• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5120 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۰ دي

به ياد حميد لبخنده، انساني كه به دوستي و ايستادگي معناي دوباره بخشيد

اهل بازيگري نبود

بابك احمدي

انگشت‌شمار هنرمنداني سراغ دارم كه در بزنگاه‌هاي گوناگون اجتماعي، واكنش درخور به وضعيت و خواست مردم زمانه خود نشان دهند. بعضي مصداق بارز مردي براي تمام فصول، هر آينه آماده بيرون كشيدن گليم خويش از آب گل‌آلودند و گروهي در سكوت و همراهي مدام به سر مي‌برند. در تئاتر دهه‌هاي شصت و هفتاد خورشيدي كه تنش‌‌ها بعضا به اوج مي‌رسيد، بين معدود چهره‌هاي مانده در كشور يا مومن به كار فرهنگي، نام دو حميد هيچ‌گاه از يكديگر جدا نشد؛ حميد سمندريان و حميد لبخنده. اولي مترجم و مدرس و كارگردان صاحب سبك تئاتر و دومي بازيگر و دوست و همراه هميشگي اعضاي گروه «پازارگاد»؛ همراهي كه تا آخرين روزهاي حيات زنده‌ياد سمندريان و هما روستا ادامه داشت. من يكي از افرادي هستم كه مي‌تواند شهادت دهد حميد لبخنده در سخت‌ترين روزهاي مبارزه هما روستا با بيماري و در سال‌هاي فقدان حميد سمندريان هيچ‌گاه همسرش را تنها نگذاشت و انصافا حق رفاقت به جاي آورد. او البته سال‌ها پيش از اين نيز نشان داد كه رفيق نيمه راه نيست؛ زماني كه به گفته خودش اجازه حضور در پلاتوي تمرين ساختمان رودكي به آقاي سمندريان داده نشد. «فكر مي‌كنم سال ۵٩ يا ۶٠ بود. يك روز عصر به روال معمول همراه استاد سمندريان و تعدادي از بازيگران راهي تالار وحدت شديم. براي ورود به سالن تمرين بايد از در پشتي ساختمان وارد مي‌شديم. دري كه هميشه به روي ما باز بود و نگهباني آشنا كه هميشه با لبخند به ما خوشامد مي‌گفت. آن روز اما با در بسته روبه‌رو شديم. در زديم؛ پس از مدتي لاي در باز شد و دو چشم سبز و غريبه از لاي در، با پرسشي در نگاه، به ما خيره شد. نگهبان عوض شده بود. صدايش خشن و خش‌دار بود. گفت اگر مي‌خواهيد وارد شويد، بايد تك‌تك‌تان را تفتيش كنم و اين موضوع آقاي سمندريان و ما را بسيار آزرده كرد. هرگز در تئاتر چنين رسمي نبود. چنين ممنوعيت‌هايي نداشتيم. در تئاترشهر، تالار مولوي، تالار سنگلج و... ما را مي‌شناختند و هيچ منعي براي ورود ما نبود. حتي صبح كه من با گروهم نمايشنامه «دشمنان» اثر ماكسيم گوركي، ترجمه كريم كشاورز را براي اجرا به هيات نظارت نشان داده بوديم، كسي مانع ورودمان نشده بود. اما امروز عصر ناگهان همه‌چيز تغيير كرده بود. البته پيش از آن به آقاي سمندريان گفته بودند نمي‌شود «گاليله» را اجرا كني و استاد جدي نگرفته بود. فرداي آن روز هم به من اطلاع دادند كه مسووليت اجراي نمايش «دشمنان» را نمي پذيرند و بي هيچ حكمي ما را از تئاتر راندند.» اين رانده شدن با يك واكنش جمعي مصادف شد؛ تمام اعضا و بازيگران گروه دست از تئاتر كشيدند و رستوران خيابان «كاخ» تاسيس شد. 
تصور كنيد احمد آقالو يا محمدعلي كشاورز را كه براي خريد اقلام لازم به بازار رفته‌اند يا به مشتري‌هايي فكر كنيد كه خيال مي‌كنند اين چهره‌هاي حرفه‌اي تئاتر و البته آماتورهاي ارايه خدمات به مشتريان رستوران ۱۴۱، همه‌شان را دست انداخته‌اند. چه روزها و شب‌ها كه ناهار و شام محصول مطبخ روي دست‌ اهالي رستوران نماند! هما روستا و مادرش رسيدگي به امور آشپزخانه را برعهده گرفته بودند و خانم روستا معمولا وقت مرور خاطرات گل از گلش مي‌شكفت و مي‌خنديد. «اوايل كار، مادر خانم روستا در آشپزخانه رستوران غذا مي‌پخت و هما ظرف مي‌شست. استاد پشت دخل مي‌نشست، من سر گارسون بودم، احمد آقالو و حسين عاطفي و... گارسون بودند. بعد كه از اين وضع خسته شديم، آشپز آورديم كه اتفاقا آشپز خوبي هم بود ولي از اين تكرار هر روزه به تنگ آمده بوديم و هما هم تازه بچه‌دار شده بود. بنابراين رستوران بسته شد. تمرينات تعطيل شد و مسيرمان تغيير كرد. در همان مقطع راه من به تلويزيون باز شد.»
براي درك و دريافت بهتر اين لحظه‌ها، تماشاي فيلم‌تئاتر «مخاطب خاص» به كارگرداني علي شمس را پيشنهاد مي‌دهم كه همين ماجراي رستوران‌داري گروه تئاتري را به دستمايه يك اجراي كافه‌اي بدل كرد با ايفاي نقش جواد نمكي، وحيد آقاپور و رضا مولايي. تمرين‌ها و گپ‌وگفت‌ها با نظارت هما روستا و در منزل شخصي استاد سمندريان آغاز شد و در نهايت هم كه در كافه‌ترياي مجموعه تئاتر شهر به نمايش درآمد. كسي چه مي‌داند، شايد ايده راه‌اندازي كافه و رستوران توسط بعضي كارگردانان تئاتر اصلا با رجوع به تاريخ تئاتر و تجربه حميد سمندريان و گروهش شكل گرفته باشد.  اينكه ابتدا نوشتم كمتر هنرمندي مي‌شناسم كه به خواست زمانه پاسخ روشن و شجاعانه بدهد اتفاقا در ادامه صحبت‌هاي چند سال قبل آقاي لبخنده با روزنامه اعتماد آمده؛ جايي كه به «دوستان نزديك كه خودشان را با شرايط تطبيق داده بودند» اشاره مي‌كند. «من پيشنهاد كردم به عنوان عكس‌العمل در برابر برخوردي كه با گروه ما شده، آن مغازه را به كتابفروشي تبديل كنيم و كتابفروش شويم اما شرايط ملتهب‌تر از آن بود كه كسي مثل استاد سمندريان كتابفروشي باز كند و در امان باشد. پس تصميم گرفته شد رستوران باز كنيم. خانم روستا از اداره تئاتر بازخريد شده بود و پولي گرفته بود. آقاي سمندريان هم از پدرش پولي قرض كرد و اجازه استفاده از آن فضا را از همسايگانش - كه همه دوستانش بودند- گرفت. چند ماهي آنجا كار كرديم و تير و تخته ريختيم و فضاي همكف آن را به رستوران و نيم‌طبقه‌اش را به پلاتويي تبديل كرديم براي تمرين تئاتر. همه جا گفتيم اين حركت يك اعتراض است. متاسفانه همان اوايل كار، دوستان نزديك ما كه خودشان را با آن شرايط تطبيق داده بودند و كار مي‌كردند، در مورد سمندريان و گروه ما گفتند كه آقايان به اصل خودشان بازگشته‌اند! و اين براي ما غم‌انگيز بود. در حالي كه تمام بعدازظهرها استاد گروه را در نيم‌طبقه جمع مي‌كرد و نمايشنامه‌هايي همچون «پدر» استريندبرگ، «راهب و راهزن»، «گاليله»، «ايوانف» و... را روخواني، تحليل و تمرين مي‌كرديم. رستوران بهانه‌اي بود براي يك ظهر، ناهار، درآمد و ادامه‌اش تئاتر. اما اجازه اجراي آثاري كه آقاي سمندريان دست مي‌گرفت، به دست نمي‌آمد.»
اما اين نسل قرار نبود از پاي بنشيند. اگر بازيگري و حضور در تئاتر ميسر نشد، سراغ كارگرداني رفت، اگر همكاري با تلويزيون طبق معمول آزاردهنده و بيماركننده ‌شد، به آموزش و تدريس روي آورد. كاري كه دو حميد انجام دادند. روزي در منزل حميد سمندريان از آقاي لبخنده پرسيدم، چرا بازيگري را كنار گذاشت؟ نگاهي به ليوان چاي بين دو انگشتِ دست راستش انداخت و با همان لبخند مالوف خود كه كمتر پيش ‌آمد از روي لبانش محو شود، به نقل خاطره حضور در يكي از نمايش‌هاي آقاي سمندريان پرداخت و از سختي‌هاي كار گفت. نقش عيسي مصلوب را بازي مي‌كرد؛ در نمايش «مرده‌هاي بي‌كفن و دفن» كه عكسي موجود از آن حميد لبخنده را زانو زده در برابر منوچهر فريد نشان مي‌دهد. در نهايت با فروتني هميشگي‌اش پاسخ داد: «من آدم بازيگري نبودم.» بله! او با خودش و ديگران روراست بود، هيچ‌گاه در زندگي بازيگري نكرد كه اگر چنين بود لابد بعد از ساخت دو سريال موفق و پرمخاطب تلويزيون دهه هفتاد، تا امروز بايد مانند بعضي! چندين پروژه كوچك و بزرگ تلويزيوني را به سرانجام مي‌رساند. شنيدن نام حميد لبخنده همواره براي من و دوستان نزديكم مساوي است با انساني كه هرگز پشت حصارِ كژانديشان مانع‌تراش متوقف نشد، شريف ماند و به واژه «دوست» رنگ و جلاي دوباره بخشيد. 
حميد لبخنده با زندگي هنري خود به آنچه ژان پل سارتر در نمايشنامه «مرده‌هاي بي‌كفن و دفن» تصوير كرد، جان بخشيد. به اين معنا كه زيست هنرمند با روش و منش هنري‌اش يكي بود. يادش گرامي.


اين نسل قرار نبود از پاي بنشيند. اگر بازيگري و حضور در تئاتر ميسر نشد، سراغ كارگرداني رفت، اگر همكاري با تلويزيون طبق معمول آزاردهنده و بيماركننده ‌شد، به آموزش و تدريس روي آورد. كاري كه دو حميد انجام دادند. روزي در منزل حميد سمندريان از آقاي لبخنده پرسيدم، چرا بازيگري را كنار گذاشت؟ نگاهي به ليوان چاي بين دو انگشتِ در دست راستش انداخت و با همان لبخند مالوف كه كمتر پيش ‌آمده بود از روي لبانش محو شود، به نقل خاطره حضور در يكي از نمايش‌هاي آقاي سمندريان پرداخت و از سختي‌هاي كار گفت. نقش عيسي مصلوب را بازي مي‌كرد؛ در نمايش «مرده‌هاي بي‌كفن و دفن» كه عكسي موجود از آن حميد لبخنده را زانو زده در برابر منوچهر فريد نشان مي‌دهد. در نهايت با فروتني هميشگي‌اش پاسخ داد: «من آدم بازيگري نبودم.» بله! او با خودش و ديگران روراست بود، هيچ‌گاه در زندگي بازيگري نكرد كه اگر چنين بود لابد بعد از ساخت دو سريال موفق و پرمخاطب تلويزيون دهه هفتاد، تا امروز بايد مانند بعضي! چندين پروژه كوچك و بزرگ تلويزيوني را به سرانجام مي‌رساند. شنيدن نام حميد لبخنده همواره براي من و دوستان نزديكم مساوي است با انساني كه هرگز پشت حصارِ كژانديشان مانع‌تراش متوقف نشد، شريف ماند و به واژه «دوست» رنگ و جلاي دوباره بخشيد. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون