روايتي در حاشيه كتاب «شهرت ديرهنگام» نوشته آرتور شنيتسلر
خوب ميدانست جواني يعني فتح كردن
سعيد حسين نشتارودي
روزهاي كاري اينطوريه: صبح كتاب رو باز و شروع ميكنم به غرق شدن توي كتاب و با صداي سلام يا چيزي كه يعني به من توجه كن، جواب سوالها رو ميدم. امروز مثل بيشتر اوقات فقط باد بود كه توي كتابفروشي پرسه ميزد، باد دلگير و گرم. من جايي بودم كه «آرتور شنيتسلر» ساخته بود، ميان دو نسل از آدمها كه يكطرف «زاكسبرگر» و طرف ديگر گروه «وين جوان» قرار دارند. شاعري كه جز پيادهروي و از ياد بردن گذشته، هيچ چيز را زندگي نميكنه. سرم را كه بالا آوردم، هنوز كتابفروشي خالي از مردم زنده شهر بود و پر از نويسندگان و كتابهاي گردن كلفت. بيرون در تاريكي حكومتش را شروع كرده بود. كتاب را بستم و شروع كردم به راه رفتن، گروه «وين جوان» در كافه نشستهاند كه شاعري رو كشف ميكنند، حالا بايد به دنبال «زاكسبرگر» بگردند، مردي كه حتي كتاب شعرش را به خاطر نداره و حتي خود شعر رو. «شنيتسلر» خوب ميدانست كه جواني يعني فتح كردن و دوباره ساختن جهان. گروه «وين جوان» كوچهها و خيابانها را آن قدر بالا و پايين كردند تا به خانه «زاكسبرگر» پير برسند، مثل لحظه يافتن گنج خوشحال بودند. اعضاي گروه «وين جوان» خيره به مردي بودند كه خودش هم نميدانست منجي جهان شعر دورانش است. هر چه در ذهنم بود، با قطع شدن برق محو شد. من ماندهام و يك كتابفروشي با هواي دم كرده، فقط تاريكي كم بود كه آن هم برقرار شد. كمي در سكوت به صداهاي ديگران گوش كردم؛ حرفهاي كليشهاي كه همه درباره قطعي برق ميزنيم. اعتراضها تمام شد، جاي جاي كتابفروشي يك نفر با چراغ گوشياش ايستاده بود، مثل آسماني كه كورسويي ميزند. قصد كردم برم بيرون و روي پلهها بشينم، دستي مچ دستم رو گرفت. بيشتر از ترسيدن، تعجب كردم. صداي خشدار و خستهاي به من گفت: اينجا صندلي يا چهارپايه هم پيدا ميشه؟! دلم ميخواست به شوخي بگم، ميخواي خودت رو دار بزني؟! اينجا جاي خوبي نيست. اما گفتم، با من بياين و روي چهارپايه نشست. هيچ حدسي در مورد شكل صورتش ندارم يا حتي اندازه هيكلش. تاريكي هنوز ادامه داشت و چراغ قوههاي كوچك بيشتر از چشمنوازي، آزار ميداد. صداي نفسهايش را ميتوانستم بشمرم. سينهاش را صاف كرد و كلمات را با فاصله از هم ميگفت، فهميدن جمله كوتاه با اين همه زمان طولاني خيلي سخته. گفتم: يك ليوان آب ميخواي؟! از صداي سابيده شدن گردن به يقه لباس فهميدم كه سرش به سمت من چرخيد، من تاريكي ميديدم، به گمانم او هم تاريكي ميبيند. گفت: نه. كار خوبي داري، حال خوشي داره از صبح تا شب وسط آدم بزرگها راه بري و باهاشون حرف بزني، ميفهمم محبوب بودن و دوست بودن با آدمهاي مشهور چه حال خوبي داره. هنوز تاريكي ادامه داشت، باد خنكي از لاي در خودش را به ما رساند و كمي از گرماي بدنم را خنك كرد. گفتم: صف دوستهاي من توي همين قفسهها خلاصه ميشه، تقريبا جايي در دنيا نيست كه نرفته باشم، با هر كدوم از اين نويسندهها به يك لحظه يا سالهاي زيادي سفر كردم. با چند سرفه سينهاش را صاف كرد، من حرف زدنم را رها كردم. نميبينم اما حس ميكنم كه صورتش رو از من برگردانده بود، گفت: حسهاي خوب رو خوب بلدي، هنوز جواني و از هر دو نفري كه تورو ميبينن، يك نفر ميخواد باهات دست بده. ميدوني، پيري يعني فراموشي يا همچين چيزهايي. خيلي مهمه كه قبل از پيري بميري، هيچ كس دوست نداره آدم اضافي جمع باشه، منم اينو نميخوام. اما مجبورم قبولش كنم. من هر روز از جلوي اين مغازه رد ميشم و نگاهي به تو ميكنم، به ويترين و هر چيزي كه از بيرون معلوم باشه. دلم ميخواست كتابي را كه در حال خواندنش هستم بهش معرفي كنم، بگم بعضي از حرفهاي تو مثل حرفهاي «زاكسبرگره». اما دلم نيامد كه غمي به غمگيني و تنهايياش اضافه كنم. براي همين سكوت كردم. بلند شد و در تاريكي فقط صداي دور شدنش ميآمد، آدمي كه رفتنش با صداي سه پا بود. نور يكي از چراغ قوهها روي بدنش افتاد، چاق و كمي خميده، با پيراهن سفيد كه پارچهاش براقه. بلند صدا كردم: «زاكسبرگر»؟ سرجايش ايستاد، اما حتي برنگشت، فقط بلند جوابم را داد: «شهرت ديرهنگام»، خيلي جوانتر از تو بودم كه خواندم، اما «زاكسبرگر» هيچ ربطي به من ندارد و در ادامه گفت: اين دفعه كه «آرتور شنيتسلر» را ديدي از خودش بپرس، منم قبلا زياد ميديدمش و گپ ميزديم. حالا نوبت نسل شماست كه باهاش حرف بزنيد.