تپانچههاي آويخته
محمد خيرآبادي
مردي پشت پيشخوان نشسته و عينكش را روي نوك بيني گذاشته. بند آن را پشت گردنش انداخته و سلام ما را با نگاهي از بالاي عينك جواب ميدهد. بوي توتون پيپ كه پيش پاي ما داشته ميكشيده در فضا پيچيده. سرش به كار خودش گرم است؛ جدي و كمي هم عبوس. سبيلهاي نسبتا پهن او از دو طرف لب آمده درست تا زير چانه و همانجا رها شده. نه پروفسوري شده و نه پيچ و تاب خورده، صاف و عمودي رو به پايين. اما از ريش خبري نيست. مشخص است كه اول صبح با دقت تمام و با رعايت حريم سبيل، صورتش را اصلاح كرده. يك كتابخانه ديواري جمع و جور دو طبقه پشت سرش دارد. كمي آنطرفتر روي ديوار تپانچهاي قديمي با زاويه ۴۵ درجه رو به بالا به دو ميخ تكيه داده شده. كتابي برداشته و ميخواند. خوشبختانه فروشندهاي ندارد كه دنبال آدم راه بيفتد و همسرم با خيال راحت بين رگالها پرسه ميزند. خودش هم سر جايش نشسته و فنجان قهوهاش را پر ميكند و مينوشد. من رفتهام توي نخ او و مغازهاش. شال گردني طوسي را با گرهي شبيه به گره كراوات بسته و با يك كلاه بِره فرانسوي طاسي سرش را پوشانده. روي ديوار طرح چوبِ مغازه، عكسهايي از شاملو، سارتر، فرانس فانون و مارتين لوتركينگ چسبانده. يك آهنگ خارجي هم گذاشته كه قشنگ آدم را ميبرد به دهه شصت و هفتاد ميلادي. با خودم ميگويم شايد تازه كاربري مغازه را تغيير داده يا شايد هم دست تقدير او را از كار و بار اصلياش جدا كرده كه حالا اينجا پشت دخل مغازه پوشاك زنانه نشسته. هرچه بيشتر دقت ميكنم، بيشتر به سلطه امر واقع يقين ميكنم. مرد پشت پيشخوان ميتواند به صورتي نمادين نشانهاي باشد از آنهايي كه روزي به اميد درانداختن طرحي نو و وضعيتي مطلوب، در برابر امر واقع و وضعيت موجود سر به شورش برميداشتند و حالا حاضرند بنشينند قهوهشان را بخورند و موسيقي اعتراضي بشنوند. انگار چرخ روزگار ميگردد و ميچرخد تا به همگان ثابت كند «دير يا زود بايد روياهايتان را قاب كنيد و تپانچههايتان را به ديوار بياويزيد.»