پاسترناك و ژيواگو
مرتضي ميرحسيني
از نظر حكومت شوروي بوريس پاسترناك غيرخودي بود. نه براي اينكه به حكومت اعتراض يا جرياني را در مخالفت با سياستهاي رسمي آن هدايت ميكرد، نه، او غير خودي بود چون در چارچوب سليقه رسمي نمينوشت. از فردگرايي ميگفت، از اينكه انسان بايد آزاد باشد تا خودش راه درست را پيدا كند. از آن بدتر اينكه به جاي ماركس و لنين و ساير رفقا، از مسيح ميگفت و در مشكلات به خدا پناه ميبرد. «من به حضور نيروهاي متعالي بر زمين و زندگيام باور دارم و آنكه بالاي سر ماست مرا از غرور و گستاخي منع كرده است.» يكي از شخصيتهاي رمان مشهورش، دكتر ژيواگو ميگويد «براي درك حقيقت بايد تنها بود و از كساني كه انسان را چندان دوست ندارند فاصله گرفت. آيا چيزي در دنيا يافت ميشود كه ارزش وفاداري داشته باشد؟ بسيار اندك است. عقيده دارم كه بايد به ابديت وفادار بود، ابديت نام ديگر زندگي است كه آن را اندكي بهتر بيان ميكند. به ابديت بايد وفادار ماند، به مسيح بايد وفادار بود.» اما مقامات سياسي و اعضاي بانفوذ انجمن نويسندگان شوروي از او وفاداري به نظام حاكم را ميخواستند و مصمم بودند نبوغ او را به خدمت خودشان دربياورند. ميخواستند او روح و وجدانش را به آنان بفروشد و بعد كه فروخت، راحت و بيدردسر، در رفاه زندگي كند. بسياري از نويسندگان ديگر چنين كرده بودند، اما او نه. ميگفت «در هر نسلي بايد يك احمقي وجود داشته باشد تا حقايقي را كه ميبيند با صداي بلند بر زبان بياورد» و تصميم گرفته بود كه خودش آن احمق باشد. زندگياش را نبردي بزرگ ميديد، «ضد ابتذال حاكم، نبردي براي اينكه نبوغ بشري آزاد و پويا باشد.» رمان دكتر ژيواگو كه ابتدا سال 1957 در ايتاليا و بعد در چنين روزي از 1958 در امريكا منتشر شد، شهرت او را جهاني كرد. شهرتي كه هم جايزه نوبل ادبي را برايش به همراه داشت و هم دردسرهاي زيادي را براي زندگي در شوروي روي سرش آوار كرد. مطبوعات شوروي كه شعبهاي از حكومت و حزب كمونيست بودند نوشتند كه پاسترناك ما را به غربيها فروخته و براي خوشايند كساني كه حتي زبانش را نميفهمند به مردم خودش پشت كرده است. برخيها از اين هم فراتر رفتند و نقدهاي تند و بيرحمانهاي درباره رمانش نوشتند. «اين اثر دشنامي است موذيانه عليه انقلاب سوسياليستي... يك كوتهفكر به خشم آمده عنان عصبانيت پربغض و كينه خود را رها كرده است.» يا بدتر از آن «خوك هرگز جايي را كه غذا ميخورد و ميخوابد آلوده نميكند. پس حالا كه پاسترناك را با خوك مقايسه ميكنند بايد گفت كه امكان ندارد خوك كاري را بكند كه او كرد.» اما پيرمرد از جايش تكان نخورد. ترسيد و شبهاي زيادي را با نگراني صبح كرد. حتي از دريافت جايزه ادبي نوبل چشمپوشي كرد، اما آن چيزي نشد كه شوروي از او طلب ميكرد. بدون اينكه خودش را در دشمني با نظام حاكم تعريف كند، پايههاي حكومت را لرزاند. لرزشي كه امريكاييها هم متوجه آن شدند. به قول جان موري، رييس بخش شوروي سازمان سيا «پيام انساندوستانه پاسترناك - مبني بر اينكه هر انساني صرفنظر از ميزان وفادارياش به دولت، شايسته بهرهمندي از زندگي خصوصي است و به عنوان يك انسان سزاوار احترام است - بهصورت بنيادين اين اصل اخلاقي شوروي را كه فرد بايد قرباني نظام جمعگراي كمونيستي شود به چالش ميكشد.»