شهر و فقط كسي مي‌تواند پيدايش كند كه بي‌وقفه عاشق و مجنون باشد و راه برود البته.

پس راه مي‌افتم و به دنبالش مي‌گردم دور كوچه‌ها، توي خيابان‌هاي شلوغ و كوچه‌هاي خلوت و راه‌هاي خرد و خراب جلوي خانه‌هاي در حال بازسازي و لابه‌لاي شاخه‌هاي نسترن زرد و صورتي و پيچك‌هاي گليسين وزير درخت‌هاي گمشده اقاقيا مي‌گردم و مي‌گردم و پيدايش نمي‌كنم.

بعد پيغامي مي‌آيد، دوستي از جايي پيغام داده كه قصه هفته پيشم را خوانده و مي‌گويد كه به همه آنهايي كه دوست دارند از لحظه لحظه روزهاي باراني تهران را توي رگ بكشند، حق مي‌دهد، بعد اما نوشته كه تا همين پارسال خيال مي‌كرده هميشه مي‌تواند توي سرپاييني خيابان ولي‌عصر راه برود و باران را تماشا كند، درحالي‌كه حتي اين هم هميشگي نيست.

نوشته‌اش دلم را تكان تندي مي‌دهد، مي‌دوم توي كوچه باريكي و دستم را روي سرم مي‌گيرم كه باران و اشك درهم نشود و اين همه گرمي دلم را سردي بهار با خودش نبرد و همين است گمانم كه بي‌هوا با نوازنده آكاردئون چشم در چشم مي‌شوم.

بعد دست دراز مي‌كنم و هر چه توي جيب‌ دارم به سمتش مي‌گيرم و مي‌گويم: بخوان دنيا وفا ندارد ‌اي نور هردو ديده كه مي‌گويد: بلد نيستم.

مي‌گويم: نشنيدي عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد؟

كه باز مي‌گويد: نه و بعد شروع مي‌كند به ساز زدن؛ يك موسيقي غريب و غمناكي مي‌زند كه عين جادو توي كوچه‌ها راه مي‌رود و من هم به دنبالش، نمي‌خواهم بنويسم كه تمام نسترن‌ها و پيچك‌هاي گليسين سر راه را با اشك‌هايم آب مي‌دهم، چون مي‌ترسم آن دوست راه دورم بخواند و دلش بگيرد، پس مي‌نويسم كوچه‌ها خيلي قشنگ و بهاري‌اند و هيچ خبري هم نيست و تو دوباره مي‌آيي و با هم از سر تا ته خيابان ولي‌عصر را خندان خندان مي‌رويم و زير باران گريه مي‌كنيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون