• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5090 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۱۴ آذر

نگاهي به رمان «خانم دلوي» ويرجينيا وولف

همه‌چيز را هم چون چاقو مي‌شكافت

محمد صابري

به‌راستي كه «خانم دلوي» را مي‌توان از يك منظر تاريخ بيهقي انگليسي دانست؛ تاريخي بيهقي گونه از بعد به كاربست واژگاني حيرت‌انگيز و وجدآور، پرداختي موشكافانه از وقايع درون ذهني انسان‌ها همچون ضرباهنگ علقه‌ها و عواطفي سركوب شده و جست‌وجوگر و معنامحور در دلِ تنها يك روز از زندگي آرام زوجي همدل و هم‌رنگ كه براي ضيافتي انسان‌دوستانه و مرداب‌وار آماده مي‌شوند؛ روايتي زنانه‌گو، متهورانه و دستخوش توفاني از خرده عاطفه‌هايي مكاشفه‌وار. 23 ژوئن 1923 تاريخي است كه نبايد به سادگي از آن گذشت درست شبيه 16 ژوئن 1904 كه جويس در «اوليس» يك روز تمام از زندگي آقاي بلوم را روايت مي‌كند. خانم وولف شايد در اين انتخاب تعمدي نداشته اما يكساني دو قصه جريان سيال ذهن، ناخودآگاه تداعي‌گر دو روح بي‌قرار در يك كالبد است.  با اين فرض به مهماني «خانم دلوي» مي‌رويم تا از برخي نمادها و لايه‌هاي زيرين‌تر انديشه‌هاي مولف آن رمزگشايي‌هايي در خور شأن و شوكت ادبيات مدرني كه خود از پايه‌گذارانش بود، داشته باشيم. «از عرض خيابان ويكتوريا كه مي‌گذشت با خود گفت چه ابلهيم ما. آخر فقط خدا عالم است كه چرا آدم اين همه دوستش دارد، آن را چنين مي‌بيند، آن را مي‌سازد، به دور خود بنا مي‌كند، فور مي‌ريزد هر لحظه باز از نو مي‌آفريند اما زنان تجسم شلختگي، ملول‌ترين مفلوكان هم كه در درگاه خانه‌ها نشسته‌اند (نوشيدن مايه تباهي‌شان) همين كار را مي‌كنند، ترديدي نداشت كه براي همين نمي‌شد با قوانين مجلس از عهده آنها برآمد.» خانم وولف از همين سطور ابتدايي مخاطب را متقاعد مي‌كند به آنچه رويي متمايز از همه آنچه را پيش‌تر خوانده، متقاعد به دقت و تيزبيني هوشمندانه عالمانه‌اي داشتن براي فهم دقيق‌تري از زندگي خانم دلوي يا شايد خود مخاطب.  روايت «خانم دلوي» در يك خط روايت يك مهماني نه چندان پُرزرق‌ و برق انگليسي است توام با وسواس‌هاي زنانه مولف در خريد و چيدن گل‌هاي روي ميز و در كنار آن طرح خرده‌روايت‌هايي هوشمندانه‌تر از پيشينياني كه شايد طرح مباحث فرعي داستان را تنها آذين‌بندي صرفي تلقي كرده‌اند براي پُرجمعيت‌تر كردن نمايش و كشيدن يك نخ نامريي پيوسته مابين عناصر فرعي با قهرمانان قصه؛ اما در اينجا داستان ديگري است. خانم دلوي از عرض خيابان ويكتوريا مي‌گذرد و همه‌چيز را كارآگاهانه زيرنظر مي‌گيرد؛ از حركت دوار ماشين‌ها دور كالسكه‌ها تا كودكان دستفروش كنار پارك سنت جيمز و زنان ميانه‌سال بر ايوان نشسته به تماشا و غرش گوش‌نواز هواپيمايي كه به پايان سفر نزديك است؛ نگاهِ اين‌‌همه ريزبينانه، صدالبته كه نوبرست و حتما در پس زمينه ذهني راوي دلايلي متقن دارد؛ راستي ما آدم‌هاي عصر سرعت و تكنولوژي و بوق‌هاي كركننده شتابنده چقدر فرصت اين‌گونه زيرنظر گرفتن‌ها را تجربه كرده‌ايم؟ كلاريسا دلوي با همه رضايت قلبي‌اش از ازدواجي پايدار و طرب‌انگيز هنوز تك‌وتوك گدازه‌هاي عشقي ديرين را در دل به دست بادهاي فراموشي نسپرده است و با اينكه خوب مي‌داند كه خوشبختي در حال حاضرش حسرت‌‌برانگيزترينِ نمايش‌هاست اما هنوز به عقربه‌هاي بلند زمان طوري نگاه مي‌كند كه دختركي در انتظار شاهزاده‌اي، كلاريسا دلوي هنوز از خاكسترها مي‌گريزد. پيتر والش در مهماني خانم دلوي حاضراست و با شوهر معشوقه‌اش صميمانه‌ترين لبخندها را مبادله مي‌كند. خانم دلوي ميان اين دو به قدرتي اعجاب‌انگيز كه خاصه زنان است به مردانگي تمام‌عياري آمدوشد مي‌كند و در دل به عشق نفرين كه چرا! دغدغه‌هاي وولف در «خانم دلوي» البته تنها معطوف به عشقي در گذشته‌ها نيست كه اين تنها يكي از بي‌شمار دغدغه‌هايي است كه در طول قصه و همگام با آهنگ قدم‌هاي خانم دلوي بازخواني مي‌شوند. جنگ به ظاهر پيروزمندانه انگلستان و زشتي‌هاي برجا مانده آن بر كف خيابان‌ها به زيركانه‌ترين بيانيه تاريخي عليه جنگ تبديل مي‌شود كه با قلم ترد و سيالِ به‌ شدت زنانه وولف روياهاي بدسگال و بدانديش ذهني جنگ‌طلبان و جنگ‌پيشگان را مي‌خراشد و حقوق پايمال شده درماندگاني را كه چاره‌اي جز تابعيت محض از فرامين بالادستي‌ها را نداشته‌اند، مطالبه مي‌كند. سپتيموس جانباز نماد اعتراض و تابوشكني وولف است كه با خودكشي رنج‌آورش در آسايشگاه رواني دنيا را بر سر اندك وجدان‌هاي بيدار آوار مي‌سازد. در «خانم دلوي» مي‌خوانيم: 
«آخر حقيقت روح ما همين است خود ما كه ماهي‌وار در درياهاي عميق ماوا دارد و در ميان ظلمت رفت‌وآمد مي‌كند و راهش را در بين نيم تنه علف‌هاي عظيم بر فضاهاي لكه‌لكه از خورشيد مي‌شكافد و مي‌رود به تاريكي، سرما، عمق، دست‌نيافتني.»
و در پرتره‌اي همسان با اين، فروغ فرخزاد مي‌گويد: 
من سردم است و انگار هيچگاه گرم نخواهم شد/ نجات‌دهنده در گور خفته است/ و خاك خاك پذيرنده/ اشارتي است به آرامش» مردم و بي‌تفاوتي رقت‌انگيزشان در مواجهه با دردهاي همنوعان نيز البته كه تنها دغدغه وولف نيست؛ سلين، كامو، اورول و حتي پروست و جويس هم نسبت به اين بدآزار هميشه در صحنه نمايش واكنش‌هايي عميق و تاثيرگذار داشته‌اند اما روح ناآرام و ماهي‌وار وولف در اين خصوص طراوت و طعمي ديگر دارد. وولف همانند ديگر انديشه‌ورزان در انتظار بيرون خزيدن از نهان‌گاه‌شان به‌سر مي‌برد؛ اين از رمق‌افتادگان، بي‌كس‌ماندگان و عقيم‌اراده‌‌شدگان تا كي، به‌راستي تا كي به اين‌گونه عقرب‌وار زندگي كردن ادامه خواهند داد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون