شيده لالمي روزنامهنگار و دبير اجتماعي روزنامه همشهري
به سفر آخر رفت
رفتني بيخبرتر از خبر
گروه اجتماعي| هميشه وقتي انتظارش را نداريم رقم ميخورد. اين ويژگي مرگ است. حتي منتظر نماند تا بهمن فرا برسد و همكارمان 39 سالگياش را تمام كند. براي مرگ فرقي ندارد ما چه خوابي براي تواناييهاي همكار 39 سالهمان كه از ما گرفت، ديدهايم. براي هر كس كاري كه مرگ ميكند اثر خاص خود را دارد. براي پدر و مادر از دست دادن فرزند يك چيز است و براي برادر و خواهر يك چيز ديگر. براي دوست و همكار هم اتفاقي ديگر. اما شايد «مطبوعات» اگر زبان داشت ميتوانست بگويد ازدست دادن يارانش چه حس و حالي دارد، در روزگاري كه شمع روزنامهها كمفروغ و كمفروغتر شده است. در روزگاري كه ديگر كسي حوصله خواندن و روزنامه به دست گرفتن ندارد، هنر چنان نوشتني كه مخاطب را پي متن بكشاند، توان كمي نيست و حالا «سيده شيده لالمي» خيلي زودتر از آنكه مطبوعات بتواند از ياري قلمش كمك بگيرد، بار سفر بست و رفت. بيخبر مثل بقيه سفرهاي آخر. حق داشت «حسن نمكدوستتهراني» روزنامهنگار و استاد اين حرفه كه براي او در توييترش بنويسد: «شيده لالمي عزيز، روزنامهنگار توانا، اجتماعينويس چيرهدست، همكار متعهد، انسان مهربان و دلسوز، ما را گذاشت و رفت.» يا آنطور كه «عباس عبدي» در توييترش درباره او نوشت: «شيده لالمي روزنامهنگار تحقيقي و پژوهشگري توانا و متعهد، جامعه مطبوعاتي را كه عاشقانه براي ارتقاي آن فعاليت ميكرد، تنها گذاشت و رفت. روحش شاد.» رد آنچه عباس عبدي به آن اشاره كرده را ميتوان در عنوان پاياننامه كارشناسي ارشدش در رشته علوم ارتباطات جمعي دانشگاه علامه طباطبايي يافت: «موانع چالشهاي شكلگيري روزنامهنگاري تحقيقي در ايران. بررسي ديدگاه روزنامهنگاران، مديران روزنامهها و استادان روزنامهنگاري» باور كردنش سخت است كه حالا مطبوعات ديگر مثل اويي ندارد كه از دل جامعه گزارشهاي جذابي بيرون بكشد تا سردبيراني كه فقط از دل سياست تيتر ميجستند را مجاب كند از گزارشهاي مردمي و اجتماعي بهره بگيرد. «اسپرسو در خيابان» را خواندهايد، آنجا كه در وصف يكي از اتفاقات زندگي خوزستانيها نوشته بود: «جادههاي خوزستان از تاريكترين جادههاي ايرانند. چند سال است گردوغبار به تاريكي اضافه شده و بسياري از شبها تا يك متر جلوتر هم ديده نميشود. جاده منتهي به اهواز بيچشمانداز است. براي يافتن جرعه آبي بايد كيلومترها رانندگي كرد. از دور چراغي روشن ميشود. يك فانوس برقي است؛ آويخته بر شاخهاي. در جاده بيچراغ كه پرت و موات به نظر ميرسد، مردي سرش را از شيشه تو ميآورد و ميپرسد: «عمو! اسپرسو نميزني؟»
شايد خوزستانيها بيشتر به خاطر داشته باشند مثل آن گزارش روزنامه شهروند كه تيترش اين بود: «زندگي در كوچههاي گاوميشآباد» يا «گزارشي از ترك تحصيل گسترده دختران و بيسوادي زنان در روستاهاي خوزستان: كوچيده از تحصيل در جادههاي دور» يا آنجا كه از گردهم آمدن نانواها نوشته بود همان گزارشي كه عنوانش بود: «ما بچه جنوب شهريم سفرهاي را بينان نميگذاريم» و نقلقولهايش از نانواي پيري كه نجواكنان گفته بود: «خاك بر سر ما كه 200 هزار نفر در اين شهر گشنه باشد... اي خدا به خداونديات من نميدانستم... اين ديگر نان نيست... اين ديگر...»
فقط 4 سال از تولد «زنان و زندگي» كه دوماهنامهاي به صاحبامتيازي و مديرمسوولي او بود، سپري شد و حالا فقط يادش همراه ما ميماند و فرصتي كه از نداشتنش از دست داديم.