يعني باور كنم كه رفتهاند و نيازم ندارند؟
سپرتاس
حسن فريدي
سينهاش مالامال از زخم بود. زخمهاي كاري و عميق. مشحون از زخم. درد. رنج. غم درونش لوله ميشد چون گردباد. مفري ميخواست براي رهايي. جولانگاهي براي ابراز وجود. عرصه بر او تنگ شده بود، تنگتر. عرصه را بر او تنگ كرده بودند. زمان و زمانه او را چلانده بود و ميچزاند. چرخ روزياش نميچرخيد. دو روز كار، چهار روز بيكار. خرجش افزون از دخل شده بود.غم كلافهاش ميكرد. انباشت غم. غم نان. غم روزي. غم فرزند. غم زن. غم بيكاري. غم زندگي. غمش پيچ و تاب ميخورد. حلقه ميشد. گلويش را ميفشرد. غم چون رسني بيخ گلويش را ميفشرد. از بس فكر كرده بود، احساس ميكرد مغزش تاب برداشته و عقلش گرد شده. كاسه سر ميخواست بتركد. ديگر عقل به جايي قد نميداد.شفقدمان، هنوز هوا تاريك و روشن بود كه سپرتاسي (1) در دست از خانه بيرون آمد. سر دو نبش خيابان آفرينش، پشتِ درِ مغازهاي، روي خرند سيماني نشست. دلپريشي خاصي داشت. دل شوره. افكارِ بنيانكني در حوض خانه جانش منزل كرده بود.هر چه هوا روشنتر ميشد، نااميدي بيشتر: «نكنه دنبالم نيان!»
هول و هراس عجيبي داشت. ترس موذي در جانش رخنه كرده. ترسِ از بيكاري. ترس و وحشت. دوست داشت از دستِ بيكاري فرار كند. غول بيكاري همچون عفريتي بر جانش سايه انداخته بود؛ سايهاي تيره و تاريك. سايهاي ديرگذر.
از بيكاري بيشتر از مرگ ميترسيد: «مرگ سي آدم بيچاره نعمتِه. چون آدم راحت ميشه. خلاص ميشه.»
دقايق، ضربههاي سنگيني بر سندان مغز وارد ميكرد. هنوز زخمهاي ديرينه التيام نيافته كه زخمهايي كاريتر فرود ميآمد.ديروز كه شنبه بود، با يك گروه نقشهبرداري مشغول شده. حمل مير (2)، كوپه چيني و هر كاري كه پيش آمد، انجام داده بود. از كله سحر تا غروب. زيرتيغ آفتاب، چندين كيلومتر پياده گز كرده بود. ظهر وقت ناهار، تفِ گرما سوزان، لباس به تن ميچسبيد. بدن خيس عرق و لزج. برق آفتاب مغز را ميگداخت. پاها در كفش تاول ميزد. سر از بالا ميسوخت، پا از زمين! دريغ از سايه تك درختي. ظهر يك ساعت استراحت و ناهار در سايه نيمه آفتابِ وانت. تمامي سختي پيادهروي، گرما، مشقت كار و تشنگي يك طرف، نيامدن امروز دنبال او هم يك طرف.شعاعهاي تيز آفتاب پيدا شد. كمكم برايش مسلم شد كه رفتهاند: «يعني ديگه نيازم ندارن.»
باورنميكرد كه او را جا گذاشته باشند: «مهندس از كارم راضي نبود!من كه هرچه گفت انجام دادم.»
داشت برايش يقين ميشد: «اين احمد، آبآوري نيس! از اين چشمه آبي نميجوشه.»
دل دل كرد كه سپرتاس را بردارد و راهي خانه شود: «بذار چند دقيقه ديگه بمونم. شايد براشون كاري پيش آمده.» بلند شد. به اين سو و آن سو نگاه كرد. هر پيكان وانتي كه ميديد دقيق ميشد: «بي فايدهست. اگه وقت ديروز راه افتاده بوديم، تا حالا نيمي از راه را بُريده بوديم. تُف بر دلِ سياه شيطون. لِنگ ظهر كه آدم سر كار نميره.»
براي چندمين بار دستش رفت سپرتاس را بر دارد. به ياد دست پسرش افتاد كه براي دوا و درمانش، از همسايه پول قرض كرده بود. روي برگشتن به خانه را نداشت. پس از مدتي بيكاري، حالا كه اين كار نيمبند پيدا شده، نميخواست به اين زودي از دست بدهد: «يعني باز هم روز از نو، روزي از نو. باز هم بيكاري، پشتِ بيكاري.»فشارهاي زندگي فكرش را مغشوش كرده بود: «عيب و علت كجاست؟ چرا چرخ زندگيام نميچرخه؟ چرا دست به هر كاري ميزنم، جواب نميده. هركاري ميكنم، يه سر چوب زمينه.»
پس از كلي شك و ترديد بالاخره تسليم شد: «يعني باور كنم كه رفتهاند و نيازم ندارند؟»
با دلي پر خون و قلبي حُراق (3) سپرتاس را به دست گرفت و راهي خانه شد. در بين راه ماشين جيپ اداره كار و امور اجتماعي را ديد. به ياد هفته گذشته افتاد: «از بس كه سر زدم خسته شدم. پدرم دراومد. اگه امروز تكليفم روشن نكني، ميرم پيش رييس!»كارمند اداره با بياعتنايي جواب داد: «هرجا دوست داري برو. رييس هم حرف منو ميزنه، جايي نداريم بفرستيم، زور هم نگو.»«زورم كجا بود! والا، بلا، نياز دارم. چرا حرف منو نميفهمي؟» كارمند با خشم تمام گفت: «پدر آمرزيده من نميفهمم. هر جا دلت ميخواد برو.»
با عصبانيت به طرف اتاق رييس رفت. در راهرو از آبدارچي پرسيد: «رييس اومده؟»
«رييس نه، ولي معاون هست.»
معاون گفت: «عزيز من، جان من، فعلا جايي نداريم. چند روز طاقت بيار. انشاءالله، به ياري خدا، همه را به نوبت سركار ميفرستيم.»
«آقا، تو ميگي من چه كنم؟ سي و پنج سال سنمه. سه تا بچه قد و نيم قد دارم. دست يكيشون تو گچ. جواب بچههام چه بدم. اونا كه حرف حاليشون نيس. شكم گرسنه نون ميخواد.»
معاون گفت: «توكل؛ از خدا طلب كن. خدا كمكت ميكنه.»
«آقاي معاون! يك كليهم از كار افتاده. نميتونم عملگي كنم، نگهباني، جايي...»
«من كه عرض كردم جانم. فعلا جايي نداريم. اخيرا سيستمي اتخاذ كرديم كه كسي شخصا مراجعه نكنه. تا چند وقت ديگه كامپيوتري ميشه. از طريق پُست، سر نوبت همه انشاءالله سر كار ميرن!»
«آقا به خدا قسم، به پير، به پيغمبر خرجي ازم بريده، وگرنه اين همه اصرار نميكردم.»
«باشه بابا، ميفرستيم.»
«حالا چه كنم؟»معاون از پشت ميز بلند شد: «بفرما. بفرما جانم.»«رحم كن، رحم.»معاون نگاهي سرسري به كاغذهاي روي ميز كرد: «صبر كن بينم! بيمارستان ... نه، نميشه. چهار كارگر زن نياز داره.»«اشكال نداره. بفرست اونجا.»«نميشه جانم. كارگر زن ميخواد. بخش زنان!»«حالا هيچ راهي نيست؟»«فعلن نه.»مرد ناراحت شد. خشم و غيظ سر تا پايش را گرفت. از شدت ناراحتي زبان در دهانش نچرخيد. تيره شد. خون خونش را ميخورد. مردمك چشمها در دو كاسه خون دو دو ميزد. قلبش آتش گرفت: «پس آنهايي كه هفته پيش معرفينامه دادي چه؟»
«استغفرالله! گفتم فعلا جايي نداريم.»
«داريد. خوب هم داريد. از همين جا فرستادي. معرفينامه دادي و فرستادي.»معاون برافروخته شد. خودش را كنترل كرد و گفت: «جانم برو هفته ديگه بيا.»
نگاهي خونين به معاون كرد و بدون گفتن كلمهاي اتاق را ترك كرد: «اگه من پارتي داشتم كه حال و روزم بزِ اين بود!»
در راهرو بود كه به ياد بچهاش افتاد. به ياد بدهيها. سرش بهشدت درد ميكرد.
نزديك خانه رسيد. دو همسايهاش، يكي پيرمردي عرقچين بر سر و ديگري كاملمردي شلنگ به دست، روبهروي هم آب پاشي ميكردند. در اين لحظه مرد ميانسالي كه شيربرنج و سرشير و نان گرم خريده بود، از روبهرو ميآمد. از ديدن زمين مرطوب و نسيم خنك صبحگاهي احساس شعف كرد. پيرمرد عرقچين برسر، خندهكنان گفت: «خدا بِت داده، دامن تو بگير!»
نگاهشان هم نكرد. با بياعتنايي راهش را كج كرد و وارد كوچه شد.
پانوشت:
1- سپرتاس: ظرف رويي سه تكه دستهدار براي غذا.
2– مير: شاخص، خطكش چوبي مدرج چهار متري تاشو، وسيله نقشهبرداري.
3– حُرّاق: سوخته و گداخته.