• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5680 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۲۶ دي

مجسمه آزاده و انسان اسير

نسيم خليلي

هنر در روايت «زنگبار يا دليل آخر» اثر آلفرد آندرش در قالب مجسمه چوبي نمادين و كوچكي كه كشيش فراري مي‌خواهد محافظش باشد، معنا مي‌گيرد؛ قصه بدين شرح است كه كشيش به همراه يك گروه چندنفره قرار است از آلمان بگريزد و در اين ميان فراري دادن مجسمه مقدس راهب كتابخوان از دست اشتازي، دغدغه‌اي است به اندازه فرار آدم‌ها مهم و حياتي و اين اهميت به تفاوت نهفته در اين مجسمه بازمي‌گردد، مجسمه‌اي به تمام معنا متفاوت از همه مجسمه‌هاي مقدس ديگري كه در هر كليسايي پيدا مي‌شود، اثري كه بيش از آنكه تعلقات قدسيانه‌اش مهم و مشهود باشد، به عنوان يك اثر هنري تراشيده به دست هنرمندي ممنوع‌القلم در اين روايت در مركز توجه قرار مي‌گيرد؛ در پانوشت‌ها مي‌خوانيم كه به ظن قريب به يقين سازنده اين مجسمه هنري نمادين و دردسرساز ارنست بالاخ، نويسنده و پيكرتراش اكسپرسيونيست آلماني بوده كه سال‌ها ممنوع‌القلم بوده است و از همين منظر است كه مجسمه هنري كوچك، افزون بر اشاره‌اش به محدوديت‌هاي مذهب، موقعيت هنر و هنرمندان را نيز در تنگناي تاريخي مورد بحث در روايت بازنمايي مي‌كند؛ افسران پليس امنيتي وقتي قدم به كليسا مي‌گذارند با اين ادعا كه «جاي اين‌جور چيزهاي مدرن در كليسا نيست...»، قصد ضبط مجسمه را داشته‌اند كه «هلاندر اعتراض كرده بود كه راهب كتابخوان چه چيزش مدرن است؟ راهب مدرن است يا مطالعه كردنش؟» و بايد قصه را تا انتها بخوانيد تا ببينيد كه آن وجه مطالعه كردن مجسمه، كه نوعي آزادي انساني معنوي را به رخ مي‌كشيده تا چه اندازه مهم و برجسته بوده است؛ مامور اشتازي ادعا كرده بود كه «اين مجسمه در همه حال در ليست است و ما ماموريم كه... و كشيش حرفش را بريده بود كه ليست؟ چه ليستي؟ و جوان جواب داده بود ليست آثار هنري كه ديگر نبايد در معرض نگاه مردم باشند. كشيش گفته بود راهب كتابخوان يك اثر هنري نيست، يك كالاي مورد استفاده است، مورد استفاده مردم، مي‌فهميد؟ استفاده مردم! آن هم فقط در كليساي من.» و اين سخنان تا چه اندازه روايتگر فراز و نشيب تاريخ هنر است، تاريخي كه در آن آثار هنري همواره در معرض نابودي بوده‌اند و پاسداران‌شان با تاكيد بر كاركرد آنها توجيه‌شان مي‌كرده‌اند تا از منسوخ شدن‌شان جلوگيري كنند.  نويسنده افزون بر ترسيم اين فضاي فكري به وجوه و جزييات هنري پيكره كوچك نيز اشارات مبسوطي مي‌كند كه جالب توجه است: «روي پايه كوتاه فلزيني نشسته بود، پاي ستوني در راستاي اريب. از چوب تراشيده شده بود. رنگش نه روشن بود نه تيره، قهوه‌اي بود. پيكره جواني بود كه كتابي روي زانو داشت و آن را مي‌خواند. جوان كتابخوان رداي بلندي به تن داشت، مثل رداي راهبان. دست‌هايش را از دو طرفش آويخته بود و موهاي بلندش صاف از دو جانب پيشاني‌اش فروريخته كه گوش‌ها و شقيقه‌هايش را مي‌پوشاند. ابروانش به دو برگ مي‌مانست كه از ساقه راست بيني‌اش، كه سايه سياهي بر يك نيمه صورتش مي‌انداخت، بيرون روييده باشد. دهانش نه تنگ بود نه گشاد، بسيار متناسب بود و در نهايت صفا بسته. چشمانش هم به نگاه اول بسته مي‌نمود، اما اين ظاهر كار بود. جوان كتابخوان نخوابيده بود. فقط عادت داشت كه چشمانش را ضمن خواندن نيمه‌بسته نگه دارد. شكافي كه پلك‌هاي درشتش بازمي‌گذاشتند تابي عجيب داشت، دو منحني به زيبايي كشيده و متين و در گوشه چشم‌ها به نرمي خميده و طنزي ظريف در خود نهفته. چهره‌اش بيضي نابي بود به چانه‌اش پايان‌يافته. اندامش زير آن روپوش البته لاغر بود، آبگون و ظريف و پيدا بود كه بار خواندن را به سبكي مي‌برد.» گرگور، كمونيست از حزب رسته، كه يكي از فراريان قصه است، در اولين مواجهه با مجسمه، قبل از هر چيز با سكونش همذات‌پنداري مي‌كند: «با خود گفت عجيب است، تماشايش كن! درست حالت ما... در آكادمي لنين هم ما همين‌طور مي‌نشستيم و درست همين‌طور مي‌خوانديم و مدام مي‌خوانديم و جز خواندن كاري نداشتيم... چند سالش است؟ درست همسن ما، زماني كه اين‌جور كتاب مي‌خوانديم. هجده سال، بله، دست بالا هجده سال... اما ناگهان دريافت كه جوان غير از او و امثال او بود؛ ابدا در كتابش بي‌خود نشده بود. تسليم آنچه مي‌خواند، نبود. پس چه مي‌كرد؟ به سادگي مي‌خواند، با دقت و نازك‌انديشي، تا معني دقيق آنچه را مي‌خواند، دريابد. ذهنش سخت بر كتابش متمركز بود. اما بر آنچه مي‌خواند داوري مي‌كرد. به نظر مي‌رسيد به سطرسطر آنچه مي‌خواند آگاه است. دست‌هايش فروآويخته بود اما پيوسته آماده كه انگشت انتقاد بردارد و نشان دهد كه چيزي در آنچه مي‌خواند درست نيست و او آن را نمي‌پذيرد. گرگور در دل گفت بله، او سبكبارتر از ماست و سبكبال‌تر. به كسي مي‌ماند كه هر لحظه مي‌تواند كتاب را ببندد و برخيزد و به كار ديگري بپردازد.» چنانچه پيداست مجسمه هنري كوچك در روايت دستمايه‌اي شده است تا نويسنده هم موقعيت مسخ‌كننده و خلاقيت‌گريز فرهنگي كمونيسم را بازنمايي و تحليل كند و هم نشان دهد كه در اين برهه از تاريخ چگونه آزادگي حتي در قالب آنچه از يك اثر هنري مي‌شد تفسير كرد، مورد بدگماني و حتي تعقيب بوده است. مجسمه پتوپيچ مي‌شود و همچون فراريان ديگر، پسركي كه عاشق قصه‌هاي ماجراجويانه هاكلبري فين است، مرد ماهيگير، گوگور و بقيه، در قايقي آلمان را به مقصد سوئد ترك مي‌كند و در همان قايق است كه دختر يهودي، يوديت، با ديدن مجسمه به وجد مي‌آيد و نام سازنده‌اش را به زبان مي‌آورد و اذعان مي‌دارد كه مجسمه بسيار پرارزشي است و هموست كه تفسير اجتماعي درستي از وجوه نمادين مجسمه خطاب به پسرك ماجراجو كه در قايق به مجسمه مي‌نگريست، به دست مي‌دهد و اين تفسير، پايان‌بندي درخشان كتاب هم هست: «‌-ظاهرش نشان مي‌دهد كه همه كتاب‌ها را مي‌خواند نه؟ پسر گفت نه، فقط كتاب مقدس مي‌خواند. براي همين است كه در كليسا گذاشته بودندش. -‌ بله در كليسا فقط كتاب مقدس مي‌خواند ولي توي قايق كه بود، نگاهش كردي؟ آنجا كه بود كتاب ديگري مي‌خواند. متوجه نشدي؟ -يعني مثلا چه كتابي؟ يوديت گفت هر كتابي كه بگويي! هر كتابي كه بخواهد و چون هر كتابي را كه مي‌خواست مي‌خواند مي‌خواستند زنداني‌اش كنند. به همين دليل بايد به جايي برده شود كه هرقدر كه بخواهد كتاب بخواند. پسر گفت من هم هرچه بخواهم مي‌خوانم. يوديت گفت ولي اين را به كسي نگو.» زنگبار را سروش حبيبي ترجمه كرده و انتشارات ماهي در سال 1393 به بازار كتاب فرستاده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون