درباره نويسندهاي كه كودكيهايمان با او حرف ميزند
براي آقاي نويسنده
احسان رضايي
اين يكي از بزرگترين حسرتهاي كودكي من بود. اينكه دختردايي من كتابهايش را ميآورد و با امضاي اول كتاب به ما پز ميداد. دايي من با آقاي نويسنده همكار بود و آنطور كه بعدها فهميدم، نه فقط همكار، كه در محل كار در يك اتاق بودند. بههمين خاطر بود كه صفحه اول همه سري كتابهاي «قصههاي مجيد» دختردايي، امضاي «عموهوشنگ مرادي كرماني» هم بود. خب اين «قصههاي مجيد» هم براي ما كتاب محبوبي بود. هم متنشان ساده بود و هم از چيزهايي ميگفت كه همين دور و بر خودمان بودند؛ چيزهايي مثل درس و مشق و امتحان و ترس از معلم و ماجراهاي يكي مثل خود ما كه اسمش مجيد بود و مثل خود ما حسرتهاي كوچك داشت. خيلي سال بعد ماجراي اين پز دادن و آن حسرت را يك بار براي خود آقاي مرادي تعريف كردم و آن وقت آقاي مرادي با برقي كه نميدانم هنوز با چه جادويي در چشمهايش زنده نگه داشته، مثل هميشه با ذوق نگاهم كرد و بعد هم به عادت هميشگي، با همان صداي آرام و تهلهجه كرماني، از من «تشكر» كرد. باور بفرماييد تشكر كرد. چيز قابل به تشكري نبود. يك خاطره كودكانه بود، اما اين مرد كه در دانشگاه كمبريج برايش بزرگداشت ميگيرند و در فرانسه براي تحليل آثارش كتاب منتشر ميكنند، مثل يك نويسنده جوان باز هم از تعريفهايي اينقدر ساده تشكر كرد. بخواهم براي توصيف اين حالت لغتي پيدا كنم، نزديكترين كلمه به آن «صميميت» است. واژهاي كه مثل آنكه آقاي حافظ گفت آسان مينمايد اول، اما كافي است خودتان كمي شهرت به هم بزنيد و انبوه آدمها دور وبرتان را بگيرند و نگذارند راحت اين طرف و آن طرف برويد تا ببينيد كه چطوري «افتاد مشكلها.» صميميت، كالايي نيست كه در قوطي هر عطاري پيدا بشود. همه ميترسيم كه از اين صميميت سوءاستفاده شود و ديگران اخلاق صميميت را رعايت نكنند. براي همين است كه معمولا هر كتاب زندگينامهاي را كه باز ميكنيم با يك فرمول ثابت مواجه هستيم كه نويسنده، خودش را فردي مظلوم معرفي كرده كه هميشه مورد حسد و ظلم ديگران بوده و همين ناجوانمرديها مانع دستيابي او به قلل موفقيت شده است. اما آقاي مرادي كرماني بلد است كه اين صميميت را هر لحظه خرج كند و با هر مخاطبي مفصل گپ بزند و وقتي هم كه زندگينامه مينويسد، صاف برود سراغ بخش كودكي و جايي كه او را نه با اسم كوچك، كه حتي با مخفف اسم كوچك («هوشو» به جاي هوشنگ) صدا ميزدند. او حتي در مجلس بزرگداشتش در دانشگاه كمبريج هم سخنرانياش را با يكي از همين خاطرات كودكي شروع كرده و گفته بود: ««خانمها، آقايان، دوستداران زبان و ادبيات! همين حالا كه من اينجا روبهروي شما ايستادهام، توي روستاي من كلاغي سر شاخ درخت گردويي نشسته و قارقار ميكند و كودكي من با او حرف ميزند...»
همين چند خط، فرمول هميشگي قصههاي آقاي مرادي كرماني است. او با چيزهاي معمولي دور و برمان، با پرندهها، حيوانها، درختها، آدمها و شاديها و خندههاي معموليشان قصه ميگويد. قصههاي او در روستاها و شهرهاي آشنايي ميگذرد كه همه تجربهشان كردهايم. او از آدمهاي معمولي مينويسد و براي جذاب كردن ماجراي اين آدم معمولي، از روش برقراري تعادل ظريفي بين اشك و لبخند استفاده ميكند. قهرمانهاي قصههايش درست همان لحظه كه اندوهي از محروميت و نداري و نامرادي به دلشان ميافتد، حرف خندهداري ميزنند و موقعيت طنزآميزي ميسازند و بعد از همان خنده، دوباره به يكي از واقعيتهاي معمولي و هولناك زندگي ختم ميشود. يك بار برايم تعريف كرد كه وقتي كيومرث پوراحمد از «قصههاي مجيد» سريالي پرطرفدار ساخت، كارگردان از اصفهان براي ساخت سريال استفاده كرده بود كه خودش هم اهل آن شهر است و كار در آنجا برايش آسانتر. آقاي مرادي كرماني تعريف ميكرد كه از زمان ساخته شدن اين سريال به بعد، هر بار كه به زادگاهش كرمان ميرود بايد به همشهريهاي كرمانيام جواب پس بدهد، چون آنجا خيليها از او دلخور شدهاند كه چرا رضايت داده مجيد كرماني، اصفهاني شود. ميگفت: «هر وقت ميروم كرمان، هر كسي كه من را بشناسد، ميگويد: «سلام آقاي مرادي، من يك گلهاي از شما دارم!» اينها را با همان صداي آرام و تهلهجه كرماني ميگفت و از تعصب و حساسيت همشهريهايش روي آثارش ميگفت و توي چشمهايش همان برقي كه نميدانم چطور اين همه سال حفظش كرده، ميدرخشيد.آقاي مرادي كرماني گفته است ديگر نميخواهد بنويسد و مجموعه داستان «قاشق چايخوري» كتاب آخرش است. گفتم حالا كه آقاي نويسنده در اوج خداحافظي ميكند، اين خاطرهها را اينجا بنويسم و يكبار ديگر به احترام «عموهوشنگ» بلند شوم و كلاه از سر بردارم. بابت همهچيز ممنون آقاي مرادي كرماني عزيز.