«آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب» اثر بهرام صادقي
حُزنِ حيران
شبنم كهنچي
منوچهر فاتحي، دوست صميمي و همكلاسي بهرام صادقي بيست و پنج سال داشت كه خودكشي كرد. آخرين چهارشنبه آبان سال 39 اين اتفاق افتاد و صادقي هيچ وقت اين روز را فراموش نكرد. همان روزي كه منوچهر نوشت: «چون حوصله زندگي كردن نداشتم خودم را كشتم» و به زندگياش پايان داد. صادقي داستان كوتاه «آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب» را دو سال بعد از رفتن رفيقش به ياد او نوشت. اين داستان شانزده بخش دارد. نويسنده لحظات كوتاهي از زندگي چند نفر در گوشههاي مختلف يك شهر كوچك را به صورت موازي از ديد راوي سوم شخص روايت ميكند: اول: مرد چهل ساله محتضري كه براي گفتن آخرين حرفش نميتواند محرمي پيدا كند. دوم: حال و هواي آميخته به تكرار و روزمرّگي كساني كه در قهوهخانه هستند. سوم: درشكهچي خسته و نااميدي كه در قهوهخانه لودگي ميكند و دكتر مرد محتضر اميدوار است منتظرش مانده باشد. چهارم: مسافران اتوبوسي كه كز كرده و خموده از خيابان خلوت و دورافتاده اين شهر ميگذرند. پنجم: مادري كه به موقع كودك بازيگوشش را از جلوي اتوبوس به سمت پيادهرو ميكشد. ششم: مامور اداره برق كه بايد سيمهاي برق را وصل كند و مردي كه كت و شلوار مندرس و قهوهاي پوشيده را نگاه ميكند. هرچند صادقي به توالي براي بخشها عدد گذاشته اما توالي اين عددها نشانه انسجام زماني آنها نيست و بيشتر چالشي براي خواننده است تا قطعات مختلف داستان را به يكديگر وصل كند. در حقيقت اين روايت، يك روايت غيرخطي است. زمان اين داستان بعدازظهري سرد است؛ بعدازظهري كه به شب آخر ماه ميرسد، شبي كه مهتاب ندارد. مكان داستان هم يك شهر كوچك است. لحن داستان، لحن گزارشگونهاي است كه در سيزده بخش سوم شخص، دو بخش بيراوي و نيز بيمكان است (سيزدهم و شانزدهم) و در يك بخش (نهم) اول شخص؛ آنجايي كه مردي با كت و شلوار مندرس و قهوهاي سيگار اشنو دود ميكند، راوي ميگويد: «سالهاي درازي است كه من او را ميشناسم، بايد مامور ماليات بر درآمد يا كارمند ثبت اسناد باشد.» بخش پانزدهم اين داستان فقط ديالوگ است، بدون توصيف و تشبيه و گزارش؛ ديالوگ مسافر اتوبوسي كه تصادف كرده و كسي كه از خانه سلمان كه مرده بيرون زده تا به دنبال امور كفن و دفن برود. دو بخش شانزده و دو نيز كوتاه و نشاندهنده حالوهواي غالب در داستان است؛ معلق بودن و بلاتكليفي: «هذيان؟ در هوا كلاغها به سوي مقصدهاي نامعلوم خود ميرفتند» و «مسافر غريب و حيران.»
تصويري كه بهرام صادقي در چينش شانزده بخش اين داستان كوتاه ميسازد شبيه به صحنههاي يك فيلم است. وجه اشتراك اين شانزده بخش، تنهايي، هراس، مرگ و انتظار است. داستان كوتاه «آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب»، داستاني ايستا و فاقد هر گونه كشمكش و گره است. آنچه مهم است مكان است: خانه سلمان، خيابان، قهوهخانه، اتوبوس. در كنار اين مكانها دو بخش سيزده و شانزه بيمكان است: كلاغها، مسافر غريب و حيران. شخصيتهايي كه بهرام صادقي در داستان «آوازي غمناك براي شبي بيمهتاب» خلق كرده همگي خموده، دلمرده، خسته و تنها هستند. آنها مانند «گل بزرگ و سياه و شومي» گاهي ميشكفند و گاهي در خود فرو ميروند؛ سلمان كه آخرين لحظات عمرش را ميگذراند، پدر سلمان كه از داشتن عمر دراز و ديدن مرگ عزيزانش گلايه دارد، كارمندي كه كنار خيابان اشنو دود ميكند و آفتاب ميگيرد، درشكهچي كه بيپول در پي چوپقش است، مشتريهاي قهوهخانه كه چرت ميزنند و دور از هم نشستهاند، دكتري كه چشمهايي بيفروغ دارد، مسافراني كز كرده، مسافري حيران و غريب و گدايي كه گويي صداي اصلي داستان است: «در ميان غبار، گدايي لنگلنگان از كوچهاي بيرون آمد و براي چند لحظه آواز محزون ناموزونش به گوش رسيد. پس از آن در خم كوچه ديگري ناپديد شد.» هنر بهرام صادقي ساخت شخصيتهاي منفعل و ساخت خوانندهاي پوياست؛ خواننده در تمام مدتي كه اين داستان كوتاه را ميخواند ذهن خود را بيدار نگه داشته تا قطعات پراكنده را به هم بچسباند و روابط شخصيتها با يكديگر را كشف كند. داستان كوتاه «آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب» اولينبار در هفتهنامه كيهان و بعد از آن در مجموعه داستان «سنگر و قمقمه خالي» به چاپ رسيد. مجيد برزگر براساس اين داستان، فيلم كوتاه «تصنيف قديمي و غمناك عصر باراني آسمار» را در سال 1387 ساخت. بهرام صادقي كه در نويسندگي او را منسوب به مكتب اصفهان ميدانند سال 1315 در اصفهان به دنيا آمد و در چهل و هفت سالگي، يكي از شبهاي آذرماه شامش را ناتمام گذاشت و قلبش از تپش ايستاد. از او مجموعه داستان كوتاه «سنگر و قمقمههاي خالي» و داستان بلند «ملكوت» به جا مانده است.